دنبال کننده ها

۲۶ آذر ۱۳۹۶

آن گریز ناگزیر


آن گریز ناگزیر
(از داستان های بوینوس آیرس )
از شیراز آمده بودیم تهران . دل توی دل مان نبود . قرار بود از تهران به فرانکفورت و از آنجا به بوینوس آیرس پرواز کنیم .
عباس آمد دنبال مان . با همان زیان قراضه اش . زیان قرمز رنگ .
رفتیم خانه اش . شامی خوردیم و خواستیم بخوابیم . خواب به چشم مان نیامد . تا سپیده صبح همینطور غلت و واغلت زدیم .
قرار بود حوالی هشت صبح پرواز کنیم . دم دمای صبح عباس را بیدار کردیم و گفتیم : برویم !
عباس گفت : زود نیست ؟
گفتیم : نه !
گفت : چیزی نمی خورید ؟ قهوه ای ؟ صبحانه ای ؟ چیزی ؟
گفنتیم : عباس جان ! دل مان مثل سیر و سرکه می جوشد . اشتها مان کجا بود ؟
سوار زیان قرمز رنگ عباس شدیم و رفتیم مهر آباد . همه جا انگار خاکستری بود . خیابانها . خانه ها ، آدم ها ، حتی زیان قرمز رنگ عباس .
پیاده شدیم . عباس خواست با ما بماند . گفتیم : برای چه میخواهی بمانی ؟ اگر رفتنی شدیم که هیچ ، اگر هم برگشتنی شدیم زنگ میزنیم بیایی دنبال ما .
عباس رفت . با اشکی در چشمانش . ما ماندیم با اشکی در چشمان مان . من و همسرم و دخترکم آلما .
چمدان های مان را گشتند . لخت مان کردند . لابد میترسیدند نکند طلایی ، جواهری ، عتیقه جاتی ، انگشتری . گوشواره ای ،چیزی را با خودمان ببریم .
همسرم و دخترم کارت پرواز و پاسپورت شان را گرفتند ، اما از پاسپورت من خبری نبود . چند دقیقه ای به پرواز مانده بود . ناگهان شنیدم از بلند گو نام مرا می خوانند : آقای فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کند . همچون یخی در گرمای مرداد وا رفتم . تنم به رعشه افتاد . از ترس بود یا از خشم ؟ نمیدانم . بیگمان از ترس بود .
مسافران در حال سوار شدن به هواپیما بودند . به زنم گفتم : شما بروید ! چه بیایم چه نیایم شما بروید !
رفتم به اتاق شماره فلان . ترسان و مضطرب .
مردک بوگندوی ریشویی آنجا پشت میزی ایستاده بود . پاسپورت من در دستش.
پرسید : حسن بن فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! صدایم گویی از زرفای چاهی در میآمد
گفت : شما نمیتوانید پرواز کنید . شما ممنوع الخروج هستید !
دست در جیبم کردم و فتوکپی نامه دادگاه انقلاب را نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب خروج من از کشور بلامانع است
کاغذ را از دستم قاپید و نگاهی سرسری به آن انداخت و آنگاه پاسپورتم را با شدت تمام به صورتم کوبید و گفت : مادر جنده ! برو گمشو !
سوار هواپیما شدیم . تا فرانکفورت میلرزیدم . در تمامی طول پرواز می ترسیدم که نکند هواپیمایم را به تهران برگردانند و دو باره اسیر چنگال آدمخواران بشوم .
وقتی در فرانکفورت از هواپیما پیاده شدیم به زنم گفتم : دیگر هر گز به آن مملکت بر نمیگردیم .
و بر نگشتیم .
سی و چهار سال است .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر