دنبال کننده ها

۱۳ مهر ۱۳۸۸

من خدا هستم ....!!!

دهقانی در اصفهان ؛ به در خانه خواجه بهاء الدين صاحب ديوان رفت . با خواجه سرا گفت که : به خواجه بگوی که " خدا بيرون نشسته است با تو کاری دارد !!"
با خواجه بگفت . به احضار او اشارت کرد .
چون در آمد پرسيد : تو خدايی ؟؟
گفت : آری !!
گفت : چگونه ؟؟
گفت : حال آنکه من پيش ؛ دهخدا ؛ باغ خدا ؛ و خانه خدابودم . نواب تو ده و باغ و خانه را از من بستدند ؛ خدا ماند !!!


عبيد زاکانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر