.... چند سالی از انقلاب ویرانگر ایران میگذشت . تازه اجازه داده بودند که ایرانی ها به خارج بیایند و یکی از خویشان نزدیکم از ایران به پاریس آمده بود .
محمد عاصمی ( مدیر مجله کاوه در آلمان ) خبر شد و برای دیدن وی از مونیخ به فرانسه آمد . شب را با عده ای از دوستان خانه ما بود .
این مقدمه را بگویم که خدا ذره ای استعداد شعر گفتن به من نبخشیده است . در دوران جوانی یک بار شعری گفته بودم و برای فرخ تمیمی خواندم .
گفتم : البته !
گفت : ترا به حضرت عباس شعر نگو ! دوستانت را در محظور میگذاری و جرات نمی کنند بهت بگویند شعرت مزخرف است !
سخنش آنچنان جدی و تلخ بود که من هرگز تا مدت ها شعر نگفتم و ادبیات ایران از آثار یکی از فرزندانش برای همیشه محروم ماند !! اما بعد از انقلاب که همه چیز زیر و رو شده بود و فرخ تمیمی هم دیگر زنده نبود ؛ گاهی شعرکی میگفتم ولی جرات نمیکردم به کسی نشان بدهم . آن شب هم شعری گفته بودم و اعلام کردم که شعر تازه ای گفته ام و میخواهم به افتخار عزیزی که از ایران آمده است آنرا بخوانم .
حرف من سکوت سنگینی در فضا ایجاد کرد و حضار که سابقه کار دستشان بود به احترام صاحبخانه اعتراضی نکردند ولی اشتیاقی هم از خود نشان ندادند .
من شعر را خواندم و منتظر ماندم عکس العملی از جمع ببینم ؛ ولی کسی چیزی نگفت و سکوت ادامه یافت . بعد از مدتی یکی از مهمان ها بمن گفت : ببخشید ! سرکار عمه دارید ؟
منظورش معلوم بود . میخواست بگوید شعر سر کار برای عمه تان خوب است ! ولی من بروی خود نیاوردم و یکی از مهمان ها گفت که ایشان عمه داشت که سالها پیش فوت کرده است .
محمد عاصمی که تا آنوقت خودش را حفظ کرده بود گفت : والله من هم بودم از غصه برادر زاده ای که چنین شعر هایی میگوید ( آن هم شعر نو! ) اگر نمی مردم خودم را می کشتم !!
" از حرف های سیروس آموزگار "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر