دنبال کننده ها

۱۰ دی ۱۳۹۶


به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
مسافرت چهار روزه ما به شهر گناه - لاس و گاس - در چشم بر هم زدنی بسر آمد بی آنکه به گناه صغیره و کبیره ای دست بیازیم.
این چهار روز بسرعت برق و باد گذشت و تا آمدیم بخودمان بیاییم دیدیم که باید به رفیقان و همراهان مان بدرود بگوییم.
هر یک از رفیقان ما به شهری و دیاری رفتند و ما هم راهی دیار خویشتنیم. 
چهار روزی که گذشت تماما به شادی و خنده و شاد خواری گذشت.گفتیم و شنفتیم و نوشیدیم و خندیدیم و گهگاه چند ده دلاری باختیم و اکنون سبکبار و سبکبال راهی خانه و کاشانه خویشیم.
سفر، جان و روح آدمی را جلا می‌دهد. اندوه ازجان و جهان آدمی می‌تاراند. هرچند سفری کوتاه و چهار روزه باشد.
اگر به لاس و گاس رفتید حتما در هتل Wynn بمانید. شیک ترین و زیباترین
هتل آنجاست . با بهترین سرویس ها و بهترین رستوران ها
سفرمان بسر آمد و جای همه شما رفیقان و عزیزانم سبز

مسافرنامه ۳


مسافرنامه (۳)
خیابان ها در ازدحام آدمیان پوست می اندازند. اینجا، در شهر گناه - لاس و گاس - از زمین و آسمان نور و روشنایی می‌بارد. و شادی نیز.
جمعیت در خیابان‌ها موج می‌زند. از هر قوم و قبیله ای و از هر رنگ و نژادی. و بیشتر چینی و هندی و ایرانی. و اینهمه ایرانی در لاس و گاس حیرت انگیز است. پیر و جوان و مرد و زن. و پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها.
صبحانه را مهمان دوست تازه یابی هستیم در هتل شان. چه صبحانه شاهانه ای تدارک دیده است این سوسن خانم. از شیر و پنیر و تخم مرغ و سالاد بگیر تا چای و قهوه و شیرینی و تنقلات و انواع و اقسام خوردنی ها و میوه ها و نوشیدنی ها. حتی رنگینک شیرازی. یا بقول یکی از همراهان ویاگرای وطنی!
روزمان به گشت و گذار و تماشای دیدنی ها و آدمیان گذشت. پس از عمری سه چهار ساعت پیاده روی کردیم. از این خیابان به آن خیابان. و از این کازینو به آن کازینو. و همه جا غرق و غرقه در نور. و در شور و شادی نیز. و جوان ها خوش و شادان و دست در دست هم و خندان. و پیر تران خسته، اما خندان. و گاه نشسته در حاشیه بلواری . تا نفسی تازه کنند.ً
و ما که به عشق پرواز با هلیکوپتر بر فراز یکی از عجایب طبیعت آمده بودیم از پرواز باز ماندیم.
و شب را رفتیم به تماشای نمایش شگفت انگیزی بنام Le Reve -The Dreamآمیزه ای از رقص و آکروبات و داستان عشق و تلاش آدمیان برای رهایی از چنبره عشق. با بازیگری هنرمندانه و اعجاب انگیز هفتاد هشتاد جوان. دختر و پسر. با حرکاتی باور نکردنی. و همه نمایش در میان آب و آتش. و بهره گیری هنرمندانه و استادانه از تکنولوژی. یعنی آمیزه ای از هماهنگی هنر و تکنولوژی‌.
و نمایش، سرتاسر داستان کلاسیک عشق و رویا. و تقابل رویا و واقعیت . و سفری در جهان واقعیت و رویا برای یافتن عشقی راستین.
و تلاشی جانفرسا برای نبرد با سیمای تاریک و ناشناخته رویا برای دستیا بی به فرجامی نیک و خوش.
و قصه سراسر یاد آور آن شعر حافظ که :
در طریق عشقبازی امن وآسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.

Sin city
مسافرنامه ۲
پرواز مان از ساکرامنتو تا شهر گناه - لاس و گاس - یک ساعت و پانزده دقیقه طول کشید، اما ازفرودگاه تا هتل مان که بگمانم ده بیست کیلومتری بیشتر نبود دو ساعت در راه بودیم.
هتل مان یکی از زیباترین هتل های جهان است. . با یک معماری شگفت انگیز.    غرق و غرقه در نور . هر جا که پا می‌گذاریم همه به زبان فارسی صحبت می‌کنند. می‌گوییم نکند بجای لاس و گاس به تهران آمده ایم؟ تعطیلات سال نو میلادی است و هموطنان مان از همه جای ینگه دنیا به لاس وگاس آمده اند تا روزی چند فارغ از قال و مقال های روز مره خوش بگذرانند.
وسایل لهو و لعب هم فراوان . از هر نوع و قماشی که فکرش را میکنید. اینجا در لاس و گاس می‌توان طی ده دقیقه ازدواج کرد و کمتر از ده دقیقه طلاق داد و طلاق گرفت
اگر می‌خواهید از همسرتان جدا بشوید حتی لازم نیست از ماشین تان پیاده بشوید. عینهو رستوران های مک دانولد وارد درایو ترو میشوید و همسرتان را طلاق می‌دهید. هیچ آخوند و کشیشی هم موعظه تان نمی‌کند.
دیشب را با رفیقان و همراهان به گشت و گذار و نوشا نوش گذشت. تا حوالی سه بامداد. دو سه ساعتی خوابیدیم
صبح که بیدار شدیم چشم مان به این برج بلند سر به آسمان ساییده افتاد. هتل ترامپ!
بخودمان گفتیم مار از پونه بدش می‌آید حالا پونه آمده است درست دم لانه مار سر بر کشیده است.
دیروز که از فرودگاه می‌آمدیم با راننده مان می‌گفتیم و میخندیدیم. می‌گفت اغلب مسافران هتل ترامپ آدم های عوضی هستند. مثل خودش.
حالا ساعت هشت بامداد است. همه خوابند اما ما به عادت همیشگی سحر خیزی کرده ایم و داریم این یاد داشت را می نویسیم.جای تان خالی است اینجا.

مسافرنامه



سفر به شهر گناه
. ما آمده ایم فرودگاه. می‌خواهیم برویم شهر گناه. یعنی شهر لاس و گاس. سه چها ر روزی آنجا خواهیم بود.
البته ما اهل هیچگونه گناه کبیره و صغیره ای نیستیم.!!! حوصله قمار بازی را هم نداریم. خب، چرا می‌رویم؟
می‌رویم سوار هلیکوپتر بشویم و بر فراز یکی از عجایب شگفت انگیز کره زمین Grand Canyon- پرواز کنیم.
رفیق همراه مان این بار ستار دلدار است. ستار دلدار سی چهل سال است تلویزیون آپادانا را در شمال کالیفرنیا می چرخاند و یکی دو سالی است مجله آپادانا را.
قبل از اینکه داستان سفرمان را برایتان بنویسم باید داستان دیگری را برایتان تعریف کنم.
ستار دلدار دیشب رفته بود جشن کریسمس در یکی از کلیساهای اطراف سان فرانسیسکو.
خودش تعریف می‌کرد که آقای کشیش آمد سراغ من و گفت :ستار، تو باید ایمان بیاوری
گفتم : من ایمان آورده ام!
گفت : نه! باید به مسیح مقدس ایمان بیاوری
گفتم : معلوم است که ایمان آورده ام
گفت ‌: نه! باید ایمان بیاوری که مسیح مقدس بخاطر گناهان ما مصلوب شده است
گفتم : البته که ایمان آورده ام
گفت : نه! باید ایمان بیاوری که عیسی مسیح فرزند خداوند است
گفتم : به حضرت عباس ایمان آورده ام!
کشیش نگاهی بمن انداخت و گفت : برو شامت را بخور

بازی روزگار


بازی روزگار....
ببینید روزگار چه بازی ها دارد. در تیرماه ۱۳۱۴ خورشیدی در زمان سلطنت رضا شاه و نخست وزیری محمد علی فروغی یکی از مهمترین رخدادهای تاریخ معاصر ایران یعنی واقعه مسجد گوهر شاد به وقوع پیوست.
در این واقعه که ظاهرا در اعتراض به اجباری شدن استفاده از کلاه شاپو و در واقع به تحریک ملایان برای رویارویی با اقدامات رضا شاه صورت گرفت عده ای کشته شدند و بدستور رضا شاه تعدادی از آیت الله ها بجرم تحریک مردم دستگیر و تبعید شدند. محمد ولی اسدی نایب التولیه‌ آستان قدس رضوی نیز که یکی از فرزندان او بنام علی اکبر داماد فروغی نخست وزیر بود بجرم همدستی با معترضین تیرباران شد.
این ماجرا بهانه ای بدست ملایان داد تا پس از دشمنی های دیر پا با رضا شاه سرانجام پس از قدرت گیری خمینی انتقام ماجرای گوهر شاد را از او بگیرند و آرامگاه آن مرد میهن دوست میهن ساز را تخریب کنند
اینک پس از گذر هشتاد سال می بینیم که از حوالی همان مسجد گوهر شاد فریاد " رضا شاه روحت شاد" از حلقوم مردان و زنانی بیرون می آید که چهار یا پنج نسل با نسل پیشین فاصله دارند.
و این هم یکی از آن بازی های روزگار است

۸ دی ۱۳۹۶

آسید علی ببخشید ! دیگه باید بلند شید

آقا! این هموطنان اصفهانی ما آدم های شوخ و شنگی هستند . در حاضر جوابی و متلک پرانی همتا ندارند.
بعضی ها معتقدند که اصفهانی ها کمی ناخن خشک اند ، اما بینی و بین الله ما یک رفیق اصفهانی داریم که بگمانم آقای حاتم طایی باید بیاید خدمت ایشان دست و دلبازی و گشاده دستی یاد بگیرد.
ما هروقت با این رفیق مان می‌رویم رستوران مگر می‌گذارد ما دست توی جیب مان بکنیم؟ هر چه می‌گوییم ممد آقا جان اینقدر ما را شرمنده نفرمایید به گوش مبارک شان فرو نمی‌رود که نمی رود .
گاهی اوقات که از زور خجالت عرق شرم بر پیشانی مان نشسته است می‌گوییم ممد آقا جان شما مطمئن هستی که اصفهانی هستی؟
باری ، در این روزهایی که خلایق تصمیم گرفته اند زرت آقایان علمای اعلام و آیات عظام را قمصور بفرمایند و هر روز توی خیابان‌ها مرگ بر فلان و درود بر فلانی می‌گویند، اهالی محترم اصفهان که در سیاستمداری و سیاست بازی و سیاست پیشگی دست کمی از روبسپیر و دانتون و لازار کارنو و خدابیامرز ماکیاولی ندارند ریخته اند توی خیابان ها و علیه علمای اعلام شعار داده اند ، اما محض احتیاط و اینکه نکند فردا پس فردا به سین جیم سربازان گمنام امام زمان گرفتار بشوند شعاری انتخاب کرده اند که نه سیخ را میسوزاند نه کباب را . شعارشان هم این است :
آسید علی ببخشید
دیگه باید بلند شید !!!
کاشکی رهبران اپوزیسیون داخل و خارج کشور سیاست را از اصفهانی ها یاد میگرفتند .

۲۸ آذر ۱۳۹۶

در راه خدا

از من می پرسد : کجایی هستی ؟
میگویم : اهل خاک
می پرسد : چه مذهبی داری ؟
میگویم : لا مذهبی !

لحظه ای به من خیره میشود و آنگاه موعظه اش را آغاز میکند . برایم از مسیح مقدس میگوید که بخاطر گناهان مان مصلوب شده است .
چهل و چند سالی دارد .زیباست .  با چشمانی برنگ دریا  و لباسی به رنگ آسمان . چند دقیقه ای برایم موعظه میکند .  بی هیچ واکنشی به حرف هایش گوش میدهم . میرود از توی ماشینش یک جلد کتاب مقدس میآورد و آنرا بدستم میدهد . قول میدهد باز هم به دیدارم بیاید . چنان با ظرافت حرف میزند که دلم نمیآید با او به بحث و جدل برخیزم . کتاب مقدس را میگیرم و میگویم : کریسمس مبارک .
دستم را  به گرمی میفشارد و میگوید : کتاب مقدس را بخوان ! درمان همه درد های بشری است !
خنده ام میگیرد . میخواهم بگویم باعث و بانی همه سیه روزی های بشری است . اما چیزی نمیگویم .

وقتی از فروشگاهم بیرون میرود نگاهی سرسری به نخستین صفحه کتاب مقدس می اندازم . نوشته است تا کنون یک میلیادر و هشتصد میلیون جلد از همین کتاب مقدس در یکصد و نود کشور جهان توزیع شده است ! یک میلیارد و هشتصد میلیون جلد !!


و خدا آدم را آفرید

و خدا آدم را آفرید .....
( تفسیر سور آبادی - ابوبکر عتیق نیشابوری )
** من کاری به شطحیات چنین کتابی و کتابهای مشابه اش ندارم .اما شیوه نوشتاری و ساختار زبانی اش چنان حیرت آور است که گویی زبان امروزی ماست . 
کتاب تفسیر طبری نیز که در قرن سوم هجری ترجمه شده از چنان نثر فاخر و ساختار مستحکمی بر خور دار است که آدمی آرزو میکند کاشکی فضلای ریش و سبیل دار پر مدعای بسیار گوی کم خوان و کم دان زمانه ما می توانستند با چنین زبان شکوهمندی بنویسند ....
-----------
عهد گرفتن بر فرزندان آدم
( از کتاب : تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری )
خدای آدم بیافرید، خواست که عهد بر وی گیرد؛ گفت: یا آدم، تو را که آفرید؟
آدم گفت: انت یا رب.
خدای گفت: من ربک؟
آدم گفت: انت یا رب.
خدای گفت: اسجد لی، ان کنت صادقا!
آدم سجود کرد.
خدای گفت: یا آدم، عهد بر تو گیرم؟
آدم گفت: یا رب، فرمان تو راست.
خدای فرمود تا گوهری را از بهشت بیاوردند به سپیدی چون برف، به روشنایی چون آفتاب، آن که در حجر اسود است؛ دستهای کافران به آن رسیده است تا سیاه گشته. چون آن را حاضر کردند، خدای او را گفت: دست به آن فرو آر، تاکید عهد را. آدم دست به آن فرو آورد.
آن گاه خدای همه فرزندان آدم را عرضه داشت. آدم نگاه کرد. فرزندان خود را دید مختلف، سپید و سیاه، زرد و سرخ، نیکو و زشت، ناقص و کامل، درست و معیوب و چندی چون آفتاب می تافت و پیغامبران چون ماه و عده ای چون ستارگان و سُعَدا چون بیاض و بیض و اشقیا چون سَواد و قیر.
آدم گفت: بار خدایا، چه بودی اگر همه را یکسان آفریدی؟
خدای گفت: ای آدم ایشان را چنان مختلف آفریدم تا هر کسی در دیگر نگرد، بر اندازه ی خویش مرا شکر کند.
آنگاه گفت: یا آدم، من آسمان را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون فریشتگان و زمین را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون شما و بهشت را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون سُعَدا و دوزخ را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون اشقیا.

۲۷ آذر ۱۳۹۶

واهمه های بی نام و نشان


واهمه های بی نام و نشان ....
هر سال ، یک ماه مانده به کریسمس ، یک آقایی میآید حوالی خانه مان ، کنار بزرگراه شماره هشتاد در حاشیه مزرعه متروکی دویست سیصد تا درخت کاج میگذارد و خودش هم همانجا توی ماشینش میخوابد .
دویست سیصد قدم آنطرفتر ، یک آقای دیگری ، چادر عظیمی در کنار هتلی بر می افرازد و بادکنک پلاستیکی غول پیکری از جناب آقای پاپا نویل را هوا میدهد و زیر چادرش صدها درخت کاج رنگ وارنگ می چیند و سرگرم کاسبی میشود .
من هر روز که میخواهم سر کارم بروم از کنار بساط همین کاج فروشان میگذرم . آنکه در حاشیه مزرعه متروک بساطش را گسترده است هیچ کسب و کاری ندارد . هر روز می بینم کاج هایش دست نخورده باقی مانده اند ، اما آن دیگری ظرف دو هفته همه کاج هایش را میفروشد و هنوز پانزده روز به کریسمس مانده بساطش را جمع میکند و میزند به چاک .
از همین روز واهمه های بی نام و نشان من شروع میشود . هر روز که از بزرگراه شماره هشتاد میگذرم توی دلم خدا خدا میکنم بلکه آن دیگری کاج هایش را فروخته باشد اما از شانس بدم می بینم که کاج ها همچنان دست نخورده باقی مانده اند
هر چه به کریسمس نزدیک تر میشویم دلواپسی ها و نگرانی های من هم بیشتر میشود . گاهی خودم را ملامت میکنم و میگویم : مرد حسابی ! آخر بتو چه ؟ تو چرا باید نگران کاسبی این و آن باشی ؟ خودت مگر کم درد سر داری ؟
آقای چوخ بختیار وقتی دل نگرانی ها و دلواپسی هایم را می بیند پوز خندی میزند و میگوید : به حق چیز های ندیده و نشنیده ! خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روی عقلت آقای گیله مرد !
امروز داشتم از بزرگراه شماره هشتاد میگذشتم . رسیدم همانجا . از دور دیدم انگار محوطه حاشیه مزرعه خالی شده است . نزدیک تر شدم . دیدم شصت هفتاد درصد کاج ها فروش رفته اند . خوشحال شدم . از ته دل خوشحال شدم . امید وارم توی همین سه چهار روزی که به کریسمس مانده است مابقی کاج ها را هم بفروشد . من هنوز دچار همان واهمه های بی نام و نشان هستم . اگر کاج ها بفروش نروند دق خواهم کرد .

۲۶ آذر ۱۳۹۶

آن گریز ناگزیر


آن گریز ناگزیر
(از داستان های بوینوس آیرس )
از شیراز آمده بودیم تهران . دل توی دل مان نبود . قرار بود از تهران به فرانکفورت و از آنجا به بوینوس آیرس پرواز کنیم .
عباس آمد دنبال مان . با همان زیان قراضه اش . زیان قرمز رنگ .
رفتیم خانه اش . شامی خوردیم و خواستیم بخوابیم . خواب به چشم مان نیامد . تا سپیده صبح همینطور غلت و واغلت زدیم .
قرار بود حوالی هشت صبح پرواز کنیم . دم دمای صبح عباس را بیدار کردیم و گفتیم : برویم !
عباس گفت : زود نیست ؟
گفتیم : نه !
گفت : چیزی نمی خورید ؟ قهوه ای ؟ صبحانه ای ؟ چیزی ؟
گفنتیم : عباس جان ! دل مان مثل سیر و سرکه می جوشد . اشتها مان کجا بود ؟
سوار زیان قرمز رنگ عباس شدیم و رفتیم مهر آباد . همه جا انگار خاکستری بود . خیابانها . خانه ها ، آدم ها ، حتی زیان قرمز رنگ عباس .
پیاده شدیم . عباس خواست با ما بماند . گفتیم : برای چه میخواهی بمانی ؟ اگر رفتنی شدیم که هیچ ، اگر هم برگشتنی شدیم زنگ میزنیم بیایی دنبال ما .
عباس رفت . با اشکی در چشمانش . ما ماندیم با اشکی در چشمان مان . من و همسرم و دخترکم آلما .
چمدان های مان را گشتند . لخت مان کردند . لابد میترسیدند نکند طلایی ، جواهری ، عتیقه جاتی ، انگشتری . گوشواره ای ،چیزی را با خودمان ببریم .
همسرم و دخترم کارت پرواز و پاسپورت شان را گرفتند ، اما از پاسپورت من خبری نبود . چند دقیقه ای به پرواز مانده بود . ناگهان شنیدم از بلند گو نام مرا می خوانند : آقای فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کند . همچون یخی در گرمای مرداد وا رفتم . تنم به رعشه افتاد . از ترس بود یا از خشم ؟ نمیدانم . بیگمان از ترس بود .
مسافران در حال سوار شدن به هواپیما بودند . به زنم گفتم : شما بروید ! چه بیایم چه نیایم شما بروید !
رفتم به اتاق شماره فلان . ترسان و مضطرب .
مردک بوگندوی ریشویی آنجا پشت میزی ایستاده بود . پاسپورت من در دستش.
پرسید : حسن بن فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! صدایم گویی از زرفای چاهی در میآمد
گفت : شما نمیتوانید پرواز کنید . شما ممنوع الخروج هستید !
دست در جیبم کردم و فتوکپی نامه دادگاه انقلاب را نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب خروج من از کشور بلامانع است
کاغذ را از دستم قاپید و نگاهی سرسری به آن انداخت و آنگاه پاسپورتم را با شدت تمام به صورتم کوبید و گفت : مادر جنده ! برو گمشو !
سوار هواپیما شدیم . تا فرانکفورت میلرزیدم . در تمامی طول پرواز می ترسیدم که نکند هواپیمایم را به تهران برگردانند و دو باره اسیر چنگال آدمخواران بشوم .
وقتی در فرانکفورت از هواپیما پیاده شدیم به زنم گفتم : دیگر هر گز به آن مملکت بر نمیگردیم .
و بر نگشتیم .
سی و چهار سال است .

۲۴ آذر ۱۳۹۶


کریسمس در تابستان ....
" از داستان های بوئنوس آیرس "
هفته اول تابستان بود . تازه بهار زیبای بوینوس آیرس را پشت سر گذاشته بودیم . از در و دیوار نور و روشنایی می بارید . کریسمس از راه رسیده بود . کریسمس در تابستان .
شب کریسمس ، حوالی هشت شب ، سوار مترو شدیم و رفتیم قلب بوینوس آیرس . میدان اوبلسکو . یا بقول یکی از بچه های ایرانی : میدان میخ .
پرنده پر نمیزد . انگار هیچ تنابنده ای در شهر نبود . فقط تک و توکی آدم علاف و غریب اینجا و آنجا پرسه میزدند . رستورانها و بار ها و سینما ها بسته بود . دیگر کسی در خیابان گیتار نمی نواخت و میلونگا نمیخواند . دیگر از آن هیاهوی هوسناک خیابان " ریواداویا " و " کورین تس " نشان و نشانه ای نبود . خواستیم بر گردیم خانه مان . مترو ها تعطیل شده بودند . اتوبوس ها دیگر نعره نمیکشیدند . و تاکسی ها انگار آب شده بودند و به زمین فرو رفته بودند .
دخترک مان - آلما - بیتابی میکرد. میخواست به خانه بر گردیم . خانه مان تا مرکز شهر بیست و چند کیلومتری فاصله داشت . ترس ورمان داشته بود . یعنی اینهمه راه را باید پیاده گز کنیم ؟ دخترک مان را چه کنیم ؟ بدوش بگیریم ؟ اینهمه راه ؟ آیا از پای نمی افتیم ؟
ناگهان از یک خیابان فرعی تاکسی نارنجی رنگی پدیدار شد . جلوی پای مان ایستاد و گفت : کجا ؟
گفتیم : پالرمو
گفت : من باید بروم خانه ام . مسیرم هم به مسیر شما نمیخورد . زن و بچه ام چشم براه هستند ....آنگاه تاملی کرد و گفت : بپرید بالا . چون بچه دار هستید میرسانم تان .
و رساند .
فردایش دو باره کفش و کلاه کردیم و رفتیم مرکز شهر . همان میدان اوبلسکو . همان میدان میخ . از در و دیوار نور و شور و شادی می تراوید . سرتا سر خیابان لاوازه و فلوریدا از آدمی موج میزد . مرد و زن و پیر و جوان . هر کدام به رنگی . رقص رنگها در ازدحام آدمیان .
اینجا و آنجا ، گروههای موسیقی می نواختند و میخواندند ، میرقصیدند و میرقصاندند . ناگهان ناقوس کلیساها به صدا در آمدند و از فراز ساختمانهای بلند میلیارد ها تکه کاغذ سپید - بنشانه برفی که هرگز در بوینوس آیرس نمیبارید - فرو بارید و تمامی خیابانها و کوچه ها را سپید پوش کرد .
و این نخستین کریسمس ما در بوینوس آیرس بود .
بوینوس آیرس . شهر شعر و شراب و ماته و تانگو . شهر خورخه لوییس بورخس . شهر خولیو کورتازار . شهر چه گوارا . شهر اوا پرون . شهر مارادونا . شهر همیشه بیدار . شهر سینیور کاپه لتی . شهر همیشه شاد. شهر هیمیلسه . شهر مونیکا . شهر ریکاردو . شهری که بسیار دوستش میدارم و آرزوی دیدن دوباره اش را دارم .

۱۸ آذر ۱۳۹۶


مملکت حسینقلیخانی‏
‏در یکی از شهرهای میهن بلازده ما؛ رئیس دادگستری دستور داده است که جرثقیل اداره برق در اختیار اجرای احکام دادگستری قرار گیرد تا آنها بتوانند چند نفری را دار بزنند
معاون اداره برق گفته است که : آقا جان! ما برای وصل کردن آمدیم نه حلق آویز
کردن خلایق!
بعدش هم رفته است از فرماندار و دالان‌دارو مقام عظمای حراست اجازه گرفته است که جرثقیل را تحویل ندهد.
رئیس دادگستری گفته است : شما غلط میفرمایید! خیال میکنید اینجا خانه عمه جان تان است؟ مگر اما م عزیزمان نفرموده است اشدا علی الکفار؟ شما میخواهی در امر امام امت اخلال کنی؟ آنگاه حکم جلب معاون اداره برق را صادر کرده و در دادگاه ‏ او را به یک سال انفصال از خدمات دولتی محکوم کرده است.
آقای معاون فلکزده دست به دامان دادگاه تجدید نظر شده و به حکم دادگاه اعتراض کرده و در دادگاه تجدیدنظر انفصال از خدمات دولتی اش به سه ماه و یک روز کاهش یافته است
وزیر نیرو از دادرسان هر دو دادگاه به دادگاه انتظامی قضات شکایت کرده، که دادگاه انتظامی قضات کار هر دو دادگاه را تخلف تشخیص داده و حکم داده ده درصد حقوق به مدت دو ماه کسر گردد.
این را می‌گویند حکومت حسینقلیخانی

۱۵ آذر ۱۳۹۶


پاپا نوئل و کوکاکولا
با نوا جونی رفته بودیم شاپینگ سنتر نزدیک خانه مان گشتی بزنیم و حال و هوایی تازه کنیم.
آقای پاپا نوئل یا بقول آمریکایی ها آقای سانتا آنجا نشسته بود و بچه ها هم از سرو کولش بالا می‌رفتند.
نوا جونی یک بشقاب پلاستیکی از جناب پاپا نوئل هدیه گرفت و کلی هم خوشحال شد 
وقتی آمدیم بیرون دیدیم آقای پاپا نوئل روی همان بشقاب پلاستیکی تبلیغ کوکا کولا کرده است
دیدیم این جامعه سرمایه داری همه چیز را به تباهی و ابتذال کشانده و به گنداب پول آکنده است. حتی مذهب و سنت و مرده ریگ پیشینیان و باور آدمیان را.


خدا مهربان تر شده !!
میگوید : آقا ! آیا شما این روز ها در کار خدا دقت کرده ای ؟
میگویم : خدا ؟ ما سالهای سال است با آقای باریتعالی قهریم . تازه اگر دست مان به دامن شان برسد دنده هایشان را خرد و خاکشیر خواهیم کرد !
می پرسد : چرا آخر ؟
میگوییم : هروقت از آقای باریتعالی با هزار ندبه و استغاثه یک قطره آب خواسته ایم برای مان دود و آتش فرستاده است ! انگاری این آقای باریتعالی هنوز فرق بین آب و آتش را نمیداند . بهمین خاطر است که ما دیگر آب مان با آب آقای باریتعالی به یک جوی نمیرود .
میگوید : نه آقا ! شما مهربانی خدا را دستکم نگیر . خدا این روز ها خیلی مهربانتر شده .
می پرسیم : چطور ؟
میگوید : آن قدیم ندیم ها ، بیچاره آدم و حوا را بخاطر خوردن گندم و گاز زدن یکدانه سیب بی قابلیت از بهشت بیرون انداخت تا بیایند روی زمین یک عمر زجر بکشند و مکافات ببینند ، اما حالا خدا خیلی مهربان تر شده ! یارو سه هزار میلیارد تومان دزدیده و رفته کانادا .آنوقت این آقای باریتعالی بهش نگفته بالای چشمت ابروست . خدا خیلی مهربانتر شده آقا !

۱۲ آذر ۱۳۹۶


مک دانولد.
آقا! این زن جان مان نمی‌گذارد ما از این غذاهای " بخور و بدو" یا بقول شما فرنگی ها فست فود بخوریم.خودش هم لب به چنین غذاهایی نمی‌زند. می‌رود توی آشپزخانه ساعت ها خود کشان می‌کند و قیمه پلو و ماهی پلو وقورمه سبزی و فسنجان و کلم پلو و نمی‌دانم سالاد شیرازی و میگو پلو درست می‌کند بلکه ما را وادارد از خوردن این همبرگر های چرب و چیلی که مزه آبگوشت جابر انصاری در جنگ خندق را میدهند دست برداریم. اما ما می‌گوییم ای آقا! مگر دست نماز عمو رمضون باطل شده؟ نه آفتاب از این گرم‌تر می‌شود نه قنبر از این سیاه تر! لاجرم گاهگداری دور از چشم عیال می‌رویم یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای " آدم خفه کن ‌"را می لمبانیم و لب و لوچه مان را آب میکشیم و می‌آییم خانه. آنوقت است که باید دو سه ساعت صد جور ملامت و سرکوفت و سر زنش و پند و اندرز و موعظه را تحمل کنیم که :
مرد حسابی!مگر نمیدانی این آشغال ها باعث سکته مغزی و سکته قلبی و مرگ مفاجات و هزار و یک جور بیماری پیدا و پنهان می‌شوند؟ مگر نمی‌خواهی مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن نوه هایت را ببینی؟
آنقدر می‌گوید و می‌گوید و ملامت مان می‌
کند که ما ترس و رمان می‌دارد و تصمیم میگیریم دیگر لب به این غذاهای " بخور و بمیر" نزنیم. اما مگر می‌شود جلوی این وساوس شیطانی و هواهای نفسانی را گرفت؟ لعنت به شیطان رجیم آقا!
در باره غذاهای مک دانولد - یا بقول ایرانی ها مک دونالد - آنقدر حرف و حدیث " زهره آب کن"فراوان است که ما گهگاه که تسلیم وساوس شیطانی می‌شویم و می‌خواهیم برویم یکی از آن ساندویچ های " آدم خفه کن" میل بفرماییم ترجیح می‌دهیم بجای مک دانولد برویم سراغ جناب آقای In N Out که خدا وکیلی هم ساندویچ هایش خوشمزه تر است هم اینکه آدم می‌تواند آنجا چند دقیقه ای دور از چشم اغیار و خشم احباب !مختصری چشم چرانی بفرماید و به این عجوزه هزار داماد فرتوت بگوید بیلاخ!! آنهم چه بیلاخی!( البته از ما د ور باد چنین وساوس شیطانی وهواهای نفسانی!) لعنت خدا بر شیطان رجیم!
آقا! ما سی سال است اینجا در ینگه دنیا هستیم. در این سی سال شاید بیش از دو
سه بار به مک دانولد نرفته باشیم . بما گفته بودند غذاهایش مزه آش زین العابدین بیمار می‌دهد.
اما حالا که شنیده ایم خانم بزرگواری بنام جون - آخرین همسر بنیانگذار رستوران های مک دا نولد - مبلغ دو میلیارد دلار از دارایی خود را (دو میلیارد دلار!لطفا با میلیون اشتباه نفرمایید)به سازمان های خیر یه بخشیده است تصمیم گرفته ایم گهگاه برویم خدمت جناب مستطاب مک دانولد یک ساندویچ فرد اعلای چرب و چیلی میل بفرماییم و درودی و سلامی هم به روح پر فتوح چنین بانوی دست و دلبازی بفرستیم
حالا یکوقتی خیال نکنید که این خانم " جون" مریم مقدس یا مثلا مادر ترزا بوده
ها؟ خیر!
ایشان گاهگاهی که حوصله شان سر می‌رفته سوار هواپیما ی جت شخصی شان می‌شده یک توک پامیرفته است لاس و گاس . آنجا یکی دو میلیون دلاری می باخته و خوش و خندان برمیگشته است دولتمنزل شان!
تاکور شود هر آن‌که نتواند دید


شاعر کذاب!!
شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی
این رفیق شاعرمان زنگ زده بود که : حسن جان! خانه ای؟
گفتیم : بعله
گفتند : شب می‌آیم دیدنتان.
گفتیم : شام هم لابد میخواهید؟
گفتند : اینکه پرسیدن ندارد. دارد؟
به زن مان گفتیم : فلانی شب می‌آید اینجا پیش ما. شامی چیزی داری یا ببریمش رستوران؟
گفتند : نه آقا! رستوران چرا؟ یک چیزی درست میکنیم میخوریم دیگر. ما که با آقای شاعر باشی تعارف و رو در بایستی نداریم...
موقع شام که شد دیدیم ماهی پلو درست کرده است با باقلا قاتوق. حالا باقلا قاتوقی که یک بانوی شیرازی درست کند راستی راستی باقلا قاتوق است یا شوربای حضرت زین العابدین بیمار داستانی است که باید بطور خصوصی به عرض مبارک تان برسانیم!
باری. این آقای شاعر باشی پس از تناول شام و نوشیدن چند فقره چای کهنه جوش تازه دم دبش ؛ سلانه سلانه رفتند توی کتابخانه ما ن و چند دقیقه ای کتاب ها را تماشاکردند و آه جانسوزی کشیدند و بعدش رو کردند به همسرمان و گفتند : میدانی نسرین خانم! نیمی از این کتاب‌ها مال من است! این شوهر جانت هر وقت گذارش به خانه مان افتاده است آمده است این کتاب‌ها را از ما قرض گرفته است و دیگر پس نداده است
ما البته بروی مبارک خودمان نیاوردیم و لبخندی زدیم و خواستیم قضیه را یک جوری ماستمالی بفرماییم. گفتیم مهمان است و احترام مهمان هم واجب.
دست کردیم توی قفسه کتاب‌ها و یک کتاب کت و کلفتی را بیرون کشیدیم و دادیم دستش و گفتیم :
یعنی جنابعالی میفرمایید چنین کتاب گرانبهای نایاب گرانقدری را ما از شما کش رفته ایم؟ حیف آن ماهی قزل آلا و آن باقلا قاتوق شیرازی که ما بشما دادیم!
آقای شاعر باشی کتاب را گرفت و ورقی زد و داد دست مان و گفت :این کتاب نه! اما نیمی از کتاب های این کتابخانه را ازمن گرفته ای!
آقا! چشم تان روز بد نبیند . ما که تازه دور بر داشته و می‌خواستیم به دستان بریده حرضت ابر فرض قسم بخوریم که ما اهل کتابخواری و اینجور بی ناموسی ها و این حرف ها نیستیم چشم مان افتاد به صفحه نخست همان کتابی که دست مان بود.
دیدیم با خط قرمز نوشته است :
کتابخانه مسعود سپند !
حالا این کتاب از کجا آمده بود توی کتابخانه ما جا خوش کرده بود خدای ارحم الراحمین و قاصم الجبارین می‌داند.
اصلا آقا! نمیدانم شما قرآن مجید را تلاوت فرموده اید یا نه. در همین قرآن مجید حضرت باریتعالی به کل شاعران جهان لعنت و نفرین فرستاده است و امر فرموده است همه شان را باید ریخت توی دریا. البته آیه و سوره اش حالا یادمان نیست. حالا اگر یک آدم مومن مسلمانی مثل آقای گیله مرد بیاید چهار تا کتاب از کتابخانه یکی از این شاعران کذاب مهدور الدم کش برود آیا معصیتی، گناهی، جرمی مرتکب شده؟ نه والله، نه به دستان بریده حضرت ابر فرض.

