دنبال کننده ها

۲۱ آبان ۱۳۹۶


آدم ها
چهار پنج سالی به انقلاب مانده بود. انتخابات نزدیک بود.نخستین انتخابات حزب رستاخیز. سپهبد اسکندر آزموده استاندار بود. استاندار آذربایجان شرقی. همه جا امن و امان بود. من خبرنگار بودم.
یک روز منصور روحانی وزیر کشاورزی به تبریز آمده بود تا برای آزادمردان و آزاد زنان آذربایجانی در باب دموکراسی و آزادی و تمدن بزرگ سخن بگوید. دوسه هزار نفری را بمیدان شهرداری تبریز آورده بودند تا گلوی شان را پاره بکنند و نعره بر کشند که جاوید شاه!
هیچکس به خیالش هم نمی‌رسید که سالی چند پس از آن ، آن شاه قدر قدرت که هم اعلیحضرت بود، هم همایون بود، هم خدایگان بود، هم بزرگ ارتشتاران بود و هم آریامهر ، ناگهان همچون شمعی در برابر بادی خاموش بشود و مملکتی را با خود به اعماق تباهی و سیاهی بکشاند
منصور روحانی - که بعدها به تیغ اسلام گرفتار آمد و سر و جان بر باد داد - از فراز بالکن شهرداری تبریز برای اهالی غیور و شاه دوست آن سامان ساعتی سخن گفت و ساعتی نعره های شاهدوستانه آدمیان را شنید و شاد و خوش و سرمست به تهران برگشت.
روز بعد سپهبد اسکندر آزموده با توپ و تشر ‌؛ من و قندهاریان را به کاخ استانداری خواست. قندهاریان مدیر کل اطلاعات و جهانگردی بود و من سرپرست خبرگزاری پارس.
رفتیم به دیدارش. یک نسخه از روزنامه محلی آذرآبادگان را جلوی ما انداخت و با قهر و غضب گفت : این چیست؟
من و قندهاریان نگاهی به روزنامه انداختیم و دیدیم عکس بزرگی از میتینگ انتخاباتی دیروز در صفحه اول روزنامه چاپ شده که منصور روحانی را بهنگام سخنرانی نشان می‌دهد که اسکندر آزموده پشت سرش دیده می‌شود.
گفتیم : اشکال کار کجاست قربان؟
استاندار نعره بر کشید و گفت : چرا چنین عکسی را چاپ کرده اید که مرا پشت سر آن مادر قحبه نشان می‌دهد؟
اسکندر آزموده خودش را بالاتر از منصور روحانی می‌دانست و در شان و منزلت خودش نمی‌دانست که تصویرش پشت سر مردی چاپ بشود که هر چه بود وهر که بود وزیری از وزیران آن مملکت بود و بر گزیده شاه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر