آغاز سال نو به وقت کالیفرنیا : شنبه بیستم مارچ - ساعت ده و سی و دو دقیقه و سیزده ثانیه بامداد
فرا رسیدن نوروز و بهار بر همه شما عزیزان مبارک باد .
فرا رسیدن نوروز و بهار بر همه شما عزیزان مبارک باد .
آرزو کنیم که سال جدید ؛ سال صلح . سال آزادی . سال ارج گذاشتن به حرمت انسان . سال یگانگی و راستی . سال پیروزی خرد بر جهل . سال شکوفایی غنچه های مهر . سال پیشتازی حق . سال مرگ دروغ . سال عدل و داد . سال نابودی بیداد . و سال آزادی میهن و مردم ما از چنگال اهریمن و اهریمنان باشد .
بهار و بهاران خجسته باد .....
حالا منباب خالی نبودن عریضه و بعنوان هدیه نوروزی ؛ دو تا از طنز نوشته های قدیمی ام را تقدیم حضورتان میکنم تا در آستانه بهار و نوروز غنچه های لبخند بر لبان شما شکوفا شود :
آقای جو کشاورز امریکایی ....
-------------------------
آقای جو - کشاورز امریکایی -چنان به پیسی افتاده بود که تصمیم گرفت توی مزرعه اش ؛ در حاشیه جاده ؛ یک مغازه فسقلی بسازد و پرتقال و هلو و سیب و گلابی و زرد آلو و یک مشت هله هوله دیگر بفروشد و بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان با شاش موش آسیاب بگرداند .!
عیال آقای جو - خانم مارگریت - که از حصیر بودن و ممد نصیر بودن آقای جو کفرش بالا آمده بود ؛ برای اینکه بیش از اینها بنده آه کش و به به گوی حضرت باریتعالی نباشد ؛ تصمیم میگیرد آستین هایش را بالا بزند و همه هنر آشپزی اش را بکار بگیرد و یک مشت کلوچه و شیرینی خانگی درست بکند و در مغازه فسقلی اش بفروشد بلکه خدا خدایی بکند و یک روز هم که شده باشد آب به جوی آقا شفیع برود و از این بی کفنی زنده بودن بیرون بیاید .
فردا صبحش آقای جو - کشاورز امریکایی -کله سحر ؛ مغازه اش را آب و جارو کرد و یک تابلوی حسابی با خط خوش جلوی پیشخوان مغازه اش نصب کرد که : کلوچه خانگی ؛ پنجاه سنت !
اولین مشتری آقای جو یک آقای پنجاه و چند ساله بود که داشت نرمک نرمک برای خودش در حاشیه جاده دوندگی میکرد .
این آقای محترم آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد ؛ دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد دوان دوان راهش را کشید و رفت .
فردایش دوباره سر و کله همین آقای دونده پیدا شد . آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد . دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد ؛ دوان دوان راهش را کشید و رفت !
پس فردا و پسین فردا و پس پسین فردا ؛ همین آقای دونده هر روز آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد . دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد دوان دوان راهش را کشید و رفت !
یکی دو ماهی گذشت . یک روز این آقای محترم آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد ؛ دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه چیزی بردارد راهش را کشید که برود . آقای جو از مغازه اش آمد بیرون و شروع کرد همپای او دویدن !
آن آقای محترم وقتیکه دید آقای جو دارد همپایش میدود در آمد که : هان !! لابد میخواهی بدانی چرا من هر روز پنجاه سنت روی پیشخوان مغازه ات میگذارم و میروم ؟؟!!
آقای جو گفت : نه آقا ! نه ! من فقط میخواستم به عرض مبارک تان برسانم که از امروز قیمت کلوچه هامان یک دلار شده است !!!
آقای حجت الاسلام و بیماری آرتورز ....
آقای حسین آقا شنگول و مست و خراب توی ایستگاه متروی تهران روی نیمکت نشسته بود و برای خودش روزنامه میخواند .
یک آقای حجت الاسلامی از راه رسید و آمد کنار حسین آقا روی نیمکت نشست .
حسین آقا آهسته سرش را بلند کرد و سلامی به آقا گفت و پرسید :
- ببخشید حاج آقا ! شما میدونین چه کسانی به بیماری " آرتورز " مبتلا میشن ؟؟!!
آقای حجت الاسلام بادی توی غبغب انداخت و سری جنباند و گفت :
- آدم های لا ابالی . آدم های پست . آدم های بنگی . آدم های حرام زاده . . آدم های بی ایمان . آدم های وافوری . آدم هایی که دین ندارند . آدم هایی که مایه ننگ دیگران اند ...
حسین آقا سری به نشانه تایید تکان داد و دوباره سرش را کرد توی روزنامه اش.
آقای حجت الاسلام چند لحظه ای رفت تو فکر و بعدش با خودش گفت : عجب حرفی زدم ها ؟؟!! نکند دل این مرد بیچاره را شکسته باشم ؟!
بنا بر این رو به حسین آقا کرد و گفت : برادر ! من منظور بدی نداشتم ها !!امیدوارم از من دل چرکین نشده باشین ! حالا میشود بمن بگویید چند وقت است که شما به بیماری آرتورز مبتلا هستین ؟؟
حسین آقا لبخندی زد و گفت :
- من به این بیماری مبتلا نیستم حاج آقا ! اینجا توی روزنامه خواندم که امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب به بیماری " آرتور "ز مبتلا هستن !!!