جای هیتلر خالی است ....
توی پمپ بنزین با موتور سیکلت قراضه اش میآید کنار من می ایستد . سر تا پای بدنش خالکوبی شده است .
میگوید : پول خرد داری ؟
توی دلم میگویم : توی این هیر و ویر بیا زیر ابرویم را بگیر ! دست توی جیبم میکنم و دو تا اسکناس یک دلاری بیرون میآورم و بدستش میدهم .
سری به نشانه تشکر می جنباند و با اشاره چشم و ابرو یک آقای چینی را نشانم میدهد و میگوید : من از چینی ها بدم میآید !
میگویم : چینی ها ؟ مگر چیکارت کرده اند ؟
میگوید : جان به جان شان بکنی یک سنت از دست شان نمی افتد . پول شان به جان شان بسته است . هندی ها هم همینطورند . از چینی ها گه ترند ! همه شان یک مشت آدم زیادی بدرد نخور نفرت آورند که آمده اند توی این دنیا تا جای دیگران را تنگ بکنند !
میخواهم سوار ماشینم بشوم که میآید مثل شپش لحاف کهنه خودش را بمن می چسباند و میگوید : از مسلمانها هم عقم میگیرد .
میگویم : عجب ؟
میگوید : همه شان آدمکش و خونخوارند . نکبت از سر و روی شان میبارد .
یک لبخند زورکی میزنم و میگویم : یهودی ها چطور ؟
تف گل و گنده ای روی زمین می اندازد و عینهو خرس تیر خورده با خشم میگوید : Fuck Them All
و من میمانم حیران که : خدایا ! این آقا زاده با یک حساب سر انگشتی از چهار و نیم میلیارد آدم روی زمین نفرت دارد . اگر کاره ای بود چیکار میکرد ؟
بگمانم در این میان فقط جای آقای هیتلر خالی است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر