دنبال کننده ها

۲۹ شهریور ۱۴۰۲

پر جمعیت ترین شهر جهان

آقا! ماه گذشته جناب پشه لگد مان زده بود!
کم‌مانده بود قبض و برات آخری را بدهیم برویم هیچستان .لابد همانجایی که جوی شیر و عسل و نهرهای پر شراب دارد ! همانجا که هفتاد تا حوری عینهو هلوی پوست کنده به صف ایستاده اند تا ما را بنوازند !همانجا که درختان انجیر و زیتون و خرما دارد ( کاشکی درخت هلو و انگور و انار هم میداشت ). همانجا که چشمه سلسبیل جاری است .
٫( از ابواب هفتگانه جهنم یا همان « دار البوار » ، منجمله هاویه و سعیر و جحیم و سقر و « اشباح و قدیسان کافورینه به کف و شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش» چیزی نمیگوییم می ترسیم سر صبحی زهره ترک بشوید )
ما را بردند بیمارستان. آنجا فرشتگان اینجهانی آمدند و یک عالمه پیزر لای پالان مان گذاشتند و گفتند:هنوز اول عشق است اضطراب مکن ! حالا حالا ها باید بمانی و بخندی و بخندانی ، مخصوصا اینکه از خلیفه هم خط آورده ای!
روزها گر رفت گو رو ، باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست !
حالا حال مان خوب است. پریروز با رفیقان مان رفتیم جای تان خالی از آن ام الخبائث پیلپای ترس محتسب نخورده نوشیدیم حال مان بهتر شد !
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
حالا که آمده ایم اینجا می بینیم سیصد و هشتاد و چند نفر برای ما دعا کرده اند . برای ما آرزوی سلامتی کرده اند.
خواستیم جواب یکایک شان را بنویسیم . دیدیم از کار و زندگی وامیمانیم . دیدیم اگر پاسخ یکایک شان را بدهیم باید لغتنامه دهخدا را برداریم دنبال کلمه بگردیم .
این است که حالا آمده ایم اینجا زیر درخت بلوط نشسته ایم و داریم بلبل زبانی میفرماییم ( خدا را شکر اینجا درخت نسترن ندارد و گرنه محمد علی میرزایی پیدا میشد سرمان را می برید پوست سرمان را قلفتی میکند تویش کاه میگذاشت میفرستاد برای اعلیحضرت همایونی مظفر الدین شاه قاجار )
پریروز رفتیم دور و بر خانه مان قدمی بزنیم ، دیدیم همسایه های مان یکی یکی میآیند حال و احوال مان را می پرسند . خانم کاتلین همسایه دست راستی مان میگوید : نگران نباش ! خوشحالم که زنده ای . خودم هفته دیگر باید بروم جراحی دارم .
آقای مایکل میگفت : ای آقا ! من خودم دوبار عمل جراحی قلب باز انجام داده ام ، حالا قبراق و سر حالم .
خانم سیلویا میگفت : دوبار کرونا گرفته اما جان به سلامت برده ام !
دیدیم ای آقا ! ما انگار سالم ترین پیران شان هستیم
غرض اینکه خواستیم بگوییم اگر پاسخ یکایک تان را نداده ایم ما را ببخشایید و بیامرزید . ما شما را دوست داریم . بقول پرویز شاپور قلب مان پرجمعیت ترین شهر جهان است .
دیگر اینکه :شما چرا اینقدر خوب و مهربان هستید ای تخم جن ها ؟
تا که انگور شود « می» دو سه سالی بکشد
تو به یک لحظه شدی ناب ترین باده عشق
May be an image of heart and flower
All reactions:
Nasrin Zaravar, Hosein Amirrahmat and 102 others

۲۷ شهریور ۱۴۰۲

خدا بمرد

آن روز که فرمانفرما ، حسین خان بلوچ و فرزند خرد سالش را به زندان انداخت و طفل در زندان دیفتری گرفت ، افضل الملک به فرمانفرما گفت : حسین خان حاضر است پانصد تومان رشوه بدهد که پسرش را از پیش چشمش در زندان خارج کنند .
فرمانفرما نپذیرفت و گفت:
« فرمانفرمای کرمان ، انتظام مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان بلوچ نمی فروشد !» و طفل پیش چشم پدر در گذشت.
چند روز بعد پسر فرمانفرما هم دیفتری گرفت و کوشش ها سودی نداد و با آنکه پانصد گوسفند نذر کردند افاقه نکرد و کودک مرد .
فرمانفرما در حزن آن نو نهال ، هیچ روز و شب نیارمیدی.
یک روز که افضل الملک پیش او رفت فرمانفرما از فرط خشم گفت :
افضل! چه بگویم ؟ تو گویی خدایی نیست!پیغمبری نیست! هیچکس نیست! و گرنه اگر بخاطر ریش سفید من نبود لا اقل بخاطر خانواده های فقیری که از پانصد گوسفند فدیه ما سیر میشدند میبایست طفل من نجات یابد .
افضل گفت : حضرت والا ! این فرمایشات را نفرمایند که هم خدایی هست هم پیغمبری هست و همه چیز هست .منتهی بدانید که فرمانفرمای کل عالم ، انتظام مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه فرمانفرمای کرمان نمی فروشد !
« دکتر باستانی پاریزی- فرماندهان کرمان »
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 105 others
6 comments
5 shares
Like
Comment
Share

نا گفته ها

نا گفته هایی در باره مرگ مشکوک آیت الله طالقانی
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی با ستار دلدار

شاعر مسلمان چینی

آقا! ما امروز یک شعر بسیار بسیار زیبا از یک شاعر مسلمان چینی خواندیم حظ کردیم .
آدمیزاد چینی باشد مسلمان باشد شاعر هم باشد دیگر نور علی نور است به خودا !
پس این آقایان مائوتسه تونگ و لئو شائوچی و نمیدانم شی جین پینگ و چینگ چیان ریزو درشت اینهمه سال به چه کاری مشغول بودند وچه غلطی میکردند که ما هنوز در ممالک محروسه چین و ماچین مسلمان داریم ؛ آنهم شاعر مسلمان ؟
چطور تا حالا خانه و‌کاشانه شان را بر سرشان خراب نکرده اند ؟ چطور گذاشته اند یک مسلمان بیاید خود را قاطی آدم‌ها بکند شعر هم بگوید ؟
حالا یقه ام را نگیرید که آقا! بیا این شعر را برای مان ترجمه کن .
مگر شما قرآن میخوانید حالی تان میشود چه میخوانید؟
مگر وقتی دعای ندبه و دعای فرج و دعای کمیل و دعای جوشن کبیر و دعای عرفه و دعای ابوحمزه ثمالی و نمیدانم هزار جور ورد و دعا میخوانید میدانید چه شکری میل میفرمایید؟
وقتی ملای محله تان بالای منبر به زبان تازی ها بشما دشنام میدهد و شما همینطور گله گله اشک میریزیدو به پیشانی تان میکوبید و صلوات میفرستید هرگز خواسته اید بدانید چه گفته است و چه میگوید؟
پس چطور است از من میخواهید این شعر لطیف و ظریف چینی را برای تان ترجمه کنم ؟آخر پدر آمرزیده ها !
مگر ملای محله تان عربی میداند؟مگر اومیداند چه چیزی بلغور میکند؟مگر رییس مجلس و رییس جمبورتان فارسی میدانند ؟
مگر وقتی بابا بزرگ تان به رحمت خدا میرود و آقای ملا باشی توی قبرش پای لحد گوش اش را می‌گیرد و یا عبدالله ابن عبدالله میخواندو سوره نسا را زیر گوشش زمزمه میکند هیچ بنده خدایی میداند چه میگوید ؟ هیچکس آیا می پرسد سوره نسا را چه کار به آن بنده خدایی که به رحمت خدا رفته است ؟ مگر میخواهد بعد از مرگش برایش زن بگیرد که بیخ گوش اش سوره نسا می خواند ؟
دست بر دارید آقا ! این شعر زیبای چینی را بخوانید حظ کنید !
اجرتان هم با آقای کون چون تانک
城阙辅三秦,
风烟望五津。
与君离别意,
同是宦游人。
海内存知己,
天涯若比邻。
无为在岐路,
儿女共沾巾

اسیر یک تومانی

روزی که حبیب الله خان امیر توپخانه به تعقیب آقا خان محلاتی به نرماشیر رفت ، در قلعه بمپور ، یکی از سربازان به زنی دست درازی کرد . باقیماندگان قلعه هم قسم شده ، ابتدا همه زنان و دختران خود را به دست خود کشتند که به دست اردو نیفتند ، سپس دستجمعی با سربازان در افتادند و چنان شد که « جوی خون جاری گردید و بسیاری مقتول شدند »
امیر توپخانه به انتقام این کار « چندین هزار کس از آن طوایف اسیر و قتیل کرد . اسیران را با کند و زنجیر با خود ببرد ، و تا مسافت پنج منزل به قندهار برفت . آنگاه صورت حال را عرضه کرده با اسیران روانه درگاه پادشاه داشت . شاهنشاه غازی ( محمد شاه ) طپانچه تمام الماس به تشریف او بفرستاد »(۱)
بعد ها عباسقلیخان جوانشیر شروع به باز گرداندن این اسیران و پراکندگان کرد و اسیران را بازخرید و از اسرای بن فهل (بمپور) هرقدر در نزد سرباز و توپچی یافته بود خریده معادل سه هزار و هفتصد تومان مخارج این معامله شد «۲»
هر اسیر را یک تومان خریدند«۳»
—————————————-
۱- ناسخ التواریخ ص ۳۹۶
۲-روضه الصفا-ذیل وقایع ۱۲۵۹هجری
۳- تاریخ کرمان-ص۶۱۵
No photo description available.
All reactions:
Nasrin Zaravar, Mina Siegel and 56 others

۲۵ شهریور ۱۴۰۲

شعر برای عمه جان

.... چند سالی از انقلاب ویرانگر ایران میگذشت . تازه اجازه داده بودند که ایرانی ها به خارج بیایند و یکی از خویشان نزدیکم از ایران به پاریس آمده بود .
محمد عاصمی ( مدیر مجله کاوه در آلمان ) خبر شد و برای دیدن وی از مونیخ به فرانسه آمد . شب را با عده ای از دوستان خانه ما بود .
این مقدمه را بگویم که خدا ذره ای استعداد شعر گفتن به من نبخشیده است . در دوران جوانی یک بار شعری گفته بودم و برای فرخ تمیمی خواندم .
فرخ تمیمی گفت : می توانم یک خواهش ازت بکنم ؟
گفتم : البته !
گفت : ترا به حضرت عباس شعر نگو ! دوستانت را در محظور میگذاری و جرات نمی کنند بهت بگویند شعرت مزخرف است !
سخنش آنچنان جدی و تلخ بود که من هرگز تا مدت ها شعر نگفتم و ادبیات ایران از آثار یکی از فرزندانش برای همیشه محروم ماند !! اما بعد از انقلاب که همه چیز زیر و رو شده بود و فرخ تمیمی هم دیگر زنده نبود ؛ گاهی شعرکی میگفتم ولی جرات نمیکردم به کسی نشان بدهم . آن شب هم شعری گفته بودم و اعلام کردم که شعر تازه ای گفته ام و میخواهم به افتخار عزیزی که از ایران آمده است آنرا بخوانم .
حرف من سکوت سنگینی در فضا ایجاد کرد و حضار که سابقه کار دستشان بود به احترام صاحبخانه اعتراضی نکردند ولی اشتیاقی هم از خود نشان ندادند .
من شعر را خواندم و منتظر ماندم عکس العملی از جمع ببینم ؛ ولی کسی چیزی نگفت و سکوت ادامه یافت . بعد از مدتی یکی از مهمان ها بمن گفت : ببخشید ! سرکار عمه دارید ؟
منظورش معلوم بود . میخواست بگوید شعر سر کار برای عمه تان خوب است ! ولی من بروی خود نیاوردم و یکی از مهمان ها گفت که ایشان عمه داشت که سالها پیش فوت کرده است .
محمد عاصمی که تا آنوقت خودش را حفظ کرده بود گفت : والله من هم بودم از غصه برادر زاده ای که چنین شعر هایی میگوید ( آن هم شعر نو! ) اگر نمی مردم خودم را می کشتم !!
" از حرف های سیروس آموزگار "
May be an image of 3 people
All reactions:
Karim Akhavan, Ahina Makhani and 3 others