دنبال کننده ها

۲۰ مهر ۱۳۸۸

حوض کوثر ....و حوران بهشتی....!!!

حضرت آيت الله شهيد عبدالحسين دستغيب ؛ در يکی از کتاب هايش بنام "هزار سئوال " که از طرف سازمان انتشاراتی " ناس " منتشر شده است ؛ در باره حوض کوثر و حوران بهشتی فرمايشاتی ميفرمايند که آدميزاد روی کله مبارکش اسفناج که چه عرض کنم چنار سبز ميشود .
ايشان ميفرمايند : "طول حوض کوثر از صنعا تا بصره است "(انگار اين بنده خدا طول و عرض حوض کوثر را خودشان متر فرموده اند) و به عدد ستارگان آسمان جام در اطرافش ميباشد که بدست حور العين پر ميشود . جام ها مختلف است . بعضی از نقره بهشتی و برخی از بلور است . اين حوض سه قسمت است که از شراب بهشتی و شير و عسل لبريز است . قدر مسلم اين است که اين حوض از عسل شيرين تر و از برف خنک تر است .
حوض کوثر سقايی اش با محمد (ص)و علی (ع) است و هر مومنی از آن خواهد نوشيد . "
روايت است که : خدای تعالی اطراف اين حوض هزار درخت خلق فرموده که هر درختی سيصد و شصت شاخه و برگ دارد و از هر برگی نغمه ای بر ميخيزد که از ديگری شنيده نمی شود . " ( نگاه کنيد به کتاب هزار سئوال -چاپ 1371 -انتشارات ناس - صفحه 47)

و اما بشنويد از حوران بهشتی تا بدانيد حضرت باريتعالی چگونه از بندگان مومن و ببوی خود در بهشت برين پذيرايی ميفرمايد :
حضرت آيت الله دستغيب ميفرمايند :
" حوريان بهشتی بقدری لطيف اند که هفتاد حله می پوشند که هر کدام رنگی ويژه خود دارند . مع الوصف از زير تمام حله ها بدن لطيف اش نمايان است .
در روايتی ديگر اينطور تعبير ميفرمايند که : حوری بهشتی ؛ مغز استخوان ساق پايش نمايان است و کبدش بمنزله آينه ای است که مومن صورت خودش را در آن می بيند . و خلخال پايش به انواع نغمه ها آواز می خواند !! " ( نگاه کنيد به کتاب هزار سئوال - صفحه 86 -)- حالا آن مومن ببويی که می خواهد با چنين حور العينی همبستر بشود اگر زهره ترک نشود لابد بايد زهره شير داشته باشد - بقول شاعر :
گفت حاجی تاج با طوبای زشت
گر تويی طوبا گذشتم از بهشت !

شهيد محراب حضرت آيت الله دستغيب در کتاب " معاد " از پيغمبر اسلام نقل قول ميکند که : هر مومن که شهيد ميشود ؛ در بهشت ؛ قصری انتظارش را ميکشد که در آن هفتاد حجره است و هر حجره ای دارای هفتاد تخت است و بر هر تختی هفتاد فرش گسترانيده اند و بر هر فرشی هفتاد حوری نشسته و انتظار آن شهيد کشته شده در راه اسلام را ميکشد !! "

راستش را بخواهيد ؛ گيله مردی که ما باشيم ؛ از ضرب و تقسيم و حساب و کتاب چيزی سرمان نمی شود ؛ اما يک بنده خدای ديگری که سرش توی حساب و کتاب و رياضيات و اينحرفهاست ؛ نشسته است و چرتکه انداخته است و ميگويد : طبق سخنی که حضرت دستغيب از پيامبر اسلام نقل فرموده اند ؛ در خلد برين ؛ بيش از بيست و چهار ميليون حوری بهشتی فقط در انتظار يک شهيد اسلامی است و اگر قرار باشد اين شهيد اسلام روزی فقط يک ساعت با هر يک از اين حوريان معاشقه و مغازله و معانقه و کار های بی ناموسی داشته باشد ؛ دو هزار و هفتصد و چهل سال طول ميکشد تا نوبت به آخرين حوری برسد !! ( طفلکی اين حوری بهشتی بايد چه صبر ايوبی داشته باشد ) .
همين آقای چرتکه انداز با يک حساب سر انگشتی به اين نتيجه شگفت انگيز رسيده است که : اگر فرمايشات آقای دستغيب درست باشد و مو لای درز آن نرود ؛ مساحت کل فرش هايی که در حجره های بهشتی تنها برای يکی از بندگان مومن و ببوی حضرت باريتعالی گسترده اند ؛ دو ميليون و پنجاه و هشت هزار متر مربع خواهد بود که بايد در کاخی به مساحت دو ميليون و چهار صد و شصت و نه هزار و ششصد متر مربع پهن بشوند و چنين کاخی با يک زير بنای دويست متر در دويست متر ؛ عمارتی ميشود 62 طبقه با ارتفاع 186 متر که پر از حوریان بهشتی برای يک شهيد راه اسلام خواهد بود !!!

از قديم گفته اند : اندر جهان به از " خرد " آموزگار نيست .



دشمن نه شاه بود و نه شيخ است ....

از : اسماعيل خويی


گاهی نگاه مان سوی ماه است؛
گاهی پناه مان دلِ چاه است .

آه، انقلابِ ما چه درختی ست
که برگش اشک و میوه اش آه است؟!

شب بود و چشمِ گرگ درخشید:
آمد یقین مان که پگاه است!

برخاستیم جان به کف، آری:
پنداشتیم دشمن شاه است.

ایران تباه بود از او، لیک
اکنون تباه تر زتباه است.

شیخ است رهبر اینک و، تا هست،
زور وزرش بسیج و سپاه است.

چندان ستم شده ست فراگیر
که گور از آن یگانه پناه است.

شادی و داد و کشور آباد
هزل و فکاهه است و مزاح است.

آزاد اگر که هست، همانا،
شاهینِ تیزبالِ نگاه است.

مانده ست خود همین نفس ازما:
وآن نیز آهی از پسِ آه است.

دشمن نه شاه بود و نه شیخ است:
دشمن هماره جهلِ سیاه است.

گر وارهیم از قفس جهل،
ایران نه جای شیخ و نه شاه است.

تا نیست رهنمای تو دانش،
کارت خطا وخبط و گناه است.

راه است و هست نیز در آن چاه:
بادا که با تو نقشه ی راه است.

دهم شهریور هشتاد وهشت،
بیدرکجای لندن

۱۷ مهر ۱۳۸۸

بيماری روانی که حاکم شرع ميشود .

تازه بود که حاکم شرع شده بودم و بنا داشتم تا با منافقين قاطعانه برخورد کنم. براي خيلي از همکارانم سوال بود که چگونه مي شود اين ها را سر جايشان نشاند. عصر از پيش امام بازگشته بودم و با همراهان و همکاران و محافظانم قرار بود شام را در منزلم بخوريم. داشتيم مي آمديم داخل کوچه منزل که از شيشه ماشين ديدم دوتا بچه پانزده ، شانزده ساله گويا مخفيانه چيزي با هم رد و بدل کردند. دستور دادم بگيرند و بگردندشان ببينم ماجرا چيه. خودم از کيف پسره اين روزنامه مجاهدين را در آوردم. يادم هست فاميلش شريعتي بود از خانواده هاي اسمي قم. همانجا پسره را با گلوله زدم و به همراهانم گفتم اينجوري بايد با اين جانوران برخورد کرد! " خلخالي درست مي گفت . امين شريعتي پانزده ساله به دست او اعدام انقلابي شد و در حالي که به خانواده اش گفته بودند فلان روز از زندان آزاد مي شود ، جنازه نوجوان تحويل خانواده اش شد. به سالي نرسيد که مادرش دق کرد و مرد و پدرش راهي دارالمجانين شد.

از حرف های صادق خلخالی

۱۵ مهر ۱۳۸۸

مرگ يکبار ؛ شيون يکبار.....

حديث خودکشی يک نويسنده ايرانی در پاريس





دوازده سالی است که از خود کشی اسلام کاظميه نويسنده ايرانی در پاريس ميگذرد
شاهرخ مسکوب که با اسلام کاظميه رفاقت داشت داستان خود کشی او را در کتاب " روز ها در راه " شرح داده است . حيفم ميآيد که شما اين نوشته را نخوانيد و ندانيد که ما چه نسل درمانده و بيچاره ای بوده ايم و آوارگی و تنهايی و عزت نفس و نوميدی و درماندگی چه به روزمان آورده است .


ششم ماه مه 1997
--------------
صبح امروز منوچهر تلفن کرد .گفت: شاهرخ !
گفتم : صدايت از ته چاه در ميآيد !
گفت : آره!
گفتم : چی شده ؟
- اين اسلام ديشب کار خودش را تمام کرد .احمق!
من گفتم : نه !
ديگر نه او توانست حرف بزند نه من .يک لحظه سکوت بود . پس از آن شکسته بسته اضافه کرد صبح که در مغازه را باز کردم ديدم ياد داشتی گذاشته برای خدا حافظی ؛ عذر خواهی از زحمت هايی که داده ؛ ....و...
پرسيدم : حالا چی ؟ در چه وضعی است ؟
گفت : " هرموز " و يکی دو نفر ديگر رفته اند سراغ جنازه ..
گوشی را گذاشتم .از فرط درماندگی و بيچارگی نسلی که ماييم گريه ام گرفت .نادان ؛ نا توان ؛ و دست بسته ؛ رها شده در اين جنگل مولا .

انقلابی ؛ ضد شاه ؛ طرفدار خمينی ؛ مخصوصا از شب های شعر انجمن فرهنگی ايران و آلمان ( که يکی از کارگردان های آن شب ها بود ) شرکت در انقلاب ؛ همکاری با .....در گروه يا جمعيتی که تشکيل داده بود ؛ سر دبير ی کاوش و بعد ؛ فرار و پناهندگی ؛ سرنوشت محتوم انقلابی های غير مذهبی : يا زندان و مرگ يا فرار !!
در پاريس با گروه نجات ايران دکتر امينی همکاری ميکرد و با " ايران و جهان " که ارگان آنها بود .
نجات ايران پاشيد .امينی مرد . و اسلام کاظميه شاگرد يک مغازه فتوکپی شد . چند سالی هم به شاگردی گذشت و به پيسی و نداری و آبرو داری . تا اينکه به کمک يکی از دوستانش در کوچه Mayetمغازه فتوکپی مفلوک بدبخت فقير و بيچاره ای باز کرد .اينکاره نبود . و در همه کار و همه چيزش درمانده بود .
دو سکته قلبی و بيماری سخت ؛ تنهايی ؛ نداری و عزت نفس ؛ گرفتاری مالی و اجراييه ؛ و بد تر از همه اينها برای آدمی دردمند سياست ؛ نوميدی از هر چه در ايران ميگذرد و بيگانگی تمام با هر چه در اينجاست ؛ و آخر سر ؟؟ خودکشی و خلاص !مرگ يکبار شيون يکبار ..

...ساسان شفيعی از مرگ شجاعانه اسلام با خبر شد و رفت به سراغ منوچهر ...گفت : آقای پيروز ؛ هر کاری که لازم است برای اسلام می کنيم ؛ يک قبر در pere Lachaise ميخريم . در سالن يک هتل آبرومند مجلس ياد بودش را بر گزار ميکنيم و همه تشريفات ديگر ...مخارجش بعهده من . ولی شما بگوييد چه کار بايد کرد ؟
روز بعد هم تلفن کرد که قرار داد را با فلان شرکت تشييع جنازه امضا کرد و چک صادر شده. مراسم ياد بود هم در هتل ...خواهد بود. و ظاهرا بقيه کار ها را به منوچهر - که از آن همدردی و از اين بزرگواری حظ و حتی تعجب کرده بود - واگذاشت . چون ساسان هيچ دوستی يا مناسبتی با اسلام نداشت جز آنکه ميدانست او از دوستان پدرش بود . همين و بس .