۷ آذر ۱۳۹۶

یک مویز و دو قلندر

از شیراز زنگ زده بود که : فلانی !  دارم میروم تهران . یک روزی را قرار بگذار همدیگر را در تهران ببینیم .
بگمانم سه چهار ماهی از انقلاب گذشته بود . یکی دو ماهی بود از فرنگستان بر گشته بودم و در تبریز می پلکیدم .
آمدم تهران . در وزارت اطلاعات و جهانگردی که حالا اسمش وزارت ارشاد ملی بود همدیگر را دیدیم .
با هم رفتیم پیش مدیر کل امور اداری . آنجا یک برگ کاغذ برداشت و تقاضای بازنشستگی اش را نوشت و داد دست آقای مدیر کل .

گفتم : هاشم جان . تو هنوز خیلی جوانی . توی این سن و سال مدیر کل اداره ای هستی . چرا میخواهی بازنشسته بشوی ؟
گفت : نه عزیز جان ! من با این آقایان نمیتوانم کار کنم .
آقای مدیر کل نگاهی به تقاضای بازنشستگی اش انداخت  و رو بمن کرد و گفت : دوست داری بروی شیراز ؟
گفتم : شیراز ؟ بدم نمیآید . اما هیچ پست و مقامی نمیخواهم . من حال و حوصله کار کردن با این آقایان سوپر انقلابی نو مسلمان را ندارم . اینها از قوم و قبیله ای  دیگرند ما از قماشی دیگر . آب مان با چنین خلایقی به یک جوی نمیرود .
مرا فرستاد شیراز . شدیم رییس اداره مطبوعات . یعنی فی الواقع چرخ پنجم درشکه .
رفتیم آنجا شروع کردیم به کار . یک آقایی که قبلا معاون کل آنجا بود حالا شده بود سرپرست اداره . از آنهایی بود که شبانه روز خواب مدیر کل شدن میدید . چند روزی گذشت . یک روز صبح یک آقایی از مشهد آمد و چون گویا چیزهایی در باره ما شنیده بود یکراست آمد توی اتاقم و یک کاغذ داد دست ما . دیدیم ایشان مدیر کل جدیدمان است . خیر مقدمی گفتیم و همکاران را جمع کردیم و خواستیم جناب مدیر کل جدید را معرفی کنیم . ناگهان از گوشه و کنار صدای اعتراض بر خاست که : آقا ! ما مدیرکل جدید نمیخواهیم . ما خودمان رییس داریم !
گفتیم : آقایان ! عزیزان ! این آقا حکم وزارتی دارد . حکمش را وزیر ارشاد امضا کرده است . مگر اینجا خانه خاله جان است که بگوییم این را میخواهیم آنرا نمیخواهیم ؟
فریاد شان رساتر شد که : کاکو ! ما انقلاب نکرده ایم که از مشهد برای مان رییس بفرستند . برگردد همانجایی که از آنجا آمده است .!!
دیدیم چاره ای نداریم . نرود میخ آهنین در سنگ !چه کنیم چه نکنیم ؟ رفتیم پیش استاندار فارس . آقای نصرالله امینی  . آدم خوبی بود و از یاران مهندس بازرگان . گفتیم : آقای استاندار ، این بنده خدا از وزارتخانه حکم گرفته و مدیر کل جدید ماست ، اما کارمندان قبولش ندارند . حتی میخواستند از اداره بیندازندش بیرون .چه کنیم ؟
گفت : از دست من هم کاری ساخته نیست . چند روزی دندان روی جگر بگذارید تا ببینیم چه پیش میآید .
یکی دو ماهی گذشت . این آقای مدیر کل جدید طفلکی صبحها اول وقت میآمد اداره میرفت پشت میزش می نشست . نه کاری میکرد ، نه نامه ای مینوشت . نه نامه ای امضا میکرد ، نه از اتاقش بیرون میآمد ، نه با کسی حرفی میزد یا درد دلی میکرد . ساعت دو بعد از ظهر هم مثل یک کارمند وظیفه شناس راهش را میکشید و میرفت .اهل کتاب و مطالعه و اینحرفها هم نبود .حالا چطوری ده دوازده ساعت آنجا توی اتاقش می نشست در و دیوار را تماشا میکرد خدا عالم است .
یک روز دیدم از تهران مرا میخواهند . گفتند بیا تهران . رفتم تهران . گفتند برو پیش آقای دکتر نور علی تابنده که معاون وزیر بود . معاون ناصر میناچی . - همان آقای تابنده که گویا حالا رهبر فرقه درویشان نقشبندی است و به داغ و درفش حکومتیان گرفتار - مرد وارسته ای بود .
پرسید : داستان چیست ؟
گفتم : کارمندان مان در شیراز آقای مدیر کل جدید را نمیخواهند. پس از بگو مگو های بسیار
گفت : شما بر میگردی شیراز ، به کارمندان حالی میکنی که باید با رییس جدید کار کنند . میدانم حرفت را گوش میکنند . دست حق به همراهت .
برگشتیم شیراز . متوجه شدیم که همه این آتش ها از گور همان آقایی بلند میشود که خوابهای شیرین مدیر کل شدن میدیده است . همکاران را جمع کردیم و آنقدر چک و چانه زدیم تا راضی شان کردیم آقای پور مرادی را به ریاست بپذیرند . و پذیرفتند
و بعد ها همین آقای پور مرادی در بحبوحه بگیر و ببند ها خدمتی بمن کرد که هیچگاه از یادم نمیرود . خدمتی در حد مرگ و زندگی . یادش گرامی هر جا که هست .
چند هفته ای گذشته بود که دیدم دوباره مرا به تهران خواسته اند . رفتم تهران . رفتم دفتر آقای نور علی تابنده .
گفت : باید بروی سمنان
گفتم : سمنان ؟
گفت : رییس آنجا باش . کارها را سروسامان بده !
گفتم : آقا ! قربانت بروم . ما اهل ریاست و میاست و اینحرفها نیستیم . نمیشود ما را معاف بفرمایید ؟
گفتند : باید بروی ! و رفتم .
و آنجا بلاهایی بسرم آمد که مرغان هوا به حالم گریه میکردند .
اگر عمر و حوصله ای بود داستانش را مینویسم .


۶ آذر ۱۳۹۶


هدیه تولد
نوا جونی بدو بدو می‌آید سراغم و با شادی کودکانه ای می‌گوید : بابا بزرگ! یک هدیه برایت دارم
می‌گویم : چه هدیه ای عزیزم؟
مشتش را باز می‌کند و یک سکه یک سنتی می‌گذارد توی دستم و میگوید : تولدت موبارک بابا بزرگ! 
می بوسمش و سکه را توی جیبم می‌گذارم. امروز صبح اول وقت زنگ می‌زند و برایم ترانه تولدت مبارک را بفارسی می‌خواند. به مبارک می‌گوید موبارک! به شمع هم می‌گوید شام!
وقتی خواندنش تمام می‌شود می‌گوید : بابا بزرگ! آن سکه ای را که بهت دادم گم نکنی ها!!.یک جایی بگذار گم نشود. هدیه تولدت هست ها!!
این بهترین هدیه تولدی است که در عمرم گرفته ام.

۴ آذر ۱۳۹۶


پنجاه ساله شدیم !!
خودمان که یادمان نبود . صبح که چشم مان را باز کردیم همسر جان مان در آمد که : تولدتان مبارک !
گفتیم : چه فرمودید ؟ عید مان مبارک ؟ مگر عید است ؟
گفتند : تولد تان مبارک ! پنجاه ساله شده ای !!
تشکری کردیم و سری جنباندیم و آمدیم پای کامپیوترمان . دیدیم از ری و روم و بغداد و جابلقا و جابلسا و اقالیم سبعه برای مان گل و گلدان و تبریک و پیام خوشباش و خوشباشی فرستاده اند .
گفتیم : آخر پدر آمرزیده ها ! مگر نمیدانید اوضاع مان قمر در عقرب و طالع مان به برج ریغ است ؟ آخر آدمی که پنجاه ساله شده است اینهمه گل و گلدان و بوس و کنار را میخواهد چیکار ؟ حالا نمیشود بجای اینهمه گل و گلدان و ریاحین ! برای مان دلار بفرستید ؟ خدا بسر شاهد است دلار زیمبابوه را هم اگر بفرستید قبول میکنیم . اصلا آقا ! شما چرا باید توی زحمت بیفتید ؟ فقط شماره کردیت کارت یا کارت بانکی تان را بدهید مابقی اش با خودمان !!
باری ! ما همین امروز ، همین حالا ، پنجاه ساله شده ایم ! میخواهید باور بکنید یا نکنید .
ما البته آدم دروغگویی نیستیم . خودمان سبیل آدم های دروغگوو چاچول باز را دود میدهیم . نمیگوییم اصلا دروغ نمیگوییم ها ! گاهگداری که مصلحت ایجاب بکند دروغکی هم میگوییم ! مگر نشنیده اید که شیخ یک لاقبای شیرازی فرموده اند دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز ؟ صد البته دروغکی که ما میگوییم از آن دروغک هایی است که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمیرساند .
حالا هم هفت قدم بطرف قبله بر میداریم و به کلام الله مجید سوگند جلاله میخوریم که ما پنجاه ساله شده ایم .نمیخواهید باور کنید ؟ خب نکنید . دعوا که نداریم .
یکبار دیگر محض احتیاط خدمت شما عرض کنیم که : ما اگرچه موهای مان یکدست خاکستری شده و محض رضای خدا یکدانه موی سیاه توی این سبیل های چخماقی بی صاحب مانده سابقا استالینی مان پیدا نمیشود . اگرچه از فرق سر تا قوزک پای مان درد میکند . اگرچه ممکن است همین روزها محتاج سمعک و عصا هم بشویم .اما همین الان ، همین امروز ، پنجاه ساله شده ایم . باور نمیکنید ؟ خب نکنید . دعوا که نداریم ؟ داریم ؟
اصلا آقا ! بما چه که شاعر میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اصلا بما چه که جناب غزالی میفرماید :
کس را پس پرده قضا راه نشد
و ز سر قدر هیچکس آگاه نشد
هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند
معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد
اصلا آقا بما چه که فلان شاعر میفرماید :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
اصلا بما چه که شاعر میفرماید : تو نمیمانی و میماند جهان
ما پنجاه ساله شده ایم و زندگی مان هم مصداق کامل و عینی آن شعر مولاناست که :
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت : از دریا بر انگیزان غبار !
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت : از آتش تو جارویی بر آر !
ما در این پنجاه سال ، کور کورانه عصا ها زده ایم و لاجرم قندیل ها بشکسته ایم
ما در این پنجاه سال ، بقول نیما : از بیم ، هرگز تیغ راهزنان تیز نکرده ایم .
در این پنجاه سال ، نام مان البته در هیچ دیباچه عقل ثبت نشد .
و سخن حکیم توس همواره یارمان بود که :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر ، زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
در این سال هایی که چه تلخ و چه شیرین گذشت :
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود .
چه میشود اگر حافظ وار ندا در دهم که :
من پیر سال و ماه نیم ، یار بی وفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
و چه میشود اگر خیام وار بخوانم که :
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما -
از دهر چه میکشیم نایند دگر
آقایان ! خانم ها ! ما پنجاه ساله شده ایم ! حالا شما خیال کن هفتاد ساله ایم .حال مان هم خوب که چه عرض کنم ؟ بله خوب است ! اما شما باور مکن !
و حرف آخرم هم این است تا دل تان را بسوزانم : گرچه پیرم و میلرزم ، به صد جوون می ارزم !!

۲۸ آبان ۱۳۹۶

بلای ریش......

در کتاب عجایب المخلوقات نوشته " محمد بن احمد طوسی  "   در باره روییدن ریش بر صورت مردان چنین آمده است :

....و سبب دوستی زنان در دل مردان از آن است که حوا را در بهشت آفریده اند و آدم را در زمین  "
و آفریدگار ، حوا را از پهلوی چپ آدم بیافرید و وی را گفت : ای آدم ! زن کج است !از وی چشم راست مدار ....."
" پس حوا گستاخی کرد با آدم . الله تعالی موی محاسن آدم بیافرید تا حوا را از آن هیبتی به دل رسد !
پس معلوم مان میشود این ریشی که بلای جان ما شده است به این سبب بر صورت مان میروید تا مگر دختران حضرت
حوا کمی از ما بترسند !! عجبا ! حیرتا !

**
عجایب‌المخلوقات و غرایب‌الموجودات، با نام‌های دیگر عجایب‌نامه و جام گیتی‌نمای، کتابی است به زبان فارسی نوشتهٔ محمد بن محمود بن احمد طوسی (همدانی). مؤلف این اثر را میان سال‌های ۵۵۱-۵۶۲ ق به نام ابوطالب طغرل فرزند ارسلان فرزند طغرل سلجوقی در ده رکن و قانون نوشته است 

۲۳ آبان ۱۳۹۶

آی عشق ... آی عشق

سیزده چهارده سالم بود . عاشق شده بودم . عاشق زهره شده بودم .
 زهره را در راه مدرسه میدیدم ،  هر روز . هر صبح و عصر . روز بروز عاشق تر و شیداتر میشدم .
اولین شعر تمامی عمرم را برای زهره سرودم . شعری به زبان گیلکی . شعری زلال همچون زلالی روزهای کودکی . شعر این است :
می دیل دریای عشق و آرزویه
ا دریای درون صد های و هویه
شب و روز و غروب و وقت و بیوقت
می چوم هر جا تره در جستجویه
ترجمه فارسی اش تقریبا چنین است :
دلم دریای عشق و آرزو بود
به دریا موج بود و های و هو بود
شب و روز و غروب و وقت و بیوقت
دو چشمانم ترا در جستجو بود
 اینکه پس از پنجاه و پنج سال هنوز این شعر در ذهن و ضمیر و جان و جهانم باقی مانده است لابد یکی از معجزات همان عشق است
این شعر اولین و اخرین شعری بود که سرودم و از آن پس دیگر هرگز هوس شاعری نکردم . و چه خوب !

۲۲ آبان ۱۳۹۶

در پرسه های دربدری ....
با بغضی در گلو به همسرم میگویم : اینجا دیگر جای مان نیست . باید هر چه زودتر جل و پلاس مان را جمع کنیم بزنیم به چاک . باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!
زنم با نگاهی مغموم میگوید : کجا برویم ؟
میگویم : هر جا که باشد . بالاخره زیر این آسمان کبود سوراخ سنبه ای برای مان پیدا میشود .
زنم باز میگوید : آخر کجا برویم ؟
میگویم : ببین عزیزم ، اگر اینجا بمانیم من یا دقمرگ میشوم ، یا کارم دوباره به اوین و فلک الافلاک میکشد ، یا اینکه باید بروم بالای دار . من دیگر نمیتوانم اینجا نفس بکشم ، هوای اینجا مسموم است .مسموم !
سال ۱۹۸۴ است . موج مهاجرت ایرانی ها آغاز شده است . از شیراز به تهران میآیم . میگویند سفارت سوئد ویزا میدهد . میروم سفارت . دویست سیصد نفر توی صف ایستاده اند . یکی دو ساعتی توی صف این پا و آن پا میکنم .جوان بالا بلندی که جلوی من ایستاده است از من می پرسد آیا دعوتنامه دارم یا نه ؟
میگویم : نه !
میگوید : بدون دعوتنامه ویزا نمیدهند .
چند دقیقه ای بلا تکلیف توی صف میمانم . جوانک سر صحبت را با من باز میکند .
میگویم : من باید هر چه زود تر از ایران خارج شوم و گرنه کارم به زندان و شکنجه خواهد کشید .
میگوید : برو سفارت آرژانتین. آنجا بدون دعوتنامه ویزا میدهند .
سوار تاکسی میشوم میروم سفارت آرژانتین . آپارتمان کوچکی است در میدان آرژانتین . هیچ شباهتی به سفارتخانه ندارد .پاسپورتم را میدهم و میگویم : ویزا میخواهم .
می پرسند : دعوتنامه داری ؟
میگویم : ندارم . اما میخواهم از این مملکت نفرین شده فرار کنم . همسر و یک دختر یکساله دارم .
میگویند : برو فردا بیا . پاسپورت هایت را هم اینجا بگذار .
فردا میروم سفارت . منیر هم آنجاست . دختری تک و تنها که ویزای آرژانتین گرفته است . می بینم یک ویزای سه ماهه بما داده اند . تشکر میکنم و بیرون میآیم . به زنم زنگ میزنم و میگویم : رفتنی شدیم ، خرت و پرت هایمان را بگذار برای فروش .
بر میگردم شیراز . آپارتمانی در کوی فرح داریم که حالا نامش شده است کوی زهرا . روی یک تکه مقوا مینویسم این آپارتمان بفروش میرسد . هنوز دو ساعت نگذشته است که دو تا آقا زنگ خانه مان را به صدا در میآورند . میآیند نگاهی به آپارتمان می اندازند و میگویند : چند ؟
میگوییم : والله ما از قیمت خانه و املاک چیزی نمیدانیم . نمیدانیم چند است !
میگوید : ششصد هزار تومان میخریم !( ششصد هزار تومان آن روزها یعنی ده هزار دلار )
بی هیچ چک و چانه ای میگوییم : قبول .
میروند یکی دو ساعت دیگر بر میگردند . یک چمدان کوچک هم با خودشان میآورند .چمدان را بما میدهند و میگویند : ششصد هزار تومان است . ما هم چند برگ کاغذ امضا میکنیم و میگوییم باید یک ماه بما مهلت بدهید تا کار هایمان را راست و ریست کنیم .
همسایه مان خانم قاضی نوری است . از آن زنهایی است که میتواند یک کشور را اداره کند .بلند قامت و قدرتمند و کاردان و خوش سخن . بمن گفته بود هر وقت دلار لازم داشتی خبرم کن .
میروم سراغش . می پرسد : چقدر دلار میخواهی ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
روی تکه کاغذی آدرسی می نویسد و میگوید : برو بازار وکیل . این مغازه را پیدا کن . پول ها را بده حسین آقا . دیگر کاریت نباشد .
میروم بازار وکیل . چمدان بدست . پول ها را نشمرده ام . گفته اند ششصد هزار تومان است .
از چند بازار پیچ در پیچ میگذرم و میرسم به یک مغازه کوچک . شبیه سمساری است . حسین آقا را پیدا میکنم . چمدان را بدستش میدهم و میگویم از طرف خانم قاضی نوری آمده ام .
می پرسد : چقدر است ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
می پرسد : کجا باید بفرستی ؟
میگویم : امریکا
شماره حساب بانکی خواهر زنم در کالیفرنیا را بدستش میدهم . چمدان را میگذارد زیر پاچال و بمن میگوید بسلامت . پول ها را نمی شمارد .
میآیم خانه . هنوز چهار پنج روز نگذشته است که خواهر زنم از امریکا زنگ میزند و میگوید پول ها رسیده است .

