**این رفیق مان علیرضا خان - که سالهای سال کتابفروشی توکا را در سن حوزه می چرخانید - و دست آخر با یک عالمه قرض و قوله عطای کتابفروشی را به لقایش بخشید و بقول معروف " جان گرو جامه گرو " در غبار زمانه گم شد ؛ حالا در لس آنجلس یک مجله طنز راه انداخته است بنام " عسل "
علیرضا خان ؛ دو شماره از طنز نامه " عسل " را برایم پست کرده است و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز که جوالدوز به تخم مبارکش فرو میکرد و هوارش بلند بود که " وای به دادم برسید " ایشان هم هوارشان در آمده است که ای خلایق ایرانی ! شما چرا برای کله پاچه و کنیاک فرانسوی و ویسکی جانی والکر تان پول خرج میکنید اما همینکه می خواهید چهار قران برای مجله ای یا کتابی بسلفید انگاری پول را به جان تان بسته اند و جاضر نیستید صنار سه شاهی به فلان روزنامه کمک کنید ؟؟!!
یاد دوست از دست رفته مان دکتر محمد عاصمی افتادم . دکتر عاصمی پس از کودتای 28 مرداد و آن افتضاحی که توده ای ها بار آورده بودند بار و بندیلش را بسته بود و رفته بود آلمان و سالهای سال مجله " کاوه " را در آنجا منتشر میکرد و با وجودی که از توده ای ها هزار جور تهمت و ناسزا شنیده بود و می شنید ؛ باز هم نوشته ها و فضل فروشی های آنها را در مجله اش چاپ میکرد .
یک روز بهش گفتم : ممد جان ! تو دیگر چرا ؟؟
در جوابم گفت : میدانی حسن جان !توده ای بودن عینهو مثل این است که آدم به بیماری سیفلیس مبتلا شده باشد ! این بیماری لاکردار ممکن است یکسال ؛ دو سال ؛ سه سال ؛ دست از سرت بر دارد اما می بینی یکهو عود میکند و روزگارت را سیاه میکند ! بعدش غش غش می خندید و میگفت : روزنامه نگاری هم دستکمی از ابتلای به بیماری سیفلیس ندارد . آدم گاهی اوقات از هر چه نوشتن و روزنامه و مجله عقش میگیرد اما بالاخره یک روز این بیماری دو باره عود میکند و پدر صاحب بچه را در میآورد .
حالا حکایت این رفیق مان علیرضا خان است .
میگویند خدا بیامرز ملا نصر الدین صد دینار میگرفت سگ اخته میکرد یک عباسی میداد میرفت حمام ! ما هم بیست و چند سال پیش ؛ که تازه به امریکا آمده بودیم سیفلیس روز نامه نگاری مان عود کرد و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز رفتیم سه چهار تا بی کله تر و بی عقل تر از خودمان را پیدا کردیم و یک روز نامه راه انداختیم بنام خاوران .
صبح کله سحر پا میشدیم و میرفتیم دنبال کار گل . شب که میشد خسته و مانده از سانفرانسیسکو میآمدیم سن حوزه و می نشستیم توی دفتر خاوران و تا دم دمای صبح جوالدوز به تخم چشمان مان میزدیم و خاوران را با خون جگر منتشر میکردیم و مجانی میدادیم دست مردم . وقتی روزنامه دست خلایق میرسید کلی به به و چه چه تحویل مان میدادند و هندوانه زیر بغل مان میگذاشتند و هزار تا نامه فدایت شوم برای مان می نوشتند ؛ اما بقدرتی خدا یکی شان نمی پرسید که هزینه چاپ آنرا از کجا میآورید و یکی شان حاضر نبود دو دلار کف دست مان بگذارد و بگوید عمو جان خرت به چند ؟؟!!
پنج سال تمام دویدیم و جان کندیم و برای خودمان و هفت پشت مان هزار تا دشمن تراشیدیم و دست آخر جان مان به به لب مان رسید و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و رفتیم پی بد بختی ها مان .
وقتی روزنامه تعطیل شد تازه جماعت ایرانی از خواب بیدار شدند و هوار شان در آمد که : ای آقا !! چرا به ما نگفتی کمک تان کنیم؟
حالا حکایت رفیق مان علیرضا خان است .
میگویند : حرف حرف میآورد باران برف . یادش به خیر ؛ ما در جوانی هامان چند سالی در رادیو رشت کار میکردیم . خبر نگار بودیم . در رشت یک حاج آقایی بود بنام حاج اسفندیار سر تیپ پور که یک روزنامه چهار ورقی منتشر میکرد . اسمش بود روزنامه رویین . از آن روز نامه هایی بود که صفحه اولش همیشه خدا تمثال اعیحضرت همایونی و علیاحضرت شهبانو و خاندان جلیل ! سلطنت بود و مابقی صفحاتش یا آگهی حصر وراثت و ثبت شرکت ها و نمیدانم آگهی مناقصه و مزایده و اینجور زهر ماری ها یا هذیاناتی در باره رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ !!