فردای روزی که پدر ساسان مرد ؛ اسلام آمد دم مغازه . پشت دخل ايستاده بودم . بعد از سلام و عليک حالش را پرسيدم . ديدم بجای جواب چانه اش ميلرزد .
گفتم : چی شده ؟؟
نمی توانست جواب بدهد . فقط گفت : شفيعی !
گفتم : طوری شده ؟
گفت : مرد ! سکته کرد !رفت !
جا خوردم . چون مرد رفتنی نبود .
گفتم : بيا تو ! بيا تو !
و آمديم در همين دولتسرای پشت مغازه داستان مرگ دوستش را تعريف کرد و گريه ميکرد . نمی توانست تنها بماند . نمی توانست حرف نزند . فکر کرده بود بيايد پيش من . يکی دو ساعتی نشست . کمی آرام گرفت و رفت .

شفيعی برای اينکه اسلام را از شاگردی دکان فتوکپی و مخصوصا از زير دست صاحب کار درويش خاکسار خوش ظاهر سر به زير موز مار برهاند ؛ رفت توی جلد اسلام که بيا خودت يک دکان فتوکپی باز کن . سرمايه اوليه را هم شفيعی بعهده گرفت .
اسلام اگر چه اينکاره نبود ولی از روی ناچاری اين دست دوستی را پذيرفت . راهی به جايی نداشت اما يکی دو روز پيش از امضای اسناد ؛ مرگ ناگهانی شفيعی سر رسيد و اسلام هم فاتحه دکانداری را خواند . اما همين پسر اين بار پيشقدم شد و گفت : خواست پدرم بايد انجام شود .و انجام داد .
بگذريم از اينکه اسلام بينوا اينکاره نبود . حساب و کتاب سرش نمی شد . نمی دانست با مشتری ها چه بکند . دکان پاتوغ چند دوست و آشنای باز نشسته بيکار و جای گپ زدن و قصه پردازی بود . بوی نا و نم کهنه ميداد و مورچه کنار بساط چای و پای ظرف آشغال می پلکيد و مغازه در تمام اين سه چهار سال بدهکار و دست آخر ورشکسته بود .....

اسلام کاظميه پيش از مرگش چندين صفحه ياد داشت از خودش بجا گذاشته و لحظه به لحظه مرگ خود را شرح داده است . عنوان ياد داشت هايش چنين است :
رفتيم و دل شما را شکستيم ....

اين ياد داشت ها را بزودی در همينجا خواهيد خواند .

۱۳ مهر ۱۳۸۸

من خدا هستم ....!!!

دهقانی در اصفهان ؛ به در خانه خواجه بهاء الدين صاحب ديوان رفت . با خواجه سرا گفت که : به خواجه بگوی که " خدا بيرون نشسته است با تو کاری دارد !!"
با خواجه بگفت . به احضار او اشارت کرد .
چون در آمد پرسيد : تو خدايی ؟؟
گفت : آری !!
گفت : چگونه ؟؟
گفت : حال آنکه من پيش ؛ دهخدا ؛ باغ خدا ؛ و خانه خدابودم . نواب تو ده و باغ و خانه را از من بستدند ؛ خدا ماند !!!


عبيد زاکانی

۱۰ مهر ۱۳۸۸

از شيخ نجم الدين کبری تا شيخ مهدی کروبی


...پس از اينکه لشکريان مغول به حوالی خوارزم رسيدند ؛ مغولان به شيخ ( نجم الدين کبری ) پيشنهاد کردند که برای حفظ جان خود از خوارزم بيرون رود .
شيخ پاسخ شجاعانه ای داد و گفت : "مرا در اين شهر ؛ خويشان و متعلقان و مريدان اند . پيش خدا و خلق معذور نباشم که ايشان را گذاشته بيرون آيم ...."