۲۱ آبان ۱۳۹۶


آدم ها
چهار پنج سالی به انقلاب مانده بود. انتخابات نزدیک بود.نخستین انتخابات حزب رستاخیز. سپهبد اسکندر آزموده استاندار بود. استاندار آذربایجان شرقی. همه جا امن و امان بود. من خبرنگار بودم.
یک روز منصور روحانی وزیر کشاورزی به تبریز آمده بود تا برای آزادمردان و آزاد زنان آذربایجانی در باب دموکراسی و آزادی و تمدن بزرگ سخن بگوید. دوسه هزار نفری را بمیدان شهرداری تبریز آورده بودند تا گلوی شان را پاره بکنند و نعره بر کشند که جاوید شاه!
هیچکس به خیالش هم نمی‌رسید که سالی چند پس از آن ، آن شاه قدر قدرت که هم اعلیحضرت بود، هم همایون بود، هم خدایگان بود، هم بزرگ ارتشتاران بود و هم آریامهر ، ناگهان همچون شمعی در برابر بادی خاموش بشود و مملکتی را با خود به اعماق تباهی و سیاهی بکشاند
منصور روحانی - که بعدها به تیغ اسلام گرفتار آمد و سر و جان بر باد داد - از فراز بالکن شهرداری تبریز برای اهالی غیور و شاه دوست آن سامان ساعتی سخن گفت و ساعتی نعره های شاهدوستانه آدمیان را شنید و شاد و خوش و سرمست به تهران برگشت.
روز بعد سپهبد اسکندر آزموده با توپ و تشر ‌؛ من و قندهاریان را به کاخ استانداری خواست. قندهاریان مدیر کل اطلاعات و جهانگردی بود و من سرپرست خبرگزاری پارس.
رفتیم به دیدارش. یک نسخه از روزنامه محلی آذرآبادگان را جلوی ما انداخت و با قهر و غضب گفت : این چیست؟
من و قندهاریان نگاهی به روزنامه انداختیم و دیدیم عکس بزرگی از میتینگ انتخاباتی دیروز در صفحه اول روزنامه چاپ شده که منصور روحانی را بهنگام سخنرانی نشان می‌دهد که اسکندر آزموده پشت سرش دیده می‌شود.
گفتیم : اشکال کار کجاست قربان؟
استاندار نعره بر کشید و گفت : چرا چنین عکسی را چاپ کرده اید که مرا پشت سر آن مادر قحبه نشان می‌دهد؟
اسکندر آزموده خودش را بالاتر از منصور روحانی می‌دانست و در شان و منزلت خودش نمی‌دانست که تصویرش پشت سر مردی چاپ بشود که هر چه بود وهر که بود وزیری از وزیران آن مملکت بود و بر گزیده شاه!

ساعت هفده میلیون دلاری !!
من این خدابیامرز آقای پل نیومن را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوستش دارم . هنر پیشه مورد علاقه ام بود - و هست -
از فیلم هایش لذت میبردم . یکنوع خونسردی در رفتارش بود . یکنوع خونسردی که به خود خواهی و بیخیالی و شلختگی پهلو میزد .
بسیاری از فیلم هایش را دیده ام . حالا هم اگر حال و حوصله تماشای فیلم داشته باشم می نشینم فیلم های کلاسیک قدیمی اش را تماشا میکنم . 
توی یکی از فیلم هایش شرط می بندد سی چهل تا تخم مرغ پخته را بخورد - و میخورد - اسم فیلم یادم نمانده است اما این صحنه تخم مرغ خوری اش مرا میخندانید و میخنداند . شادم میکرد و شادم میکند .
پریروز، اینجا در امریکا ، ساعت رولکسی را که آقای پل نیومن به مچش می بست در یک حراج به مبلغ هفده میلیون و هشتصد هزار دلار فروخته شد . ملاحظه میفرمایید ؟ هفده میلیون و هشتصد هزار دلار برای یک ساعت مچی ! آنوقت شما از من می پرسید : دل خوش سیری چند ؟
خوش بحال اسکات و ملیسا و نلی . لابد نمیشناسیدشان ؟ اینها فرزندان مرحوم مغفور آقای پل نیومن هستند که نه بیل میزنند نه پایه انگور میخورند در سایه !
خدا یک جو شانس بدهد والله ! پدر خدابیامرزمان وقتی ریق رحمت را سر کشید برای مان یک عالمه قرض باقی گذاشت و یک زخم معده .
قرض هایش را به هر جان کندنی بود دادیم، فقط مانده است آن زخم معده لعنتی که گویا تا قیام قیامت با ماست .

وینجه.....
پنجشنبه بازار بود. توی جمعیت گم شده بودم.
مادرم یک سکه دهشاهی دستم داده بود و گفته بود: برو دکان آقای خیرخواه برای خواهرت وینجه بخر! خواهر کوچکم گریه میکرد و خانه را روی سرش گرفته بود. وینجه میخواست.
بقالی آقای خیرخواه نزدیکی های خانه مان بود. آقای خیر خواه دوست بابام بود و ما از مغازه اش خرید میکردیم.
چهار پنج سالی بیشتر نداشتم. خانه مان یک خانه دو طبقه بود با بامی سفالی و پله ای چوبین. در شهرکی بنام آستانه اشرفیه. شهرکی که پنجشنبه بازارش تماشایی بود. پدرم کارمند شهرداری آنجا بود.
از خانه آمدم بیرون. جمعیت موج میزد. پیچیدم به راست. چند قدمی رفتم. آدمها به من تنه می‌زدند. انگاری همه شان عجله داشتند. توی جمعیت گم شدم. گیج شده بودم. می ترسیدم. مغازه آقای خیر خواه را نتوانستم پیدا کنم.
پیچیدم به چپ. چند ده قدمی رفتم. مغازه آقای خیرخواه آب شده بودو در زمین فرو رفته بود. ده بار هی از بالا به پایین و از پایین به بالا رفتم . هر چه نگاه میکردم نمی‌توانستم مغازه آقای خیرخواه را پیدا کنم. دیگر داشت ترس ورم می‌داشت. دهنم باز مانده بود و حیران به در و دیوار نگاه میکردم. کم مانده بود بزنم زیر گریه. یک وقت دیدم یکنفر صدام میکند:
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی! دنبال چه میگردی؟
آقای خیر خواه بود .سلامی کردم و سکه دهشاهی را کف دستش گذاشتم و گفتم :مامانم گفته بیام اینجا دهشاهی وینجه برای خواهرم بخرم!
آقای خیرخواه دهشاهی را گرفت و یک دانه آدامس گذاشت کف دستم و گفت : برو بسلامت.
آمدم خانه. از پله های چوبی بالا رفتم. آدامس را گذاشتم توی دست خواهرم و گفتم ‌: اینهم آدامس شما.
خواهرم آدامس را کوبید توی صورتم و شروع کرد به جیغ و داد و فریاد که :من وینجه میخوام. آدامس نمیخوام.
مادرم از راه رسید و آدامس را داد دستم و بامبی کوبید تو ملاجم و گفت :
جوانمرگ شده، برو خبر مرگت وینجه بگیر!
گریه کنان از خانه آمدم بیرون. جمعیت توی خیابان موج میزد.پیچیدم دست راست. نتوانستم مغازه آقای خیر خواه را پیدا کنم. گریه کنان ده بار از بالا به پایین واز پایین به بالا رفتم. مغازه کوفتی آقای خیر خواه انگار دود شده بود وبه هوا رفته بود.
داشت ترس ورم می‌داشت. یک وقت دیدم یکنفر صدام می‌کند.
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
آقای خیرخواه بود. از بس گریه کرده بودم نشناختمش.
گریه کنان گفتم :
مامانم گفته بود بروم دکان خیر خواه برای خواهرم وینجه بخرم. اما این خیرخواه خواهر جنده بجای وینجه بمن آدامس داده است!!
از این ماجرا هفده هیجده سالی گذشت . یک روز دوران دانشجویی ام از تبریز آمده بودم لاهیجان . یک آقایی با خانمش مهمان پدرم بود . من نمی شناختمشان . سلامی و علیکی و حال و احوالی و آن آقا از من پرسید : مرا می شناسی ؟
گفتم : متاسفانه خیر
گفت : من همان خیر خواه خواهر فلان شده هستم که بجای وینجه ، آدامس بهت فروخته بودم !
------
وینجه = نوعی آدامس. سقز

۱۹ آبان ۱۳۹۶

سرگذشت قلم

سرگذشت قلم و اهل قلم در میهن ما سرگذشت تلخ و دردناکی است .
از عبدالله بن مقفع تا سعیدی سیرجانی ، از عین القضات همدانی تا میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل ، از سهروردی تا محمد مختاری ، از میرزا آقاخان کرمانی تا پوینده و طبری و سعید سلطان پور ، همواره قلم و اهل قلم در بند و زنجیر و شکنجه و حبس و تبعید بوده اند .
عبدالله بن مقفع که کتاب ارجمند کلیله و دمنه را به عربی ترجمه کرد و باب برزویه طبیب را بر آن افزود تا شهادتی ماندگار  از زمان و زمانه خویش بدست دهد که گویی تصویری زنده و گویا از روزگار تلخ و پرشقاوت امروز ماست  می نویسد :
کارهای زمانه میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی ، افعال ستوده و احوال پسندیده مدروس گشته ، راه راست بسته و راه ضلالت گشاده ، عدل نا پیدا و جور ظاهر ، علم متروک و جهل مطلوب ، دوستی ها ضعیف و عداوت ها قوی ، نیکمردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم ، مکر و خدیعت بیدار و وفا و حریت در خواب ، دروغ موثر و مثمر و راستی مهجور و مردود ، حق منهزم و باطل مظفر ، و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع ، و حرص غالب و قناعت مغلوب ....
در چنین جامعه ای ، مسعود سعد سلمان - آن زندانی نای و دهک - حق دارد که به پندی بنوازدمان که :
نصیحتی پدرانه نکو ز من بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ، کافتی است هنر
در چنین جامعه خرد سوزی ، صایب تبریزی حق دارد که بگوید :
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود .
و در چنین جامعه نخبه کش کتابسوز ، عین القضات همدانی حق دارد که بنویسد :
اگر روزگار به مراد من بودی و قلم به مراد خود بر کاغذ نهادمی جز تعزیت نامه ها ننوشتمی ، اما مرا از آن غیرت آید که هر کس در احوال مصیبت دیدگان نگاه کند از راه تماشا ،
مصیبت دیده ای بایستی تا غم خود با او بگفتمی ، با تو چه توان گفت ؟ ترا بوی شیر از دهان آید 

۱۶ آبان ۱۳۹۶

حزب سیاسی
می پرسد : آقای گیله مرد ، چند سال است ینگه دنیا هستی ؟
میگویم : سی سال .
می پرسد : در این سی سال ، غیر از خوردن و خوابیدن و نق زدن ! آیا کار دیگری هم کرده ای ؟
میگویم : چه کاری مثلا ؟
میگوید : آیا در حزبی ، سازمانی ، انجمنی ، دم و دستگاهی ، جایی عضو بوده ای و قدمی برای ملت و مملکت خودت بر داشته ای ؟
میگویم : کجای کاری عالیجناب ؟ من نه تنها عضو ، بلکه رهبر بلامنازع یکی از بزرگترین احزاب جهان هستم . حزب ما دستکم سی چهل میلیون عضو دارد و بقدرتی خدا روز بروز بر تعداد اعضایش هم اضافه میشود !
با حیرت می پرسد : کدام حزب ؟
میگویم : حزب پروستاتیان !

۱۲ آبان ۱۳۹۶


....که آزادگان تهیدست اند
یکی از رجال شریف و پاکدامنی که میهن ما بخود دیده است سید محمود نریمان بود که در کارهای اداری و سیاسی خیلی خشک و یکدنده بنظر می‌رسید.
محمود نریمان که در مهرماه ۱۲۷۲خورشیدی در تهران زاده شد از خانواده عون جزایری بود که بعدا آنرا به نریمان تغییر داد
او پس از پایان تحصیلات در ایران به سویس و انگلستان رفت و پس از تحصیلات عالیه به ایران بر گشت و به مقامات مهمی از وزارت دارایی (در کابینه سهیلی ودکتر مصدق). وزیر راه در کابینه ساعد مراغه ای. وزیر پست و تلگراف در کابینه حکیمی رسید و مدتی هم شهردار تهران بود.
هنگامیکه در روز ۲۸ مرداد به خانه مصدق حمله کردند نریمان کنار مصدق بود و پیشنهاد کرد که بهتر است بطور دستجمعی خود کشی کنیم
نریمان پس از کودتای ۲۸ مرداد مدتی زندانی شدو در دادگاه محاکمه مصدق حضور داشت
حسن نزیه می‌گوید :
در سال ۳۵ یا ۳۶ که به دیدن نریمان رفتم در خانه محقری در سلسبیل زندگی می‌کرد. در بین راه به نریمان بر خوردم که چند بادنجان ویک عدد نان سفید خریده بود و گفت از شما چه پنهان تدارک شام را دیده ام. در دو اتاق کوچک زندگی می‌کرد که در آن یک تختخواب آهنی ساده و یک میز و چند صندلی و فرشی شبیه زیلو دیده میشد.....
نریمان ازاعضای وفا دار جبهه ملی بود و با وجودیکه سالها وزیر دارایی مملکت مان بود اما بسیار تهیدست زیست و هنگامیکه در فروردین ۱۳۴۰ در سن ۶۸ سالگی درگذشت هزینه مجلس ختم و آرامگاه او ازطرف حاج حسن شمشیری پرداخت شد
برگرفته از نشریه دفتر هنر شماره ۲۳
به سرو گفت چرا میوه ای نمیاری؟
جواب داد که آزادگان تهیدست اند.

غم این خفته چند


می پرسد : چه می‌کنید این روزها؟
می‌گویم : به قتل عام ایام مشغولیم و گهگاه نیز " غم این خفته چند" و " این خلق پر شکایت گریان" خواب در چشم ترمان می شکند
می‌گوید : آقا! این آخوندها با بی شرمی تمام ، خر را با آخورش می‌خورند مرده را با گورش.
می‌گویم :
اینچنین کس نزاد فرزندی
گه به گورت که گه پس افکندی
می‌گوید : آقا! چرا در تمام ایران خیابانی، کوچه ای؛ گذرگاهی، جایی بنام مصدق نیست؟ مگر مصدق کم خدمتی به این ملک و ملت کرده؟
می‌گویم : در عوض بزرگراه شیخ فضل الله و بزرگراه کاشانی داریم. فقط مانده است یک بزرگراه را بکنند بنام شعبان بی مخ، یکی دیگر را هم بنام علی میر فطروس!
می‌خندد و می‌گوید :
ای آقا!چراغ هیچکس تا سحر نمی‌سوزد.قاطر پیشاهنگ، آخرش توبره کش می‌شود.

فصل نان....
هوشنگ ابتهاج میگفت : توی زندان بودم. زندان اوین. یک روز عصر، سرود " ایران ای سرای امید" از بلند گوی زندان پخش می‌شد.
من با شنیدن این سرود زدم زیر گریه. زندانی دیگری پرسید : چرا گریه میکنی؟
گفتم : این سرود انقلابی را من سروده ام!
_________
تازگی ها شنیدم که یک زندانی رفته بود کتابخانه زندان اوین و از کتابدار پرسیده بود شما فلان کتاب را ندارید؟
و کتابدار گفته بود ‌: نه. نداریم. اما نویسنده اش همینجا زندانی است
------
دیروز دوستی از من پرسید چیزی در باره علی اشرف درویشیان نمی نویسی؟
در جوابش گفتم : من درویشیان را از نزدیک نمی شناختم، داستان هایش را در سال‌های جوانی ام خوانده و بسیار دوست می‌داشته ام. برای ارزیابی آثار نویسنده تاثیر گذار بی ادعایی همچون درویشیان باید قصه هایش را دوباره خوانی کنم و سیر تطور فکری اش را بیشتر و عمیق تر بشناسم. فعلا امکان و توان و اهلیت چنین کاری را ندارم.
در هر حال درویشیان با قصه های پر غصه اش در فصل نان؛ ابشوران ، سلول ۱۸، از این ولایت و سال های ابری، در جهت گیری فکری ما بسوی آرمان های عدالتخواهانه نقشی انکار ناپذیر داشت و قصه هایش که از اعماق زندگی کوته استینان روایتی ماندگار و عینی میداد در جهت گیری فکری نسل من تاثیر بسیار داشت