از : اسماعيل خويی
گاهی نگاه مان سوی ماه است؛
گاهی پناه مان دلِ چاه است .
آه، انقلابِ ما چه درختی ست
که برگش اشک و میوه اش آه است؟!
شب بود و چشمِ گرگ درخشید:
آمد یقین مان که پگاه است!
برخاستیم جان به کف، آری:
پنداشتیم دشمن شاه است.
ایران تباه بود از او، لیک
اکنون تباه تر زتباه است.
شیخ است رهبر اینک و، تا هست،
زور وزرش بسیج و سپاه است.
چندان ستم شده ست فراگیر
که گور از آن یگانه پناه است.
شادی و داد و کشور آباد
هزل و فکاهه است و مزاح است.
آزاد اگر که هست، همانا،
شاهینِ تیزبالِ نگاه است.
مانده ست خود همین نفس ازما:
وآن نیز آهی از پسِ آه است.
دشمن نه شاه بود و نه شیخ است:
دشمن هماره جهلِ سیاه است.
گر وارهیم از قفس جهل،
ایران نه جای شیخ و نه شاه است.
تا نیست رهنمای تو دانش،
کارت خطا وخبط و گناه است.
راه است و هست نیز در آن چاه:
بادا که با تو نقشه ی راه است.
دهم شهریور هشتاد وهشت،
بیدرکجای لندن
۱ نظر:
دوست اهل ادب درود بر شما
بهتر نیست منبع اثر را هم ذکر بفرمایید آیا؟
ارسال یک نظر