دنبال کننده ها

۱۶ خرداد ۱۳۹۳

آقای چخوف قصه میگوید

امروز دو باره چخوف خوانی را از سر گرفتم . 
آقا ! این آقای چخوف بیچاره مان کرده !چنان ما را با خودش در گیر کرده که گمان نکنم بتوانیم به این آسانی ها گریبان مان را از چنگ شان خلاص کنیم . 
این آقای چخوف شبانه روز با ماست . با ما به مسافرت میآید . با ما میآید سر کارمان . شب ها هم نمیگذارد راحت باشیم . همه جا همراه و همپای ماست . توی محل کارمان تا فرصتی گیرمان میآید یکی دو تا از داستان های کوتاهش را میخوانیم و هوایی میشویم . 
امروزداستانی از جناب آقای چخوف خواندیم که کلی ما را خنداند . بد نیست برایتان تعریفش کنم . اسمش هست " داستان بی عنوان " . 
ماجرا از این قرار است که در بیابانی پرت و دور افتاده و برهوت ؛ دیری وجود دارد که چند راهب آنجا زندگی میکنند . 
پیر دیر ؛ مردی است که ارگ می نوازد و شعر میگوید و راهبان هم کارشان این است که نماز بگزارند و شبانه روز به درگاه حضرت باریتعالی دعا کنند .
ناگاه مردی شهر نشین که راهش را گم کرده است از گرد راه میرسد و همینکه وارد دیر میشود بجای آنکه دست به دعا بردارد یا دعای خیری طلب کند ؛ از راهبان شراب و غذا می طلبد .بعد از آنکه می خورد و می نوشد سری به طعنه تکان میدهد و میگوید : 
- شما راهبان هیچ کار مثبتی انجام نمیدهید ؛ فقط همین را بلدید که بخورید و بنوشید و بخوابید .آیا تنها راه رستگاری روح همین است ؟ فکرش را بکنید در همین لحظه ای که شما فارغ از غم دنیا اینجا نشسته اید و گرم خورد و نوش هستید ؛ نزدیکان تان در گوشه ای دیگر هلاک میشوند و به دوزخ میروند . نگاهی به شهر بیفکنید و ببینید آنجا چه میگذرد . گروهی از گرسنگی تلف میشوند و در همان حال عده ای دیگر که پول شان با پارو بالا میرود خود را در انواع و اقسام فسق و فجور غرق کرده اند . انسانها نه دیگر ایمان دارند نه حقیقت . و کیست که همت کند و نجات شان بدهد ؟
پیر دیر که سخت مجذوب گفته های مرد شهری شده بود  فردای آن روز عصایش را بر داشت و با مریدانش خدا حافظی کرد و روانه شهر شد . آنها یکی دو ماهی در فراق پیر دیرشان دلتنگی کردند اما پیر از شهر باز نمیگشت .سر انجام در پایان ماه سوم بود که تق تق عصای او به گوش مریدان رسید . راهبان به استقبالش شتافتند و بارانی از سئوال بر سرش باریدند .اما پیر به سختی گریست بمدت هفت شبانه روز در حجره ای نشست و هیچ نخورد و نیاشامید . 
سر انجام از حجره بدر آمد وبا چشمانی گریان آنچه را که طی سه ماه گذشته بر او رفته بود حکایت کرد . 
پیر دیر ؛ آنجا در شهر ؛ از بخت بد  در اولین خانه ای که منزل کرده بود روسپی خانه بود . او برای مریدانش گفت که : آنجا حدود پنجاه مرد بسیار ثروتمند ؛ بحد افراط سر به کار خوردن و باده نوشی داشتند و عربده کشان و مست و خراب آواز می خواندند . زنی جوان و بلند مو و گندمگون و زیبا در حلقه محاصره مردان روی میزی ایستاده بود و اندام زیبایش را زیر هیچ لباسی پنهان نمیکرد . شراب می نوشید و آواز می خواند و خود را به هر کسی که خواهانش بود تسلیم میکرد . 
پیر دیر پس از توصیف همه افسونگری های ابلیسانه زنان شهر و جلوه های دلفریب شر ؛ شیطان را لعنت کرد و بسوی حجره خود راه افتاد و پشت در آن نا پدید شد . 
صبح روز بعد ؛ وقتی از حجره اش بیرون آمد هیچیک از راهبان را در دیر نیافت . 
همگی به شهر گریخته بودند !!
****بی جهت نیست که ما جناب آقای چخوف را اینقدر دوست داریم .

۱۵ خرداد ۱۳۹۳

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

۱۲ خرداد ۱۳۹۳

جای هیتلر خالی است ....

توی پمپ بنزین با موتور سیکلت قراضه اش میآید کنار من می ایستد . سر تا پای بدنش خالکوبی شده است .
میگوید : پول خرد داری ؟ 
توی دلم میگویم : توی این هیر و ویر بیا زیر ابرویم را بگیر ! دست توی جیبم میکنم و دو تا اسکناس یک دلاری بیرون میآورم و بدستش میدهم . 
سری به نشانه تشکر می جنباند و با اشاره چشم و ابرو یک آقای چینی را نشانم میدهد و میگوید : من از چینی ها بدم میآید !
میگویم : چینی ها ؟ مگر چیکارت کرده اند ؟ 
میگوید : جان به جان شان بکنی  یک سنت از دست شان نمی افتد . پول شان به جان شان بسته است . هندی ها هم همینطورند . از چینی ها گه ترند ! همه شان یک مشت آدم زیادی بدرد نخور نفرت آورند که آمده اند توی این دنیا تا جای دیگران را تنگ بکنند !
میخواهم سوار ماشینم بشوم که میآید مثل شپش لحاف کهنه خودش را بمن می چسباند و میگوید : از مسلمانها هم عقم میگیرد .
میگویم : عجب ؟ 
میگوید : همه شان آدمکش و خونخوارند . نکبت از سر و روی شان میبارد .
یک لبخند زورکی میزنم و میگویم : یهودی ها چطور ؟ 
تف گل و گنده ای روی زمین می اندازد و عینهو خرس تیر خورده با خشم میگوید : Fuck Them All 
و من میمانم حیران که : خدایا ! این آقا زاده با یک حساب سر انگشتی از چهار و نیم میلیارد آدم روی زمین نفرت دارد . اگر کاره ای بود چیکار میکرد ؟ 
بگمانم در این میان فقط جای آقای هیتلر خالی است .

۸ خرداد ۱۳۹۳

آقای زبرجد ......

آقا ! ما بالاخره تصمیم گرفته ایم این آقای زبرجد را به دادگاه بکشانیم .
چه فرمودید ؟ آقای زبر جد دیگر کیست ؟ 
عجب ؟ شما هنوز آقای زبر جد را نمی شناسید ؟ آقای زبر جد همان آقایی است که سی - چهل میلیارد دلار پول دارد . همان آقایی است که نه تنها از زمین و آسمان برایشان  پول می بارد وبه مرغ آقا نمیشود کیش گفت ؛ بلکه اگر اراده بفرمایند میتوانند در چشم بهم زدنی حکومت های اقالیم سبعه - از مصر و شام و عراق عجم و ممالک فارس و خراسان و ماوراء النهر بگیر تا تا ترکستان و دشت قبچاق و چین و ماچین و جاوه و بنگاله  وحبش و زنگبار و سیلان و گجرات و عدن و جده  - را کله پا بفرمایند !
ما که اسم بی صاحب شده این آقای مارک زوگر برگ توی دهان مان نمی چرخد ؛ این است که اسمش را گذاشته ایم آقای زبر جد که هم سر راست تر است و هم اسلامی تر !!
لابد می پرسید مگر این آقای زبر جد چه دسته گلی به آب داده است که ما میخواهیم ایشان را به عدلیه بکشانیم ؟ مگر پشت شمس العماره لبلبو گفته است ؟ . حالا خدمت تان عرض میکنیم . 
آن قدیم ندیم ها - قبل از اینکه این آقای زبر جد لعنتی این فیس بوک کوفتی بلا وارث را اختراع بفرماید ؛ ما هر وقت خسته و مانده از سر کار بخانه بر میگشتیم خانم جان مان یک چای دیشلمه کهنه جوش تازه دم جلوی مان میگذاشت و خستگی عالم از تن مان در میرفت . یا اینکه گاهگداری فسنجانی ؛ مرغ مسمایی ؛ جوجه کبابی ؛  میرزا قاسمی دبشی ؛ یا باقلا قاتوقی درست میکرد و ما هم شکر خدا را میکردیم و دستپخت خانم جان مان را با هزار به به و چه چه می لمباندیم ( هر چند باقلا قاتوقی که یک خانم شیرازی درست کند فقط برای عمه جانش خوب است ! )  هر چه بود سفره سنگین رنگینی داشتیم و مجبور نبودیم این ساندویچ های بی پیر آدم خفه کن را به سق بکشیم 
اما از روزی که خانم جان مان صاحب فیس بوک شده اند و شبانه روز سر گرم گشت و گذار در این خانه جادویی شیشه ای هستند ؛ ما نه تنها رنگ فسنجان و قیمه پلو و جوجه کباب و میرزا قاسمی و همان باقلا قاتوق مافنگی را ندیده ایم بلکه همان چایی کهنه جوش تازه دم هم از ما دریغ شده است .  این است که ما بالاخره تصمیم گرفته ایم این آقای زبر جد را به عدلیه بکشانیم و از ایشان چند میلیون دلاری خسارت بگیریم . 
دو تا دلیل محکمه پسند دیگر هم داریم که چرا میخواهیم این آقای زبر جد را به نظمیه و عدلیه بکشانیم . اولیش این است که : این آقایی که سی چهل میلیارد دلار پول دارد آیا تاکنون دو قران بابت سهم امام و خمس و زکات و حق البوق  آیات عظام و علمای اعلام داده است ؟  آیا این پول بی زبانی را که این آقا زاده کرور کرور جمع کرده اند توسط حجج اسلام حلال شده و طیب و طایر است ؟دومش اینکه وقتی قاضی القضات شیراز به مصداق قورباغه آوازه خوان شده و بیات گاو میخواند از آقای زبر جد شکایت میکند و سهم امام می طلبد ( ببین چه آشغال کله هایی قاضی القضات شده اند ! ) ما چه چیز مان از این آقای قاضی القضات کمتر است ؟ مگر ایشان را خانم زاییده ما را کنیز ؟  بالاخره از قدیم ندیم ها گفته اند  از خرس مویی . خلاف عرض میکنیم ؟ 