این آقای حاج آقا که فهمیده بود ما هم به سیفلیس روزنامه نگاری مبتلا هستیم یک روز آمده بود سراغ مان که : فلانی ! بیا روزنامه ما را سر دبیری کن و هفته ای هم صد تومان بگیر .
آن روز ها صد تومان کلی پول بود . ما خودمان حقوق مان در رادیو چهار صد و چهل تومان بود . ما هم بهوای صنار سه شاهی آستین های مان را بالا زدیم و شدیم سر دبیر روزنامه رویین . در طول هفته خبر ها و مقاله ها را میفرستادیم و خودمان هم عصر پنجشنبه میرفتیم چاپخانه و کار تیتر زدن و صفحه بندی و تصحیح نمونه های چاپی را انجام میدادیم .
یک روز حاجی اسفندیار تلفن زد و گفت : فلانی ! یک تیتر درشت بزن که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟؟ زیرش هم بنویس مشروح گزارش هفته آینده .
پرسیدیم : حاج آقا ! مگر در برق منطقه ای شمال چه خبر است ؟
گفت : نمیدانی حسن جان ! نمیدانی ! نمیدانی این پدر سوخته ها چه رشوه هایی میگیرند .
ما را می بینی ؟ خر شدیم و یک تیتر درست حسابی زدیم که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ .زیرش هم نوشتیم : مشروح گزارش هفته آینده .
هفته آینده وقتی برای سر و سامان دادن کار ها به چاپخانه رفتیم دیدیم حاج آقای ما هم آمده است .
گفتیم : خب ؛ حاج آقا !گزارش رشوه خواری های برق منطقه ای را بده چاپش کنیم .
نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه بما انداخت و گفت : فراموشش کن حسن جان !!
گفتیم : چی چی را فراموش کنیم حاج آقا ! ما هفته پیش یک تیتر گل و گنده زده ایم که در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ حالا جواب مردم را چه بدهیم ؟؟
حاج آقا خنده ای کرد و دستی به پشت مان زد و گفت : فراموش کن جوان !!
و سالهای سال گذشت تا جوانکی که ما باشیم حالی مان بشود که بابا ! حاجی آقا سهمش را گرفته است و حالا مهر خاموشی به لب زده است .!
یک داستان دیگری برای تان بگوییم برویم پی کارمان .
یک روز حاج آقا از تهران آمد و با خودش کلیشه ای را آورد و گفت : حسن جان ! این کلیشه را صفحه آخر روزنامه چاپ کن .( آنروزها مثل امروز نبود که تکنولوژی کار ها را آسان کرده باشد . ؛ عکس ها را اول باید کلیشه میکردند بعد چاپ )
ما دیدیم کلیشه ای است تبلیغاتی در باره ودکای اسمیرنوف !
گفتیم : حاج آقا ! بنظر شما چاپ این کلیشه برای مان درد سر درست نمی کند ؟
گفت : چه درد سری ؟
گفتیم : شما حاج آقا هستید ! همه صدا تان میکنند حاج اسفندیار سر تیپ پور ! اگر ما بخواهیم توی روزنامه مان تبلیغ ودکای اسمیرنوف بکنیم این بازاری های کله پوک و این روضه خوانها فردا هزار جور بامبول بازی راه نمی اندازند و فریاد وا اسلاما شان تا آسمان هفتم نخواهد رفت ؟؟
آقای حاجی آقا سری جنبانیدند و تاملی کردند و فرمودند : راست میگویی ! روزنامه را چاپ کن . اما فقط توی ده شماره اش این کلیشه را بگذار !
ما هم روزنامه را بدون آن کلیشه چاپ کردیم . اما فقط ده شماره اش را با کلیشه ودکای اسمیرنوف بچاپ رساندیم . آقای حاج آقا این ده شماره را گذاشت توی پاکت و فرستاد برای همان شرکتی که گویا کار توزیع ودکای اسمیرنوف را در ایران بعهده داشت و بابت همین ده شماره ؛ دو هزار تومان تیغ شان زد !
آنجا بود که ما فهمیدیم روزنامه نگاری در مملکت گل و بلبل یعنی چه ؟؟
حالا همه این داستانها را گفتیم که چه بشود ؟ که به رفیق مان علیرضا خان بگوییم : ول معطلی رفیق !!
بقول مسعود سعد سلمان :
نصیحتی پدرانه ز من نکو بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ؛ که آفتی است هنر .
۲ نظر:
جالب بود.کلی درس زندگی گرفتم تو همین چند خطی که نوشته بودید.... :-) مرسی. موفق باشید .
خوب بود، اما حالا خدایی جلو دروازه تمدن بزرگ علامت تعجب نمی گذاشتید نمی شد؟ خیلی کار تحفه ای کرده نسل شما که ریده به زندگی ما؟؟ بیا یه روز اینجا تو ایران زندگی کن ببینم هنوز از این اداهای سال 37 درمیاری؟
ارسال یک نظر