دنبال کننده ها

۱۲ دی ۱۴۰۱

رخصت زیستن

آقا ! ماامروز حال خوشی نداشتیم. صبح که از کابوس های شبانه بیدار شدیم عینهو عنق منکسره را میماندیم، انگار کشتی مال التجاره مان در دریای قلزم غرق شده است .
نمیدانیم آدم وقتی حالش گه مرغی میشود چرا تصویر ترسناک مرگ لحظه به لحظه در ذهن و ضمیرش خودی می نمایاند و دندان تیزش را وقیحانه نشان آدمی میدهد .
از کله سحر با خودمان زمزمه میکردیم که :
بگذرد این پلید دوران هم
که نمانده است عمر چندان هم
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
شاعری میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اما گیله مردی که ما باشیم با همه بیحوصلگی های مان ضمن مخالفت عریان و قاطع با فرمایشات این شاعر مغموم مغبون ؛ عرض میکنیم که در این عمر کوتاه مان خیلی چیز ها دیدیم و خیلی از سیب های ترش و شیرین جهان را چشیدیم و اگر عمری باقی بود همچنان خواهیم چشید
و بقول شاملوی عزیز :
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گزارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر