انگار همین دیروز پریروزها بود .تندرست و خندان بودیم . گهگاه با دکتر باقر پرهام و بیژن اسدی پور و هانری نهرینی و نوح و سپند و مهدی می نشستیم گپی میزدیم . قال ومقالی راه می انداختیم . جامی می نوشیدیم . از زمین و زمان می گفتیم و می خندیدیم .
زمان بسرعت برق و باد گذشت. سپند و نوح این جهان را واگذاشتند . باقر پرهام ماههاست در بستر بیماری است . و ما لنگان لنگان دوره میکنیم شب را و روز را.
گهگاه به دیدن پرهام میروم. دیگر توان راه رفتن ندارد . توان سخن گفتن نیز . دلم میخواهد همچون گذشته از او بیاموزم . خشم و خروش اش را به تماشا بنشینم . بنشینم تا برایم از فردوسی و سیاوش و سودابه و تهمینه بگوید . بنشینم و همچون گذشته در گریبانش در آویزم تا خشمش زبانه بکشد . تا در ستایش رضا شاه سخن بگوید و بازتاب سخنم را به خشم پاسخ گوید
اما دریغ که دور زمان درنگ ندارد و با شتاب پیش می تازد
برای رفیق خوبم باقر پرهام آرزوی تندرستی دارم