امروز دو باره چخوف خوانی را از سر گرفتم .
آقا ! این آقای چخوف بیچاره مان کرده !چنان ما را با خودش در گیر کرده که گمان نکنم بتوانیم به این آسانی ها گریبان مان را از چنگ شان خلاص کنیم .
این آقای چخوف شبانه روز با ماست . با ما به مسافرت میآید . با ما میآید سر کارمان . شب ها هم نمیگذارد راحت باشیم . همه جا همراه و همپای ماست . توی محل کارمان تا فرصتی گیرمان میآید یکی دو تا از داستان های کوتاهش را میخوانیم و هوایی میشویم .
امروزداستانی از جناب آقای چخوف خواندیم که کلی ما را خنداند . بد نیست برایتان تعریفش کنم . اسمش هست " داستان بی عنوان " .
ماجرا از این قرار است که در بیابانی پرت و دور افتاده و برهوت ؛ دیری وجود دارد که چند راهب آنجا زندگی میکنند .
پیر دیر ؛ مردی است که ارگ می نوازد و شعر میگوید و راهبان هم کارشان این است که نماز بگزارند و شبانه روز به درگاه حضرت باریتعالی دعا کنند .
ناگاه مردی شهر نشین که راهش را گم کرده است از گرد راه میرسد و همینکه وارد دیر میشود بجای آنکه دست به دعا بردارد یا دعای خیری طلب کند ؛ از راهبان شراب و غذا می طلبد .بعد از آنکه می خورد و می نوشد سری به طعنه تکان میدهد و میگوید :
- شما راهبان هیچ کار مثبتی انجام نمیدهید ؛ فقط همین را بلدید که بخورید و بنوشید و بخوابید .آیا تنها راه رستگاری روح همین است ؟ فکرش را بکنید در همین لحظه ای که شما فارغ از غم دنیا اینجا نشسته اید و گرم خورد و نوش هستید ؛ نزدیکان تان در گوشه ای دیگر هلاک میشوند و به دوزخ میروند . نگاهی به شهر بیفکنید و ببینید آنجا چه میگذرد . گروهی از گرسنگی تلف میشوند و در همان حال عده ای دیگر که پول شان با پارو بالا میرود خود را در انواع و اقسام فسق و فجور غرق کرده اند . انسانها نه دیگر ایمان دارند نه حقیقت . و کیست که همت کند و نجات شان بدهد ؟
پیر دیر که سخت مجذوب گفته های مرد شهری شده بود فردای آن روز عصایش را بر داشت و با مریدانش خدا حافظی کرد و روانه شهر شد . آنها یکی دو ماهی در فراق پیر دیرشان دلتنگی کردند اما پیر از شهر باز نمیگشت .سر انجام در پایان ماه سوم بود که تق تق عصای او به گوش مریدان رسید . راهبان به استقبالش شتافتند و بارانی از سئوال بر سرش باریدند .اما پیر به سختی گریست بمدت هفت شبانه روز در حجره ای نشست و هیچ نخورد و نیاشامید .
سر انجام از حجره بدر آمد وبا چشمانی گریان آنچه را که طی سه ماه گذشته بر او رفته بود حکایت کرد .
پیر دیر ؛ آنجا در شهر ؛ از بخت بد در اولین خانه ای که منزل کرده بود روسپی خانه بود . او برای مریدانش گفت که : آنجا حدود پنجاه مرد بسیار ثروتمند ؛ بحد افراط سر به کار خوردن و باده نوشی داشتند و عربده کشان و مست و خراب آواز می خواندند . زنی جوان و بلند مو و گندمگون و زیبا در حلقه محاصره مردان روی میزی ایستاده بود و اندام زیبایش را زیر هیچ لباسی پنهان نمیکرد . شراب می نوشید و آواز می خواند و خود را به هر کسی که خواهانش بود تسلیم میکرد .
پیر دیر پس از توصیف همه افسونگری های ابلیسانه زنان شهر و جلوه های دلفریب شر ؛ شیطان را لعنت کرد و بسوی حجره خود راه افتاد و پشت در آن نا پدید شد .
صبح روز بعد ؛ وقتی از حجره اش بیرون آمد هیچیک از راهبان را در دیر نیافت .
همگی به شهر گریخته بودند !!
****بی جهت نیست که ما جناب آقای چخوف را اینقدر دوست داریم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر