دنبال کننده ها

۱۵ تیر ۱۳۹۶

اکبر آقای ساواکی

 در اخرین سال های سلطنت آن خدا بیامرز ! دو روزنامه در تبریز منتشر میشد :  روزنامه مهد آزادی و روزنامه آذر آبادگان .
روزنامه مهد آزادی را - که صمد بهرنگی و یارانش  ویژه نامه های ادبی اش را منتشر میکرد ند - تعطیل کرده بودند .
من گهگاه - عصر ها - یکی دو ساعتی میرفتم دفتر روزنامه آذرآبادگان  در خیابان تربیت  و ستون طنز روزنامه را می نوشتم . از آن طنز های آبدوغ خیاری که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمی رسانید . اگر خیلی هنر میکردیم و دل به دریا میزدیم و شجاعت به خرج میدادیم  می توانستیم مثلا یقه آقای شهر دار را بگیریم و از چاله چوله های خیابان های تبریز بنالیم .. اگر خدای ناکرده نا پرهیزی میکردیم و چهار کلام در باره گوزیدن اسب شاه و والاحضرت ها و والا گهر ها میگفتیم و می نوشتیم  کارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد و خر بیار و باقلا بار کن .
اتاقی و تلفنی در اختیارم گذاشته بودند و من هر وقت حوصله داشتم میرفتم آنجا می نشستم و پرت و پلا می نوشتم .  دستمزد خیلی خوبی هم میدادند . پولی که با آن میشد رفت در بار هتل ایتنرکنتیننتال نشست وهمراه رفقا  چهار لیوان ابجو خورد و به ریش دنیا و ما فیها خندید
مدیر روزنامه مان نماینده مجلس بود . بگمانم از آن نماینده های مادام العمر بود . اهل شعر و ادب و اینحرفها هم بود . . اسمش یادم نیست . سالی یکی دو بار سری به تبریز میزد  و دیگر هیچ . روزنامه اش را آقایی بنام زهتابی می چرخانید که سواد درست حسابی هم نداشت و از روزنامه نگاری هم چیزی نمیدانست .
من در همین روزنامه  با یحیی شیدا  - نویسنده و شاعر و پژوهشگر تاریخ - آشنا و بعد ها رفیق شدم .  یکی دو بار هم در شب شعرشان شرکت کردم که یک مشت پیر و پاتال های عهد قیفعلیشاه میآمدند و غزل ها و قصیده هایی در باب زلفان  کمند و ابروی کمانی و لبان مکیدنی دلدار می خواندند و از همدندان های خود یک عالمه  به به چه چه تحویل میگرفتند . من آنروزها اساسا با هر نوع شعر عاشقانه و مکش مرگ مایی  سخت مخالف بودم و حتی سهراب سپهری و نادر پور و توللی و مشیری  را شاعر ان دختر مدرسه ای ها میشناختم .
گاهی اوقات میرفتم توی اتاق یحیی شیدا و با هم گپی میزدیم . او هم از کشوی میزش  یک بطر ودکای فرد اعلای قزوین بیرون میکشید و دوتایی می نشستیم عرق میخوردیم و شعر میخواندیم  ومی خندیدیم .
یک مستخدمی هم داشتیم که ظاهرا مثل قطران تبریزی  پارسی نمیدانست . آنجا جلوی اتاق مان می نشست و برای مان چایی میآورد و خرده فرمایشات مان  را انجام میداد . بعد ها فهمیدیم که مامور ساواک است و چنان پرونده ای برای مان ساخت که اگر به " گه خوردم غلط کردم " نیفتاده بودیم کارمان به فلک الافلاک و عادل آباد و اوین میکشید .
یک اکبر آقای اهری  هم داشتیم که  توی رادیو همکار مان بود . رسما و علنا هم  ساواکی بود . عالم و آدم هم میدانستند . اما همین آقای ساواکی همینکه میدید پای مان توی تله ساواک گیر کرده است و ممکن است برای مان پاپوش درست کنند ؛ بدون اینکه ما خبر دار بشویم وارد عمل میشد و با قسم و آیه و ریش گرو گذاشتن ما را از مخمصه میرهانید .
وقتیکه بعد از انقلاب بگیر و ببند ها شروع شد و ساواکی ها را دستگیر و زندانی میکردند  همین اکبر آقای ما را هم گرفته بودند و به زندان انداخته بودند . من و چند تا از رفیقان دانشجویم پا شدیم رفتیم دادگاه انقلاب و شهادت دادیم که اکبر آقا بار ها ما را از مخمصه رهانیده و مستوجب هیچ مجازاتی نیست . این بود که رهایش کردند و ما دین خودمان را به این آدم ادا کردیم .
سالها گذشت و من خیلی دلم میخواست از سرنوشت اکبر آقای اهری خبری داشته باشم تا اینکه بعد ها فهمیدم طفلکی در آتش سوزی خانه اش سوخته و جزغاله شده است .
ادم خوب اگر ساواکی هم باشد آدم خوب است .
یاد اکبر آقای ساواکی با معرفت ما هم بخیر


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر