دنبال کننده ها

۱۷ دی ۱۴۰۱

آیت الله حمال

قدیم ندیم ها ما در شیراز یک آیت الله داشتیم بنام آیت الله حمال.
این آیت الله حمال پنجزار میگرفت میرفت بالای منبر اما آنقدر آن بالا پرت و پلا میگفت که صاحب مجلس حاضر می‌شد دو تومان بدهد تا بیاید پایین !
اگر از یک شیرازی قدیمی بپرسیدآیت الله حمال را می شناسی خواهد گفت :
ها کاکو! انگار همی دیرو بود که تو محله گود عربون یا تو مسجد نصیرالملک میرفت بالا ممبر معرکه راه مینداخت و لیچار بار همه میکرد .
آیت الله حمال آخوند دهن دریده ای بود که حوالی سال‌های ۳۰ در شیراز زندگی میکرد.کارش حمالی بود و عمامه سبز رنگی روی سرش میگذاشت و حوالی تل حصیر بافا و قبرستان سید حاج غریب و بازار مسگرا و بازار منصوریه می پلکید و از راه حمالی و روضه خوانی نانی فراهم میکرد تا منت حاتم طایی را نکشد .
در سال‌های پیش از کودتای بیست و هشت مرداد جوانان توده ای یا مصدقی تشویقش می‌کردند برود بالای منبر . او هم میرفت بالای منبر و مثلا میگفت : « امام حسین در صحرای کربلا شمشیرش را کشید و خطاب به لشکریان یزید گفت : « خواهر جنده ها ! بی ناموس ها ! حرامزاده ها ! آخر چند نفر به یک نفر ؟!» یا اینکه خطاب به شمر میگفت :ای مرتیکه قرشمال عوضی ، تو فلان ننه ت خندیدی که سر امام حسین را به ای آسونی خواستی ببری خوار جنده ! می سر امام حسین بچه بازیه ؟
حالا که دور و برم را نگاه میکنم می بینم در مملکت مان چقدر از این آیت الله حمال ها تکثیر شده اند . یکی شان همین آقای عظما
May be an illustration

۱۵ دی ۱۴۰۱

به شماچه؟

آقا ! این روزها همه در حال نصیحت کردن ما هستند
در خانه زن مان نمیگذارد شیرینی و شوری و گوشت قرمز بخوریم
نصیحت مان میکند که اینها برایت ضرر دارد . کلسترول و قند خون و فشار خونت را بالا میبرد میفرستدت گورستان.
میآییم فیس بوک می بینیم عینهو حسینیه علی آباد سفلی را میماند ، یک بزرگواری آن بالا روی منبر نشسته است و دارد موعظه میکند و نصیحت مان میفرماید که : دروغ نگویید. بد اخلاق نباشید. با مردم مهربانی کنید. مال مردم را نخورید. تو نیکی میکن و در دجله انداز ، همسایه تان را دوست داشته باشید.ای که دستت می‌رسد کاری بکن و از این مهملات . پشت بندش هم می بینی هزار نفر و ده هزار نفر همان جفنگیات و پند های حکیمانه را با رنگ و لعاب دیگری هی تکرار میکنند .
ما این نصیحت ها را می شنویم و میگوییم : خب پدر آمرزیده! تو که همچو آوازی داشتی چرا جلوی جنازه بابای خدا بیامرزت نخواندی؟
چهار قدم پایین تر دوباره گذرمان به تکیه حاجی عبدالله قره باغی و هیئت زنجیر زنان حضرت ابا عبدالله الحسین می افتد که باز نصیحت مان میفرمایند که: آی آقای فلانی ! بهشت زیر پای مادران است پس قدر مادرتان را بدانید .هرچه هم داد و قال راه می اندازیم که آقا جان ! مادرمان چهل سال است عمرش را بشما داده است و هفت کفن پوسانده است به خرج شان نمیرود که نمیرود .
میرویم مهمانی ، کنار استخر می نشینیم یکی دو گیلاس از آن شراب های ترس محتسب نخورده می نوشیم کله مان گرم میشود . میرویم یک نخ سیگار آتش میزنیم بلکه عیش مان کاملتر بشود ناگهان اشرف خانم دختر مرحوم مشدی ماشاالله از راه می‌رسد و تا چشمش به سیگار مان می افتد شروع میکند به نصیحت کردن مان که : آقای فلانی ! شما که ماشاالله هزار ماشاالله روشنفکر هستید و یک عالمه هم کتاب خوانده اید مگر نمیدانید سیگار سرطان زاست و ریه آدم را از میان می برد ؟ و آن سیگار را به کام مان زهر میکند .
باز خدا پدر این پزشک مان آقای دکتر تران را بیامرزد که اهل نصیحت و پند و اندرز و این حرف‌ها نیست . یک بار از من پرسیده بود سیگار میکشی ؟
گفته بودم : ای …. کم و بیش
گفته بود : کمتر بکش ! نه نصیحتم کرده بود نه اینکه گفته بود اگر سیگار بکشی فردا میروی قبرستان .
آقایان ! خانم ها ! رهای مان کنید والله ! دست از سرمان بردارید جان مادرتان! ما نصیحت شنو نیستیم . بگذارید آش خودمان را بخوریم و هرجور دل مان میخواهد شلنگ تخته خودمان را بیندازیم !
عجب گیری کردیم ها !؟
آقا ! ما اصلا نمی خواهیم عمر طولانی داشته باشیم ! نمیخواهیم آدم خوبی هم باشیم .بشما چه ؟شما مگر کدخدا رستم هستید ؟

۱۴ دی ۱۴۰۱

میخواستی شاه بشوی ؟!

دکتر علی امینی نخست وزیر پیشین ایران :
شاه بمن میگفت تو میخواستی شاه بشوی !
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 01 02 2023

موقعیت اضطراب

در کالیفرنیا قرار است توفان بیاید . خدا کند مثل توفان نوح نباشد . قرار است سیل بیاید . قرار است برق و اینترنت مان قطع بشود . همین حالا که سرعت وزش باد به ۵۶ مایل در ساعت رسیده استاندار و دالان دار و همه کله گنده ها و کله گرد ها و همه دم و دستگاههای دولتی و غیر دولتی بسیج شده اند تا بقول دایی مم رضای خدا بیامرزمان « در مواقع مقتضی» بیاری آسیب دیدگان بشتابند.( چقدر از این کلمه بسیج بدم میآید )
اینجا در کالیفرنیا چند سالی خشکسالی داشتیم . تابستان که می‌شد جنگل ها آتش میگرفت و ما برای صدمین بار آواره میشدیم . حالا چند هفته ای است کون آسمان سوراخ شده و هی میبارد و هی میبارد . هر چه هم به درگاه آقای باریتعالی استغاثه میکنیم که ای آقای باریتعالی ! دیگر باران نمی خواهیم انگار زبان ما را نمی فهمد! ما هم غیر از زبان گیلکی و فارسی و ترکی و اسپانیولی و مختصری انگریزی ، زبان عربی نمیدانیم . شما اگر زبان عربی میدانید به این آقای باریتعالی بگویید دست از سر ما بردارد و اینقدر با باد و توفان و زلزله و آتشفشان و شیخ و فقیه و امام و پوتین و طالبان و ابو سیاف و ابو حمار و مرابطون و انصار الاسلام و انصار الشیطان ‌و حزب التحریر و داعش و بوکوحرام و الشباب ما را نچزاند .
همین حالا که ما داریم این وصیت نامه را می نویسیم چنان بادی میوزد که اگر سرمان را از خانه بیرون کنیم کلاه که هیچ بلکه سرمان به باد خواهد رفت.
اینجا در حیاط خانه مان یک درخت دویست سیصد ساله سر پا ایستاده است که تابستان ها جای تان خالی زیر سایه اش می نشینیم و شربت آلبالو میل میفرماییم! حالا با این باد و توفانی که در راه است این درخت پیر سرد و گرم چشیده روزگار همچون یک کشتی بی لنگر چنان کژ میشود و چنان مژ میشود که ترس مان این است نکند روی خانه مان فرود بیاید و ما را اگر جان سالم بدر بردیم بیخانمان بکند
این تلویزیون هم که دست بر دار نیست . مدام خانه های فرو رفته در آب و درختان از ریشه کنده شده و بزرگراههای سیلزده را نشان میدهد و با آقای باریتعالی دست بیکی کرده است تا ما را بیشتر بترساند.
خلاصه اگر خط و خبری از ما نشد یقین بدانید یا باد ما را برده، یا زیر آوار دفن شده ایم ، یا اینکه به امواج خروشان اقیانوس پیوسته و به رحمت خدا رفته ایم
از ما به مهربانی یاد آرید !
May be an image of tree and outdoors

آرزوهای بزرگ

یادش بخیر ! «گل خانم » توی خانه ما همه کاره بود .از اول صبح چادرشبش را به کمرش می بست فرمانروایی میکرد . عمه مان بود . خاله مان بود . کلفت مان بود ، مامان بزرگ مان بود . صندوقچه اسرار خانواده مان بود . پای درد دل خواهر بزرگ‌مان می نشست که تازگی ها عاشق شده بود . گاهی نصیحت مان میکرد . گاهی سرمان داد می کشید . لباس هایمان را می شست ، شلوار مان را وصله پینه میکرد . روی زخم زانوان مان دوا گلی می پاشید . خلاصه اینکه اگر یک روز گل خانم خانه نبود نظم و نسق خانه به هم میریخت و سگ صاحبش را نمی شناخت .
یادم میآید یک روز از گل خانم پرسیدم : گل خانم ! بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟
خیال میکردم حالا میگوید کاشکی صد هزار تومان پول نقد و یک خانه دو طبقه و چهار هکتار باغ چای و یک عالمه گاو و گوسفند میداشتم .
گل خانم نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید ‌‌و گفت : آرزو دارم بروم پابوس آقام امام رضا !
سی سال بعد در بوئنوس آیرس بودم . رفیقی داشتم دفتر سازمان ملل متحد کار میکرد . اسمش ریکاردو بود . قبل از آن چند سالی در آفریقا کار کرده بود . کتابی هم در باره گرسنگی در آفریقا نوشته بود .
یک روز با هم رفته بودیم کنار اقیانوس قدم بزنیم . داشت برایم از خاطراتش میگفت . از سفرهایش به روستاهای آفریقا میگفت . از فقر و گرسنگی میگفت . از برادر کشی ها و جنگ های بی پایان این قاره سیاه و سیاه بخت میگفت .
میگفت : رفته بودم به یک روستای کنگو . با زنی که یک گاو‌ و‌ دو تا بچه کم سن و سال داشت به حرف نشستم . از تمامی مال دنیا فقط یک گاو مردنی داشت که با شیرش بچه هایش را سیر میکرد . پرسیدم بزرگ‌ترین آرزویت چیست ؟
گفت : کاشکی یک گاو دیگر میداشتم که بتوانم به بچه هایم شیر بیشتری بدهم تا از گرسنگی نمیرند !

موهبتی بنام شرم

محمد غزالی در کتاب کیمیای سعادت می نویسد :
" هر که نور عقل بر وی اوفتاد از " شرم " شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر ( شرمساری ) همی دهد ..."
اما گویی در قاموس نابکاران و قلتبانانی که بر میهن ما چنگ انداخته اند چیزی بنام شرم وجود ندارد
میگویند : یکی شکایت به دارالحکومه برد که فلانی پول مرا خورده است .
پرسیدند : شاهدی داری ؟
گفت : شاهدم خداست
گفتند : شاهدی بیاور که قاضی او را بشناسد .
حالا حکایت میهن بلا زده ماست
این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند

۱۲ دی ۱۴۰۱

زیارتگاه شهید !

در تاریخ بلخ میخوانیم که : سردار خونخوار عرب - قتیبه بن مسلم باهلی - چندین هزار نفر از ایرانیان را در خراسان و منطقه ماوراء النهر کشتار کرد و در یکی از جنگها بسبب سوگندی که خورده بود آنقدر از ایرانیان کشت که از خون آنها آسیاب گردانید و گندم آرد کرد و نان پخت و خورد و زن ها ودختران ایرانی را در برابر چشمان پدران و مادران شان به سپاهیان عرب بخشید .....
شادروان علامه قزوینی در جلد اول " بیست مقاله " با اشاره به این رویداد خونین با تاسف و اندوه و درد می نویسد :
" آنگاه قبر این شقی ازل و ابد را پس از کشته شدنش " زیارتگاه " قرار داده و همواره برای تقرب به خدا و بر آوردن حاجات ؛ تربت آن " شهید !" را زیارت میکردند

رخصت زیستن

آقا ! ماامروز حال خوشی نداشتیم. صبح که از کابوس های شبانه بیدار شدیم عینهو عنق منکسره را میماندیم، انگار کشتی مال التجاره مان در دریای قلزم غرق شده است .
نمیدانیم آدم وقتی حالش گه مرغی میشود چرا تصویر ترسناک مرگ لحظه به لحظه در ذهن و ضمیرش خودی می نمایاند و دندان تیزش را وقیحانه نشان آدمی میدهد .
از کله سحر با خودمان زمزمه میکردیم که :
بگذرد این پلید دوران هم
که نمانده است عمر چندان هم
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
شاعری میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اما گیله مردی که ما باشیم با همه بیحوصلگی های مان ضمن مخالفت عریان و قاطع با فرمایشات این شاعر مغموم مغبون ؛ عرض میکنیم که در این عمر کوتاه مان خیلی چیز ها دیدیم و خیلی از سیب های ترش و شیرین جهان را چشیدیم و اگر عمری باقی بود همچنان خواهیم چشید
و بقول شاملوی عزیز :
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گزارم.

با نوه ها

نوا جونی و آرشی جونی مهمان بابا بزرگ و مامان بزرگ بودند. آمده بودند تعطیلات سال نو را با ما بگذرانند .
آرشی جونی با دقت فیلم های والت دیسنی تماشا میکرد و نوا جونی هم سر بسرش میگذاشت و حواس اش را پرت میکرد . در این میان بابا بزرگ نقش قاضی القضات را بعهده داشت !
آرشی جونی دو سه روزی بیمار بود . تب داشت و سرفه میکرد . هنوز هم حالش چندان خوب نیست. ما دو روز تمام هرچه داروخانه در کالیفرنیا بود زنگ زدیم نتوانستیم قرص ضد سرماخوردگی پیدا کنیم. با چه مکافاتی توانستیم تب آرشی جونی را پایین بیاوریم .
امروز پس از یک هفته که شبانه روز باران میبارید سال نو را با یک آسمان آبی و یک خورشید تابان و یک روز بهاری آغاز کردیم
گفتیم : این طفلکی ها که یک هفته اینجا زندانی بودند چطور است بزنیم دشت و صحرا ؟
جای تان خالی رفتیم Apple Hill. جایی که جنگل کاج است و کران تا کران باغات سیب. ماه نوامبر که میآید اینجا غلغله است . عینهو بازار شام است . هر روز فستیوال سیب است . هزاران نفر از همه جا میآیند به تماشا.
امروز خلایق آمده بودند آفتاب میگرفتند . ماهم همرنگ خلایق شدیم رفتیم زیر این آسمان زیبا قدمی زدیم و نوا جونی و آرشی جونی هم جست و خیزی کردند و نفسی کشیدند و دنبال پرنده ها و سگ ها دویدند و آمدیم خانه
حالا بچه ها میخواهند بروند ولایت شان . آرشی جونی اخم کرده و میگوید : میخواهد پیش بابا بزرگ و مامان بزرگ بماند اما مادرش رضایت نمیدهد .


در محبس آقای محرمعلی خان


آقای محرمعلی خان دوباره ما را به محبس انداخته است . آنهم برای ۲۹ روز.
هرچه به اینور آنور نگاه می کنیم می بینیم نه به کسی دشنامی داده ایم ، نه کسی را تهدید به قتل کرده ایم ، نه به حجج اسلام و آیات عظام گفته ایم بالای چشم تان ابروست، نه اینکه دست از پا خطا کرده ایم و به اسب حضرت محمد صلی الله علیه و آله اجمعین گفته ایم یابو.( همان عفیر مرحوم مغفور که با رسول الله به معراج رفته بود)
حالا خدا خودش به سعدی علیه الرحمه رحم بفرماید که فرموده است :
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد !
پرس و جو کردیم که : ای آقای زبرجد ! نکند از افغانستان چند تا ملای طالبانی آورده ای آنجا نشانده ای که کار محرمعلی خان مرحوم را انجام میدهند ؟آخر پدر آمرزیده ! ما چه کرده ایم که ما را به بند و زنجیر و محبس و شلاق گرفتار کرده ای؟ خجالت نمیکشی؟
جواب آمد که : ای آقای فلان بن فلان ! آن یادداشت حضرتعالی در باره شب یلدا با استاندارد های ما جور نمی آید لاجرم بمدت ۲۹ روز به محبس خواهید رفت و حق هیچگونه پیام گیری و پیام رسانی و سلام علیک با رفیقان را نداری!
هر چه بالا و پایین یلدا نامه مان را وارسی میکنیم می بینیم ما حرف بدی که نزده ایم . گفته ایم : بسم الله الرحمن الرحیم ، شب یلدا شبی است که ما از روی آتش می پریم سبزه گره میزنیم دعای ندبه میخوانیم و این عید سعید باستانی را به امام امت تسلیت میگوییم .
این کجایش با استانداردهای جناب آقای زبرجد نمی خواند ؟ عجب گیری افتاده ایم ها ؟
مرده شور این فیس بوق را ببرد با آن محرمعلی خانش . حتی نگذاشته است در این شب عیدی با رفیقان مان چاق سلامتی بکنیم و بوسه ای بدهیم و بوسه ای بستانیم .
چطوراست کرکره ها را پایین بکشیم دکان مان را تعطیل کنیم برویم کشک مان را بسابیم ؟
گور بابای هر چه سانسور چی است