۵ خرداد ۱۳۹۳

آقای ماضی استمراری ......

برای دوست شاعرم محمد جلالی ( م- سحر )


این آقای ماضی استمراری دست از سرمان بر نمیدارد . مثل کنه بما چسبیده است و هر جا که میرویم مثل نخود هر آش پیدایش میشود و و بمصداق " بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند " مدام باد به زخم مان میزند و نمک روی جراحت مان می پاشد . 

* میرویم رستوران شام بخوریم . آقای ماضی استمراری شامش را میخورد و آروغش را میزند و دستش را به شکمش میمالد و بمن میگوید : یادت میآید رامسر ؟  میرفتیم رستورانی کنار دریا ؛ زیر نارنجستانش  ماهی اوزون برون با  ودکا می خوردیم ؟ عجب روزگار خوشی بود ! حیف که قدرش را نمیدانستیم . 

** سوار ماشین میشویم کیلومتر ها راه را میکوبیم و میرویم کنار اقیانوس آرام ؛ در شیک ترین و با صفا ترین هتل آنجا بیتوته میکنیم و میرویم تنی به آب بسپاریم .  در همین موقع سر و کله جناب آقای ماضی استمراری مثل خر مگس معرکه پیدا میشود و میگوید : متل قو یادت میآید ؟ یادت میآید چه ساحل زیبایی داشت ؟ سپید کنار و چمخاله و بابلسر چطور ؟  چشم انداز جنگل و کوههایش را به یاد داری ؟ 

***میرویم سانفرانسیسکو در خیابان هایش پرسه میزنیم . با رفیقم - مورتوز - بر پشت بام بلند بالا ترین هتل شهر جامی میزنیم . آرامش و نور و شادی و زندگی از در و دیوار شهر میبارد . سلانه سلانه خیابان معروف لومبارد را بالا و پایین میرویم و از انهمه زیبایی و گل و آفتاب و دار و درخت و آدمها و سگها و ماشین ها و کالسکه ها و ارابه ها غرق لذت میشویم . ناگهان نمیدانم از کدام سوراخ سنبه ای هیکل مچاله شده آقای ماضی استمراری پیدا میشود و میفرماید : شمیران و درکه و میگون و گلابدره و جعفر آباد و سعد آباد و خیابان پهلوی یادت میآید ؟  آخ که چه صفایی داشت تهران مان آن روز ها !!

****هر وقت دل مان میگیرد و هوایی میشویم و شور و شیدایی امان مان را می برد ؛  میرویم دانشگاه برکلی و در حاشیه خیابان های پر دار و درختش راه میرویم و زیر لب شعر حافظ و شاملو و اخوان و سهراب و صالحی را زمزمه میکنیم بلکه دلمان کمی باز بشود .
ناگهان سر و کله آقای ماضی استمراری پیدا میشود که این بار دست در دست آقای ماضی بعید داده است و شتابان به سوی مان میآید .
میگوییم : جناب آقای ماضی استمراری ! سور ناچی کم بود یکی هم از غوغه آورده ای ؟ 
این بار آقای ماضی بعید است که سری می جنباند و میگوید :  دبیرستان ایرانشهر یادت میآید ؟ مدیر مدرسه مان آقای کنار سری را بخاطر داری ؟ یادت میآید آقای کنار سری چه جلال و جبروتی داشت ؟  یادت میآید بخاطر نامه عاشقانه ای که برای زهره جانت نوشته بودی چه بلایی به سرت آورد ؟ 
پشت بندش آقای ماضی استمراری وارد میدان میشود و میگوید :  دانشگاه تبریز یادت میآید ؟  استاد قاضی طباطبایی و استاد عبدالامیر سلیم را بخاطر میآوری ؟  یادت میآید چقدر در کلاس استاد قاضی طباطبایی میخندیدی ؟ یادت میآید استاد قاضی طباطبایی با آنهمه پیری و شکستگی چه حافظه ای داشت و چقدر شوخ و شنگ بود ؟ 

**** میرویم کنار رودخانه ای تا بقول سهراب اندوه دل مان را بشوییم . آقای ماضی استمراری باز پیدایش میشود و برای مان از کارون و سپید رود  و زاینده رود و ارس و ارسباران میگوید و یکبار دیگر دل مان را خون میکند 
این آقای ماضی استمراری هیچ وقت و هیچ جا دست از سرمان بر نمیدارد . نمیگذارد یک قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود .  باز خدا پدر جنابان آقایان ماضی بعید و ماضی نقلی را بیامرزد که دیر به دیر آفتابی میشوند  و گرنه ممکن بود توی این سگستان و سنگستان  دق کش بشویم . 
آی ... جناب آقای ماضی استمراری !  الهی زیر پای اسب اجل بروی ! نمیشود دست از سر ما برداری ؟؟

۱ خرداد ۱۳۹۳

زمان

میگوید : آقای گیله مرد ؛ شما چه درسی خوانده ای؟ 
میگویم : ادبیات فارسی 
میگوید : پس میانه تان با دستور زبان فارسی باید خوب باشد 
میگویم : ای ... همچین 
میگوید : میشود بما بفرمایی ما در دستور زبان فارسی چند جور " زمان " داریم ؟ 
میگویم : کاکو ! ما را ترساندی . خیال کردیم میخواهی از ما سئوالات فقهی بپرسی که بلانسبت  مثل خر توی گل وابمانیم !
میگوید : بفرما ببینم چند جور  "زمان  " داریم 
میگویم : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . این را که هر بچه مکتبی شیر خواره ای میداند کاکو ! میخواهی میزان سواد ما را بسنجی ؟ 
میگوید : نه دیگر ! نشد دیگر ! معلوم میشود توی دانشگاه چیزی بشما یاد نداده اند . رفتید دانشگاه اما چیز دندانگیری یاد نگرفته اید .
میگویم : خب ؛ حالا شما بفرما ببینیم چند جور  " زمان " داریم . 
میگوید : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . و زمان شاه !!

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

آقای هوا شناس ....

یادش بخیر ! آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز ! - که الهی نور به قبرش ببارد - ما یک آقای منشی زاده ای داشتیم که توی اداره هواشناسی کار میکرد . بهش میگفتیم آقای هوا شناس !
ایشان میآمد توی رادیو و در پایان بخش خبری ؛ گزارش وضع هوا را میداد . 
آدم قد بلند لاغر ترو تمیزی بود که هر روز یک کراوات گلی منگولی به گردنش میآویخت و از آدمهای از خود راضی و قمپز در کن و چس دماغ و عصاقورت داده و از دماغ فیل افتاده و بر ما مگوزید هم بد جوری بدش میآمد . 
این آقای هوا شناس میآمد توی استودیوی رادیو و میگفت : فردا آسمان تهران صاف و آفتابی خواهد بود و درجه حرارت هوا هم به فلان میزان خواهد رسید .
فردا میدیدی نه تنها از آسمان صاف و آفتابی خبری نیست بلکه چنان بارانی میبارد و چنان باد سردی میوزد که انگاری میخواهد همه جا را کن فیکون بکند .
میخندیدیم و میگفتیم : آقای منشی زاده ! مرد حسابی ! قربانت برویم ما ؛ شما که الحمد الله از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه تصرف شماست ؛ آخر این چه جور پیش بینی وضع هواست ؟ شما که فرمودید امروز گرم و آفتابی خواهد بود . این کجایش گرم و آفتابی است ؟ ما که داریم از سرما می چاییم منشی زاده جان !
می خندید و میگفت : ما یک چیزی گفتیم دیگر ! شما چرا باور کردید ؟ 
خلاصه اینکه کار بجایی رسید که طفلکی خود آقای منشی زاده هم بمصداق " طبل پنهان چه زنی طشت من از بام افتاد "  دیگر مستاصل شده بود . این بود که وقتی میآمد توی استودیو و از آفتابی بودن آسمان تهران خبر میداد ؛ یک جمله هم منباب شوخی اضافه میکرد و میگفت : البته بهتر است شما شنوندگان عزیز محض احتیاط فردا چتر و بارانی و باد بزن را هم همراه داشته باشید !!
حالا حکایت ماست در این ایالت کالیفرنیا - یا بقول شاملو جانم قالی فور نیا -
یک روز هوا چنان داغ میشود که انگاری دروازه های جهنم را باز کرده اند تا طفلکی ها استالین و مائو و امام خمینی و سایر حجج اسلام و علمای اعلام  هوایی بخورند . روز بعدش می بینی چنان سرمای گزنده ای از راه رسیده است که صد رحمت به آلاسکا و سیبری و همین مراغه خودمان .
خلاصه اینکه ما خلایق قالیفورنیایی مانده ایم معطل که صبح میخواهیم از خانه بیرون بیاییم با خودمان چتر و بارانی برداریم یا باد بزن !
انگاری که این حضرت باریتعالی هم شوخی اش گرفته . کسی هم جرات ندارد بگوید که : جناب آقای باریتعالی ! پدر آمرزیده ! نمیشود به این آقای میکاییل که موکل باران است و در دستگاه عدل الهی حضرتعالی  شغل شریف هواشناسی را یدک میکشد دستور بفرمایید اینقدر سر به سرمان نگذارد ؟  امسال که الحمد الله یک قطره باران برای مان نفرستادی ؛ نمیدانید که با این بالا و پایین بردن  درجه حرارت ؛ درجه فشار خون مان  را هم بالا و پایین میبرید ؟؟
آخر شما چه خدایی هستی آخدا جان ؟/!!

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

پری آلبالویی با غمباد ...

آقای چخوف یکی دو روزی بما مرخصی داده بود . چه کنیم چه نکنیم ؟ مگر میشود کتاب نخواند ؟ 
در همین گیر و دار مسافری از ایران آمد و برایم هدیه ای آورد . یک جلد کتاب .
اسم کتاب هست " فیلم های کتبی سیلویا پلات "  از نویسنده ای بنام خانم مریم عباسیان . 
من خانم مریم عباسیان را نمی شناختم . گویا ایشان پرت و پلاهایی را که اینجا و آنجا مینویسم خوانده اند و کتاب شان را برایم هدیه فرستاده اند . 
کتاب را نشر افق منتشر کرده و یکی از داستان های آن بنام "  یک شب تام کروزتان را بمن قرض میدهید " در سال 1384 نامزد جایزه ادبی صادق هدایت شده است .
بخش کوتاهی از داستان  " پری آلبالویی با غمباد " را اینجا میگذارم تا بدانید چه نویسنده های خوبی در عرصه داستان نویسی معاصر حضور پر رنگ و تاثیر گذاری دارند 
زن : - والا ؛ شوهر من که مهمونی برو نبود ؛ با غریبه که هیچوقت خدا برو بیا نکرد . با خود ما هم به زور حرف میزد ....
آخه نمیدونید آقا !ما هر چی خواستیم بخریم ؛ بپوشیم ؛ بخوریم ؛ گفت : " اندازه گلیم تون  پاتون رو دراز کنین ؛ به گروه خونی تون نگاه کنین " 
بابای همین نوه ام که به خواستگاری دخترم آمده بود ؛ قبول نمیکرد . می گفت :  " طرف مهندسه ؛ به گروه خونی ما نمی خوره " 
گفتم : " ای بابا ؛ پدرت خوش ؛ مادرت خوش ؛خب دختر تو هم لیسانسه  " 
دختر ها تا حالا تو روی باباشون وا نیستاده بودن . دخترم همون شب تمام کتاب هاش رو گذاشت جلوی باباش که داشت سیب پوست می کند .....گفت : به این کتابها چه گروه خونی ای میخوره ؟ بگو فردا یکی همین اندازه پیدا کنم .
توی صورتم زدم گفتم : حیا کن دختر !  کشیدمش کنار . گفتم الآنه که بزندش . عقب عقب توی اتاق بردمش .
ول کن نبود . از توی اتاق داد میزد " فکر میکنی گروه خونیت " او " منفی یه. خوب فکر کن .  ولی مال من  آ- ب مثبته . آ- ب مثبت . آ-ب مثبت به تمام گروه خونی های دنیا می خوره ....
از خانم مریم عباسیان دو رمان و یک مجموعه شعر در دست انتشار است . اگر در ایران هستید نوشته های این نویسنده خوب را بخوانید 

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

عجبا .....!!

آقا ! باور کردنی نیست اما شما حالا می توانید در یک نوار کاست ؛شصت میلیون آهنگ و ترانه و بزن و بکوب های موسیقایی را ضبط بفرمایید !
خیال میکنید شوخی میکنم ؟ به دستان بریده حضرت عباس جدی میگویم .
مجله تایم در آخرین شماره خود نوشته است که : کمپانی سونی تکنولوژی جدیدی را بکار گرفته است که امت اسلام و امت موسی و امت عیسی و سایر بندگان خدا و حضرات کافران و مرتدان و مارقین و سارقین و بی خدایان می توانند شصت میلیون آهنگ را روی یک کاست ضبط بفرمایند و از مواهب بیکران آن بهره مند شوند .
یعنی از زمان حضرت آدم علیه السلام تا زمان امام خمینی لعنت الله علیه ؛ هر خواننده و نوازنده ای که  در یک گوشه دنیا چهار تا دلی دلی خوانده است و چهار تا دی دیم دام درام راه انداخته است ؛ همه اش را می توان روی یک کاست گذاشت و تا روز قیامت گوش شان کرد !
آقا ! ما سواد چندانی نداریم و از تکنولوژی و اینجور بی ناموسی ها  سر در نمی آوریم . ما از نسل چراغ موشی هستیم .ما
مگابایت و اینجور چیزها شنیده بودیم اما نمیدانیم  " ترابایت " دیگر چه زهر ماری است
حالا عین نوشته تایم را اینجا میگذاریم تا اهل فن برای ما آدمهای بیسواد دست و پا چلفتی توضیح بفرمایند که " ترا بایت " دیگر چه صیغه ای است .
60 million approximate number  of songs that could fit onto a 185 - Terabyte cassette tape using new technologydeveloped  by Sony ...

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

جوجه مرغابی بینوا

یک جوجه مرغابی بینوا  امروز نمیدانم چرا راهش را گم میکند و میآید حوالی فروشگاه ما در حاشیه مزرعه ذرت . 
شاید یکی دو هفته ای از عمرش نگذشته است . هنوز پر پرواز ندارد  . عینهو کودکی که میخواهد راه رفتن را تجربه کند افتان و خیزان راه میرود . 
میخواهم بگیرمش و آبی و دانه ای در حلقش بریزم .  بسرعت میرود لای بوته ها گم و گور میشود .
چند دقیقه بعد دوباره پیدایش میشود . زیر سایه درختی لمیده است و به آرامی جیک جیک میکند . 
دوباره پاورچین پاورچین خودم را به او میرسانم و سعی میکنم بگیرمش ؛ اما فرار میکند و میرود لای بوته ها 
یکی دو ساعت بعد می بینم زیر ماشینم مشتی پر ریخته است  . نمیدانم کدام گربه ای ؛ زاغی ؛ زغنی از کدام گورستانی آمده است و جوجه مرغابی بینوایم را لت و پار کرده است .
دلم بدرد میآید . یکی دو ساعتی حال و حوصله هیچ کاری را ندارم . بعدش میروم توی فکر و خیالات .
بخودم میگویم : اگر راهش را گم نکرده بود ؟ 
-اگر ازآشیانه اش جدا نشده بود ؟
-اگر فرصت زندگی می یافت ؟؟ در پهنه چه آسمانها که به پرواز در نمیآمد؟ .   چه شهر ها و کشور ها و قاره ها را زیر پر و بال خود نمیدید ؟ .چه پر و بالی می توانست بگشاید !
اما ؛ آه از آن زاغ و زغن لعنتی !