مغولان بار ديگر اصرار کردند که شيخ با هزار تن از بستگان و آشنايان خود از خوارزم بيرون رود . شيخ به حکم وطن پرستی و نوعدوستی ؛ اين عمل را نا جوانمردانه دانست و گفت :
"چگونه روا بود که با طايفه ای که در اعتقاد اتحادی باشد ؛ در حالت امن و آرامش ؛ از ياران موافق و دوستان صادق ايشان بوده باشم ؛ و وقت و روز بلا و نزول قضا ؛ ايشان را در ورطه ی بلا و عنا بگذارم و خود خلاص و نجا ت طلبم ؟؟" ( نقل از : روضه الصفا -جلد پنجم - صفحه 106 )

سر انجام مغولان به خوارزم حمله کردند و شيخ نجم الدين کبری بهمراه ياران و مريدان خود به جنگ با آنها بر خاست .
حبيب السير می نويسد : " خرقه خود را در بر افکند ؛ و ميان محکم ببست ؛ و بغل پر سنگ ساخته ؛نيزه ای به دست گرفته ؛ و روی به جنگ مغولان آورد و بر ايشان سنگ ميزد تا سنگ هايی که در بغل داشت تمام شد و لشکر چنگيزيان آن جناب را تير باران کرده يک تير بر سينه ی مبارکش آمد . و چون آن تير را بيرون کشيدند مرغ روحش به رياض بهشت ماوا ء گزيد " ( حبيب السير -جلد سوم -صفحه 36 )
آيا شيخ اصلاحات - مهدی کروبی - به نوعی نجم الدين کبرای عصر ماست ؟؟!!

۸ مهر ۱۳۸۸

اين هم يک مسلمان خر ديگر ....

اين آقای مسلمان خر در مسجد نشسته است و نماز می خواند اما پشت پيراهنش نوشته شده است : زاده شده ام برای عرق خوری و گاييدن!!!

۷ مهر ۱۳۸۸

چه جانورانی بر ايران حکم رانده اند ....

ما گر ز سر بريده می ترسيديم
در مجلس عاشقان نمی رقصيديم .....

....جهانشاه قره قويونلو؛ يکبار اصفهان را تصرف کرد و مردم را به فرمانبرداری خواند ؛ چون دوباره مردم شوريدند لشکری به اصفهان فرستاد و فرمان داد که شهر را غارت کنند و بسوزانند و هر يک از سپاهيان در بازگشت سر بريده ای همراه بياورد ! لشکريان اين فرمان را اجرا کردند و اگر سربازی نتوانسته بود سر مردی را ببرد ؛ سر زنی را بريده و موهايش را تراشيده بود تا فرمان شاه را اطاعت کرده باشد .!!!
و آن لشکر به امر شاه همه شهر را ويران کردند .
نقل از : سفر نامه ونيزيان -ترجمه دکتر اميری - ص 81

------------
خربوزه سياه ...

پس از مرگ شاه طهماسب صفوی ؛ بعلت بی کفايتی سلطان محمد خدا بنده ؛ ترکمان ها دست تعدی بسوی مردم دراز کردند و در يکی از پيکار های محلی سيصد تن از مردم کاشان به چنگ دشمن افتادند . ترکمان ها همه اسيران را گردن زدند و سر های بريده آنها را به کنگره های قلعه جلالی آويختند . پس از سه روز به مردم شهر گفتند اگر سر های کشته شدگان را می خواهيد بايد برای هر سر سه عدد خربوزه سياه پوست به قلعه بياوريد و سر را بگيريد !
نقل از : نقاوه الآثار

____________

چون نيک بنگری همه تزوير ميکنند

.....در اين سال ؛ ملک ( فخر الدين کرت ) حکم فرمود که عورات " زنان " به روز از خانه بيرون نيايند !و هر عورتی که به روز بيرون آيد ؛ شمس الدين قادسی -که محتسب است - چادر او سياه کند و او را برهنه به محل ها و کوی ها برد تا سخريه ديگران باشد .
- و نوحه گران و مخنثان را به ماتم ها رفتن منع کرد
- و مقريان را از آنک در پيش تابوت قرآن خوانند نهی فرمود
-و خرابات را بر انداخت
و مقامران را سر و ريش تراشيده به بازار بر آورد .
-وشراب خوارگان را بعد از اقامت حدود شرع -شلاق زدن - به نوعی در زنجير کشيد و به کار گل کشيدن و خشت زدن مامور گردانيد
- و بيشتر حجاب و نواب خود را مصادره کرد .
-و اکثر ؛ سياست او به زندان و چوب زدن و گل کشيدن بودی !

و با وجود اينهمه امر به معروف و نهی از منکر ؛ البته هر شب آواز چنگ و نغمه عود شنيده و شراب صافی نوشيدی و گفتی :
ساقيا باده صبوح بيار
دانه ی دام هر فتوح بيار
قبله ی ملت مسيح بده
آفت توبه ی نصوح بيار ......

نقل از : تاريخ نامه هرات

اينها فرماندهان ارتش دلاور اسلام اند ..!!!!

۶ مهر ۱۳۸۸

من مامورم هر ده خانوار را به يک ديگ محتاج کنم ...!!

...در ايران ؛ بسبب نبود آزادی و عدم توجه به حقوق فردی و اجتماعی ؛ و نيز استقرار حکومت های خود کامه استبدادی ؛ کسی جرات نداشت آزادانه وضع عمومی کشور را مورد انتقاد قرار دهد . بهمين جهت است که ميگويند : زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد . اما دلقکان و مسخرگان درباری هميشه به خودشان اجازه ميدادند به زبان طنز و کنايه ؛ از وضعيت نا بهنجار مملکت بنالند و گلايه کنند .

ابراهيم مير فخرايی ؛ نويسنده و محقق گيلانی و نويسنده کتاب " گيلان در جنبش مشروطيت " می نويسد :
"قبل از آنکه اولين فرماندار بعد از انقلاب مشروطيت انتخاب بشود ؛ شخصی بنام ميرزا يوسف خان جنگل نويس اعلانی منتشر ساخت مبنی بر اينکه حاکم رسمی گيلان دو روز ديگر از مرکز وارد رشت خواهد شد
در روز مقرر ؛ خود شخصا به دار الحکومه ( قسمتی که سالم مانده بود ) حضور يافت و بعنوان حاکم جديد برای مردم سخنرانی کرد .
ميرزا يوسف خان جنگل نويس کسی بود که در مجالس جشن و سرور برای خندانيدن خلق الله دعوت ميشد و در عين مسخرگی ؛ نکاتی را به زبان ميآورد که مردم عادی از گفتن اش بيمناک بودند . (نظير کريم شيره ای عهد ناصر الدين شاه ؛ يا شيخ شيپور و شيخ کرنا و حاجی ميرزا زکی خان و يا مشهدی ابوالقاسم صراف که در کسوت ديوانگان روز ها به چند خيابان و بازار سر ميزد و به صدای بلند کسبه و اصناف را با بعضی نکات سياسی آشنا ميساخت )

ميرزا يوسف خان جنگل نويس در دار الحکومه ( استانداری ) چنين گفت :

" ای گيله مردان چانچو به کول که رعايای دولت ابد مدت هستيد . گوش تان را باز کنيد و متوجه باشيد چه ميگويم . شما مکلف ايد وظايف خود را در مقابل حکمران محبوب و قدرتمند ممالک محروسه در کمال صميميت و صداقت و از روی کمال راستی و درستی ايفاء نماييد ! يعنی هر وقت ديديد حاکم تان سوار کالسکه است و برای استراحت و رفع خستگی به هوا خوری تشريف می برند ؛ معطل نشويد و بی درنگ دست راست و چپ تان را روی سينه گذاشته مانند فنر دولا شويد و منظم تکريم کامل بجا آوريد . حرف زدن ؛ خنديدن ؛ راه رفتن و شوخی کردن مطلقا ممنوع است . مرا دولت عليه برای شبانی شما گوسفندان و بز های عزيز فرستاده است تا به خاطرتان خطور نکند که هر گز به ولايات توجه ندارد .
من کسی هستم که مامورم هر ده خانواده را به يک ديگ محتاج کنم . من با کسی شوخی ندارم و به هر کس هر مقدار برای مخارج آبدار خانه و راه افتادن دم و دود حواله دهم مکلف است بی درنگ بپردازد . به مزاج ما زولبيا و باميا و رشته خشکار بسيار سازگار است . به همه شما رسما اعلام ميکنم که ولو جان کردی کندن هم باشد اجازه ندهيد که آبدار خانه مبارکه تعطيل شود ..."