دنبال کننده ها

۲۱ آبان ۱۳۹۶


وینجه.....
پنجشنبه بازار بود. توی جمعیت گم شده بودم.
مادرم یک سکه دهشاهی دستم داده بود و گفته بود: برو دکان آقای خیرخواه برای خواهرت وینجه بخر! خواهر کوچکم گریه میکرد و خانه را روی سرش گرفته بود. وینجه میخواست.
بقالی آقای خیرخواه نزدیکی های خانه مان بود. آقای خیر خواه دوست بابام بود و ما از مغازه اش خرید میکردیم.
چهار پنج سالی بیشتر نداشتم. خانه مان یک خانه دو طبقه بود با بامی سفالی و پله ای چوبین. در شهرکی بنام آستانه اشرفیه. شهرکی که پنجشنبه بازارش تماشایی بود. پدرم کارمند شهرداری آنجا بود.
از خانه آمدم بیرون. جمعیت موج میزد. پیچیدم به راست. چند قدمی رفتم. آدمها به من تنه می‌زدند. انگاری همه شان عجله داشتند. توی جمعیت گم شدم. گیج شده بودم. می ترسیدم. مغازه آقای خیر خواه را نتوانستم پیدا کنم.
پیچیدم به چپ. چند ده قدمی رفتم. مغازه آقای خیرخواه آب شده بودو در زمین فرو رفته بود. ده بار هی از بالا به پایین و از پایین به بالا رفتم . هر چه نگاه میکردم نمی‌توانستم مغازه آقای خیرخواه را پیدا کنم. دیگر داشت ترس ورم می‌داشت. دهنم باز مانده بود و حیران به در و دیوار نگاه میکردم. کم مانده بود بزنم زیر گریه. یک وقت دیدم یکنفر صدام میکند:
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی! دنبال چه میگردی؟
آقای خیر خواه بود .سلامی کردم و سکه دهشاهی را کف دستش گذاشتم و گفتم :مامانم گفته بیام اینجا دهشاهی وینجه برای خواهرم بخرم!
آقای خیرخواه دهشاهی را گرفت و یک دانه آدامس گذاشت کف دستم و گفت : برو بسلامت.
آمدم خانه. از پله های چوبی بالا رفتم. آدامس را گذاشتم توی دست خواهرم و گفتم ‌: اینهم آدامس شما.
خواهرم آدامس را کوبید توی صورتم و شروع کرد به جیغ و داد و فریاد که :من وینجه میخوام. آدامس نمیخوام.
مادرم از راه رسید و آدامس را داد دستم و بامبی کوبید تو ملاجم و گفت :
جوانمرگ شده، برو خبر مرگت وینجه بگیر!
گریه کنان از خانه آمدم بیرون. جمعیت توی خیابان موج میزد.پیچیدم دست راست. نتوانستم مغازه آقای خیر خواه را پیدا کنم. گریه کنان ده بار از بالا به پایین واز پایین به بالا رفتم. مغازه کوفتی آقای خیر خواه انگار دود شده بود وبه هوا رفته بود.
داشت ترس ورم می‌داشت. یک وقت دیدم یکنفر صدام می‌کند.
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
آقای خیرخواه بود. از بس گریه کرده بودم نشناختمش.
گریه کنان گفتم :
مامانم گفته بود بروم دکان خیر خواه برای خواهرم وینجه بخرم. اما این خیرخواه خواهر جنده بجای وینجه بمن آدامس داده است!!
از این ماجرا هفده هیجده سالی گذشت . یک روز دوران دانشجویی ام از تبریز آمده بودم لاهیجان . یک آقایی با خانمش مهمان پدرم بود . من نمی شناختمشان . سلامی و علیکی و حال و احوالی و آن آقا از من پرسید : مرا می شناسی ؟
گفتم : متاسفانه خیر
گفت : من همان خیر خواه خواهر فلان شده هستم که بجای وینجه ، آدامس بهت فروخته بودم !
------
وینجه = نوعی آدامس. سقز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر