سالها بود که به صدای مرضیه گوش نداده بودم . نمیدانم چرا . از همان روزی که تصویر مرضیه را بر فراز تانکی در سرزمین صدام حسین دیدم دیگر نتوانستم دل به موسیقی و صدای مرضیه بسپارم .
مرضیه در دوران جوانی و نوجوانی ام خواننده محبوب من بود . در آن روزگاران من به مرضیه و شهیدی و فرهاد و سیما بینا سخت دلبسته بودم . یکبار هم در اردوی رامسر مرضیه را بهتر و بیشتر شناختم . . آمده بود برای دانش آموزانی که از سراسر ایران به اردو آمده بودند آواز بخواند . و خواند . امیر عباس هویدا هم آنجا بود . خانم فرخ رو پارسا هم بود . من خبرنگار رادیو بودم . رفته بودم گزارش خبری تهیه کنم . یک دوربین کوچک فیلمبرداری داشتم که در آلمان خریده بودم . مرضیه آمد و خواند : غمگین چو پاییزم از من بگذر .
همه ما همراهش خواندیم . حتی هویدا هم همراه ما میخواند . سنگ خار را خواند . چند ترانه دیگر هم خواند . چه شادی و شوری بپا شده بود .
من دوربین کوچکم را بر داشتم و خواستم یواشکی از مرضیه فیلمی بگیرم . میدانستم که تا آن روز هرگز در برابر دوربین تلویزیون حاضر نشده است .
مرضیه همانگونه که میخواند آهسته آهسته بسویم آمد . با لبخند و مهربانی مادرانه ای میکروفن را از دوربینم بیرون آورد و دست مهری هم به سرم کشید و میکروفن را با خودش برد .
امروز - پس از سالها - دو باره سراغ مرضیه رفتم . صبح امروز هنگام خوردن صبحانه به آوای دلنشین اش گوش فرا دادم . : غمگین چو پاییزم از من بگذر ....
ناگاه همه یاد ها و یاد بودهای روزگار پیشین در روح و جانم جان گرفت . بغضی ناشناخته گلویم را فشرد و گرمای اشکی را بر چهره ام حس کردم .
آیا هرگز کسی به خیالش هم میرسید که مملکت ما روزی در ژرفای چنین اقیانوس متعفن بویناک اسلامی غوطه ور بشود و همه چیز مان چنین بباد فنا برود ؟
مرضیه در دوران جوانی و نوجوانی ام خواننده محبوب من بود . در آن روزگاران من به مرضیه و شهیدی و فرهاد و سیما بینا سخت دلبسته بودم . یکبار هم در اردوی رامسر مرضیه را بهتر و بیشتر شناختم . . آمده بود برای دانش آموزانی که از سراسر ایران به اردو آمده بودند آواز بخواند . و خواند . امیر عباس هویدا هم آنجا بود . خانم فرخ رو پارسا هم بود . من خبرنگار رادیو بودم . رفته بودم گزارش خبری تهیه کنم . یک دوربین کوچک فیلمبرداری داشتم که در آلمان خریده بودم . مرضیه آمد و خواند : غمگین چو پاییزم از من بگذر .
همه ما همراهش خواندیم . حتی هویدا هم همراه ما میخواند . سنگ خار را خواند . چند ترانه دیگر هم خواند . چه شادی و شوری بپا شده بود .
من دوربین کوچکم را بر داشتم و خواستم یواشکی از مرضیه فیلمی بگیرم . میدانستم که تا آن روز هرگز در برابر دوربین تلویزیون حاضر نشده است .
مرضیه همانگونه که میخواند آهسته آهسته بسویم آمد . با لبخند و مهربانی مادرانه ای میکروفن را از دوربینم بیرون آورد و دست مهری هم به سرم کشید و میکروفن را با خودش برد .
امروز - پس از سالها - دو باره سراغ مرضیه رفتم . صبح امروز هنگام خوردن صبحانه به آوای دلنشین اش گوش فرا دادم . : غمگین چو پاییزم از من بگذر ....
ناگاه همه یاد ها و یاد بودهای روزگار پیشین در روح و جانم جان گرفت . بغضی ناشناخته گلویم را فشرد و گرمای اشکی را بر چهره ام حس کردم .
آیا هرگز کسی به خیالش هم میرسید که مملکت ما روزی در ژرفای چنین اقیانوس متعفن بویناک اسلامی غوطه ور بشود و همه چیز مان چنین بباد فنا برود ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر