این رفیق مان " مورتوز " سالهای سال در سانفرانسیسکو با آقای " جری " در یک آپارتمان قدیمی بسیار زیبا زندگی میکرد . وقتی توی اتاق پذیرایی اش می نشستی تمامی خلیج سانفرانسیسکو با پل ها و چراغ ها و کشتی هایش زیر پایت بود
یک بار من به دیدن مورتوز رفته بودم . یک مهمان فرانسوی هم داشتم که همراهم بود . رفتیم نشستیم به شراب نوشی و گفتن و شنودن و خندیدن .
جری در حالیکه جام شرابش را با لطافت خاصی سر میکشید با من به اسپانیولی ؛ با مهمانم به فرانسوی و با مورتوز به انگلیسی صحبت میکرد .
جری سالهاست زیر خاک خوابیده است اما من هروقت بیادش می افتم خاطره ای در ذهنم می جوشد و مرا میخنداند .
یک شب مورتوز توی اتاق خودش خوابیده بود و هفت پادشاه را در خواب میدید .
نیمه های شب جری از خواب بر میخیزد و میرود در اتاق مورتوز را باز میکند و مورتوز بیچاره را از خواب بیدار میکند و میگوید : مورتوز ! آیا قبل از خواب بشما شب بخیر گفته بودم یا نه ؟
امروز یک آقایی وارد فروشگاه مان میشود . من کنار صندوقدارم نشسته بودم و مجله میخواندم . ایشان خرت و پرتی و میوه ای و بادامی و پسته ای میخرند و پولش را میدهند و میخواهند بروند بیرون . ناگهان چشم شان بمن می افتد و به مجله پژواک و میگویند : عجب ؟ پس شما ایرانی هستید . ؟
میگویم : بله قربان . خوشوقتم از زیارت سرکار عالی .
سری برای هم می جنبانیم و مقداری تعارفات متداوله تکه پاره میفرماییم و ایشان خدا حافظی میکنند و میروند بیرون . ما هم پا میشویم میرویم توی دفتر مان . چند دقیقه بعد یکی از کارمندان مان میآید سراغ مان و میگوید : آقایی با شما کار دارد
میآییم بیرون و می بینیم همان آقای ایرانی است . لبخندی میزنیم و میگوییم : فرمایشی داشتید ؟ خدمتی از دست مان ساخته است .؟
با نوعی شرمساری خاضعانه میگوید : ببخشید دوست عزیز . ما نمیدانستیم شما ایرانی هستید . اگر سلام نکرده ایم ما را ببخشایید !
دستش را در دستم میگیرم و سرش را می بوسم و میگویم : سراپای وجودت سلام و تهنیت و مهربانی است نازنین
یک بار من به دیدن مورتوز رفته بودم . یک مهمان فرانسوی هم داشتم که همراهم بود . رفتیم نشستیم به شراب نوشی و گفتن و شنودن و خندیدن .
جری در حالیکه جام شرابش را با لطافت خاصی سر میکشید با من به اسپانیولی ؛ با مهمانم به فرانسوی و با مورتوز به انگلیسی صحبت میکرد .
جری سالهاست زیر خاک خوابیده است اما من هروقت بیادش می افتم خاطره ای در ذهنم می جوشد و مرا میخنداند .
یک شب مورتوز توی اتاق خودش خوابیده بود و هفت پادشاه را در خواب میدید .
نیمه های شب جری از خواب بر میخیزد و میرود در اتاق مورتوز را باز میکند و مورتوز بیچاره را از خواب بیدار میکند و میگوید : مورتوز ! آیا قبل از خواب بشما شب بخیر گفته بودم یا نه ؟
امروز یک آقایی وارد فروشگاه مان میشود . من کنار صندوقدارم نشسته بودم و مجله میخواندم . ایشان خرت و پرتی و میوه ای و بادامی و پسته ای میخرند و پولش را میدهند و میخواهند بروند بیرون . ناگهان چشم شان بمن می افتد و به مجله پژواک و میگویند : عجب ؟ پس شما ایرانی هستید . ؟
میگویم : بله قربان . خوشوقتم از زیارت سرکار عالی .
سری برای هم می جنبانیم و مقداری تعارفات متداوله تکه پاره میفرماییم و ایشان خدا حافظی میکنند و میروند بیرون . ما هم پا میشویم میرویم توی دفتر مان . چند دقیقه بعد یکی از کارمندان مان میآید سراغ مان و میگوید : آقایی با شما کار دارد
میآییم بیرون و می بینیم همان آقای ایرانی است . لبخندی میزنیم و میگوییم : فرمایشی داشتید ؟ خدمتی از دست مان ساخته است .؟
با نوعی شرمساری خاضعانه میگوید : ببخشید دوست عزیز . ما نمیدانستیم شما ایرانی هستید . اگر سلام نکرده ایم ما را ببخشایید !
دستش را در دستم میگیرم و سرش را می بوسم و میگویم : سراپای وجودت سلام و تهنیت و مهربانی است نازنین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر