دنبال کننده ها

۱ خرداد ۱۴۰۱

کریسمس در تابستان


" از داستان های بوئنوس آیرس "
هفته اول تابستان بود . تازه بهار زیبای بوینوس آیرس را پشت سر گذاشته بودیم . از در و دیوار نور و روشنایی می بارید . کریسمس از راه رسیده بود . کریسمس در تابستان .
شب کریسمس ، حوالی هشت شب ، سوار مترو شدیم و رفتیم قلب بوینوس آیرس . میدان اوبلسکو . یا بقول یکی از بچه های ایرانی : میدان میخ .
پرنده پر نمیزد . انگار هیچ تنابنده ای در شهر نبود . فقط تک و توکی آدم علاف و غریب اینجا و آنجا پرسه میزدند . رستورانها و بار ها و سینما ها بسته بود . دیگر کسی در خیابان گیتار نمی نواخت و میلونگا نمیخواند . دیگر از آن هیاهوی هوسناک خیابان " ریواداویا " و " کورین تس " نشان و نشانه ای نبود . خواستیم بر گردیم خانه مان . مترو ها تعطیل شده بودند . اتوبوس ها دیگر نعره نمیکشیدند . و تاکسی ها انگار آب شده بودند و به زمین فرو رفته بودند .
دخترک مان - آلما - بیتابی میکرد. میخواست به خانه بر گردیم . خانه مان تا مرکز شهر بیست و چند کیلومتری فاصله داشت . ترس ورمان داشته بود . یعنی اینهمه راه را باید پیاده گز کنیم ؟ دخترک مان را چه کنیم ؟ بدوش بگیریم ؟ اینهمه راه ؟ آیا از پای نمی افتیم ؟
ناگهان از یک خیابان فرعی تاکسی نارنجی رنگی پدیدار شد . جلوی پای مان ایستاد و گفت : کجا ؟
گفتیم : پالرمو
گفت : من باید بروم خانه ام . مسیرم هم به مسیر شما نمیخورد . زن و بچه ام چشم براه هستند ....آنگاه تاملی کرد و گفت : بپرید بالا . چون بچه دار هستید میرسانم تان .
و رساند .
فردایش دو باره کفش و کلاه کردیم و رفتیم مرکز شهر . همان میدان اوبلسکو . همان میدان میخ . از در و دیوار نور و شور و شادی می تراوید . سرتا سر خیابان لاوازه و فلوریدا از آدمی موج میزد . مرد و زن و پیر و جوان . هر کدام به رنگی . رقص رنگها در ازدحام آدمیان .
اینجا و آنجا ، گروههای موسیقی می نواختند و میخواندند ، میرقصیدند و میرقصاندند . ناگهان ناقوس کلیساها به صدا در آمدند و از فراز ساختمانهای بلند میلیارد ها تکه کاغذ سپید - بنشانه برفی که هرگز در بوینوس آیرس نمیبارید - فرو بارید و تمامی خیابانها و کوچه ها را سپید پوش کرد .
و این نخستین کریسمس ما در بوینوس آیرس بود .
بوینوس آیرس . شهر شعر و شراب و ماته و تانگو . شهر خورخه لوییس بورخس . شهر خولیو کورتازار . شهر چه گوارا . شهر اوا پرون . شهر مارادونا . شهر همیشه بیدار . شهر سینیور کاپه لتی . شهر همیشه شاد. شهر هیمیلسه . شهر مونیکا . شهر ریکاردو . شهری که بسیار دوستش میدارم و آرزوی دیدن دوباره اش را دارم .
Image may contain: sky and outdoor

خان عمو




خان عمو مان  چهار تا زن داشت 
اسمش بود مشتی آقايی .
هيچوقت نفهميدم اسم واقعی اش چيست . نميدانم چرا بهش مشتی آقايی ميگفتند . بخاطر مشتی بودنش بود يا بخاطر مشهد رفتنش ؟ نميدانم .

خان عمو  قيافه اش بيشتر به روس ها شباهت داشت . چشمان آبی . قد بلند . پوست سرخ و سفيد ؛ بازوان ستبر و صدايی که رنگ و بوی فرماندهی داشت .

خان عمو مان  چهار تا زن داشت . بگمانم سی چهل تا هم بچه داشت . من اسم بسياری از بچه هايش را نمی دانستم و خيلی هاشان را هم نمی شناختم . فقط يکی شان همکلاسی ام بود که انگار سيبی بود که از وسط نصف کرده باشند . رونوشت برابر اصل مشتی آقايی بود . اسمش بود عليرضا .
هر وقت توی مدرسه  يکی انگولک مان ميکرد يا از يکی بدمان ميآمد ؛ به عليرضا می گفتيم ؛
فردايش ؛ عليرضا بهانه ای گير مياورد و دک و پوز يارو را خونين مالين ميکرد .

مشتی آقايی  در  لاهيجان  باغات چای و مزارع برنجکاری داشت . وضع مالی اش روبراه بود. توی هر مزرعه ای خانه ای ساخته بود و به يکی از زنهايش داده بود .

خان عمو  آدم عجيب غريبی بود . با هيچکسی رفت و آمد نميکرد . اهل رفيق بازی و اينحرفها نبود . به مسجد و ميخانه هم نميرفت .
تابستانها ميامد توی محله و روی تالار خانه اش می نشست و مثل اعليحضرت همايونی فرمانروايی ميکرد .پيراهن رکابی سفيدی بتن ميکرد و به دو سه تا متکا تکيه ميداد و با صدای بلند امر و نهی ميکرد . آنقدر بچه دور و برش بود که ديگر حال و حوصله ما را نداشت  . بگمانم اسم بچه های خودش را هم نمی دانست.  
خان عمو  با بابای ما هم ميانه خوشی نداشت ؛ رابطه شان انگار شکر اب بود چونکه يادم نميآيد  هيچوقت بخانه مان قدم گذاشته باشد .


خان عمو چهار تا زن داشت . زن اول خان عمو براستی يک فرشته بود . چشمان آبی و مو های طلايی داشت  اما آنقدر از دست خان عمويم عذاب کشيده بود که روی صورتش هزار تا چين و چروک بود . در چهل سالگی هفتاد ساله بنظر ميرسيد .

هر وقت از دست خان عمو بجان ميآمد  چادرش را سرش ميکرد و ميآمد خانه ما . سه چهار روزی خانه ما ميماند بعد دوباره راهش را ميکشيد و ميرفت . خيلی کم حرف و مهربان بود . شايد بخاطر همين مهربانی اش بود که خان عمو سه تا “هوو “ سرش آورده بود .  هميشه يک مشت هله هوله و شکلات و آب نبات قندی توی چارقدش پيچيده بود و آنها را بما ميداد . يک فرشته واقعی بود . اسمش يادم نمانده است اما ما صداش ميکرديم مامان اسدالله .
مامان اسدالله از يک خانواده ريشه دار و اصيل گيلان بود اما نميدانم چطور شده بود از خانه خان عموی مان سر در آورده بود . بگمانم گول بازوان ستبر و چشمان آبی و صورت سرخ و سفيد خان عمو را خورده بود .


يک روز  يک آقايی از تهران آمده بود خانه خان عموی مان . اسمش بود داش اسمال . از آن داش مشدی های بزن بهادر تهران بود . طوری حرف ميزد که ما تا آنروز نشنيده بوديم .
داش اسمال  برادر مامان اسدالله بود .
يک شب  پای سفره شام ؛ زن عموی مان – مامان اسدالله – داشت از سفرش به قم تعريف ميکرد .  از اينکه رفته است زيارت حضرت معصومه و يک شکم سير گريه کرده است !
بعدش برايمان تعريف کرد که آيت الله بروجردی را ديده است که چه آدم بزرگی بوده است .
داش اسمال در آمد که : خيلی بزرگ بود ؟
مامان اسدالله با سادگی گفت : آره داداش ؛ واقعا بزرگ بود .
داش اسمال گفت : يعنی از شتر بزرگتر بود ؟
همه  لب هاشان را گاز گرفتند اما من نميدانم چرا از اين حرف داش اسمال خيلی خوشم آمد 

يکسال تابستان  قرار شد من و برادرم برويم توی يکی از مزارع خان عمو و يکی دو هفته ای آنجا بمانيم .تازه مدرسه ها تعطيل شده بودند .

مزرعه خان عمو حوالی سياهکل بود . محله ای بنام تجن کوکه .
من و داداشم کفش و کلاه کرديم و رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود .
خان عمو يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم .
من و برادرم  به عشق همين دوچرخه ؛ دو هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم .

يک روز  حين دو چرخه سواری ؛ توی يکی از کوچه پسکوچه های ده  با دختری روبرو شديم که چشمان بسيار زيبايی داشت . زير پايش ترمز کرديم و شروع کرديم  حرف زدن . برادرم را نميدانم اما خودم همانجا عاشقش شدم . !دخترک شايد سن اش دو برابر سن ما بود .

از فردا صبح  از کله سحر توی کوچه ها بالا و پايين ميرفتم به اميد آنکه دخترک پيدايش بشود . اما انگاری دخترک آب شده بود و توی زمين فرو رفته بود

تابستان سال بعد  وقتيکه به تجن کوکه رفتيم ؛ ديديم همان دخترک با خان عموی مان ازدواج کرده است و شده است زن عموی ما 
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .

فردايش  به بهانه دل درد ؛ خان عمو را وادار کردم که مرا سوار مینی بوس بکند و به خانه مان بفرستد .از آن زمان ديگر هر گز به تجن کوکه بر نگشتم و هر گز هم خان عمو را نديدم .



از بیم مور در دهن اژدها شدیم

….چون شنیده بودم تفت از جاهای خوب یزد است از راه مستقیم یزد کناره کرده روانه تفت شدیم.
در آنجاحاجی محمد حسن نامی که او را سابقا در شیراز دیده بودم مرا دید به خانه خود برد منزل داد .
شب را در باغ حاجی محمد حسن بسیار خوش گذشت. یک نفر معمم بسیار فضولی حضور داشت .دیدم حاجی محمد حسن از وجود او در عذاب است و من هم راحت نبودم .
بعد از صرف شام در یک طرف باغ برای من و حاجی نزدیک به هم رختخواب پهن کردند. من پرسیدم:این ملا که بود و با شما چه کار داشت؟
گفت : تفصیلی هست. این آخوند بی شرم صدمه ای بمن زده که نظیر آن به کمتر کسی وارد میشود . این بی شرم از شاگردان شیخ محمد حسن سبزواری است که در اینجا بعنوان مجتهد - که بلای مبرم ایران است - ریاست دارد .
من این ملا را بواسطه تقوایی که شیخ از او حکایت کرد برای تعلیم دخترم به خانه آوردم و در مدتی که دخترم کوچک بود تعلیم قرآن و فارسی میکرد . چون دختر بزرگ شد دیگر مناسب ندیده به آخوند گفتم دیگر نیاید و عطایی به او کردم .
بعد از چند روز این نمک نشناس بی شرم نزد پسرم آمده میگوید : همشیره شما معقوده من است ! (یعنی به عقدم در آمده )
آن جوان مشتعل شده فحش داده مثل سگ او را میراند .
او گفته : دختر ، خودم را وکیل کرده عقد کرده ام . به هر حال بعد از چند روز شیخ محمد حسن مجتهد مرا احضار کرده گفت :وصلت شما با جناب آخوند ملا علی اکبر که شخص محترم و فاضلی است مبارک باد . خوب است عروسی کرده بدهید ببرد .
من گفتم : خدا نکند من به چنین امر نامبارکی اقدام کنم .
گفت : صبیه شمابالغه و عاقله و در شریعت مقدسه اختیارش با خودش است . آمد پیش من اقرار کرد به ملا علی اکبر عقد کردم و تو دیگر اختیار نداری .
من که قطعا میدانستم دروغ میگوید زیرا کار این گربه های کنار سفره مردم و بلاهای مبرم ، تمام از این قبیل است ، یک روز به دلخواه خود کاغذی ساخته و وصی مالداری شده ، کاغذ و شاهد و مهر از خودشان و قوه مجریه آنها کتک طلاب ، و بدینوسیله مال میت را می خورند و اگر زن یا دختری دارد می برند ، یک روز اگر دختر یا بیوه زن مالداری یا جمال داری باشد مهر نامه میسازند چند روز به زور نرد عشق باخته ، مالش را خورده بیرونش میکنند
از شیخ بی شرم پرسیدم دختر من محال است از خانه بیرون رفته و حرفی به کسی گفته باشد ، خصوصا چنین حرفی . حالا بگویید چگونه دختر مرا شناختید ؟
فورا مثل آتش شده گفت : میخواهی مرا تکذیب کنی؟گویا مذهب بابی را قبول کرده ای !؟ برو از دخترت بپرس.
با حال زار به خانه برگشتم و این حرف و گفتگو در خانه من برای زن و اقوام و دخترم بالاترین مصیبت و بلایی است که به یک خاندان وارد میشود . زنم مثل ابر گریان ،دخترم مثل بید لرزان ، از این ملای بی شرم در نفرت ….
استفسار کردم ابدا دخترم خانه شیخ بی شرم را ندیده و گوش او چنین حرفی نشنیده .
فردا باز شیخ نا مبارک مرا خواسته ، تا رسیدم به تندی گفت : شما میخواهید مرا دروغگو‌بدانید ؟
من دیدم این لعین ایستاده است که مال و جان و آبرویم را پامال کند . لابد مانده پناه بردم به محمد خان والی حاکم یزد که مرد سالمی است واز هزار تا از این آخوندهای بی دین بهتر است ‌. حقیقت حال را به او گفتم .
او گفت : من میدانم شما راست میگویید بلکه هر کس با این آخوند ها طرف شده چیزی از ایشان بگوید یقین دارم راست است . هر روز صد قسم از این جعلیات دارند اما میدانید زندگانی و مرگ ما به دست اینهاست .باید با خود اینها بطوری بسازید .
گفتم : اجرا بدست شماست . این خلاف ها را اجرا نکنید .اعتبار اینها بسته به اجرای شماست .
حاکم گفت : عجب از توست . آیا می توانیم آشکارا با اینها مخالفت کنیم ؟ تو میدانی همه مردم کاری دارند . تو تجارت داری . یکی بقال است. یکی زارع است . من حکومت دارم و به کار مردم رسیدگی میکنم . اما این جماعت ملایان که شهر ها را پر کرده اند و کسی نمیداند کدامیک فهم و سواد دارد یا ندارد ، همه نام شیخ و آخوند و عمامه و عبا دارند ، آیا اینها کاری جز این دارند که برای مردم دردسر درست کنند و بنام شریعت هر چه بخواهند بکنند ؟ برای یکی سند میسازند ، یکی را مدعی و دیگری را مدعی علیه میکنند ، وکیل می‌شوند ، شاهد می‌شوند ، جرح میکنند ، تعدیل میکنند ، مومن میسازند ، تکفیر میکنند . حالا می توان گفت آقا دروغ میگوید ؟ اگر دسته بندی کرده بمن تهمت زدند که ظلم میکند یا بابی است یا رشوه گرفته و بیرق واشریعتا بلند کردندمن چه باید بکنم ؟ آیا ما مجبور نیستیم با اینها تقیه بکنیم ؟
ایراد میکنی میگویند مجتهد را ایراد جایز نیست .تکذیب میکنی مثل این است که خدا و‌پیغمبر را تکذیب کرده ای .کسیکه چند سال در نجف مانده باشد به او نمیتوان گفت مجتهد نیست . عادل نیست . او هم جمعی قلچماق بنام طلبه دارد . هر چه میخواهند میکنند . ما باید یکی را در دست داشته باشیم و با دیگری معارضه کنیم . اگر حسد اینها با یکدیگر و بغض و نفاق و خود پسندی اینها نبود زندگانی برای هیچکس ممکن نبود . خواهش دارم تو بروی با آن آخوند مهربانی بکنی شاید با سهولت یک طلاق صوری بگیریم . خود میدانی غالبامقصود اینها از این شرارت ها و کاغذها که میسازند بدست آوردن مال است ….
در هر حال مجبورم کردند با این آخوند بی شرم حق ناشناس مهربانی کنم بلکه پولی داده یک طلاقنامه صوری از او بدست آرم …..این است روزگار ما .
« از خاطرات حاج سیاح محلاتی - ۱۲۵۶ خورشیدی »
*** پی نوشت : اینها داستان هایی است که برای نسل ما گفته نشد .
اگر بجای چسبیدن به کورش و داریوش و کمبوجیه و هوخشتره اجازه میدادند همین داستان ها در کتاب های درسی نوشته می‌شد یا اجازه میدادند چنین کتاب هایی به چاپ برسد ملت ما هیچگاه زیر عبای آن ابلیس جمارانی نمیرفت تا به چنین عذاب الیمی گرفتار آیدو از بیم مور در دهن اژدها در غلتد .

آقای قاتل

آقای رییس جمبور قاتل میگوید میخواهد تصمیم های سخت و درد ناک بگیرد !
ما میگوییم خدا به داد این مردم بیچاره برسد . بقول آلبر کامو :
‏کسانی که مدعی اند همه چیز را می دانند و همه چیز را می توانند درست کنند، سرانجام به این نتیجه می رسندکه همه را باید کُشت...!

پیر پالان دوز

اسمش شیخ محمد کارندهی بود . معروف به درویش.
در روستای کارنده خراسان به دنیا آمد . سواد نداشت، اما قطب دراویش ذهبیه بود .
چون سواد نداشت لاجرم رساله ای هم ننوشت.
هر قدر مریدانش اصرار میکردند که بر مسند ارشاد بنشیند از این کار سر باز میزد و به همان شغل پالان دوزی اش ادامه میداد و به زبان بی زبانی میگفت: شاخا فاکشید !
مریدان به سبک و سیاق همه عوام کالانعام مکاشفاتی به او نسبت میدهندکه روح آن بیچاره از چنین مکاشفاتی خبر نداشته است .
در سال های اخیر به یمن انفاس قدسی حکومت عدل اسلامی این آقایان ، بقعه و بارگاهی بر مزار پیر پالان دوز ساخته و زلم زیمبوهایی بدان آویخته اند و آنرا به قبله حاجات شیعیان مرتضی علی تبدیل کرده و از این راه کاسبی میکنند .
این را هم محض خاطر مبارک شما بگوییم که سلسله ذهبیه یکی از سلسله های تصوف شیعی است که پیدایش آن گویا به قرن نهم هجری به اوایل دوره صفوی بر میگردد که هم اکنون در ایران و برخی کشورهای فلکزده پیرامونی پیروان و سینه چاکانی دارد و قبله گاه عوام کالانعام است و قرن ها نیز خواهد بود چرا که از قدیم گفته اند : یک مرید خر به از صد توبره زر .
لازم به گفتن نیست که کلمه مبارکه« شاخا فاکش » یک اصطلاح کاملا رشتی است و به این معناست که: دست از سرم بردار . همانکه ما اهالی محترم ینگه دنیا به آن میگوییم
Leave Me Alone

۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱

یقه پاره

حسن سبیل آمد دم کلاس مان . در زد وگفت : حسن بن نوروزعلی بیاید دفتر آقای مدیر! . دلم هری ریخت پایین . تنم شروع کرد لرزیدن . رنگ از رویم پرید . بقول بیهقی از دست و پای بمردم . یعنی آقای مدیر با من چیکار دارد ؟
آقای کنارسری مدیر مدرسه مان بود . چنان هیبت و جبروتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
رفتم دفتر آقای کنارسری. حسن سبیل هم همپای من آمد .
آقای کنار سری نگاهی بمن کرد و چشمش به یقه پاره پیراهنم افتاد . شال گردنش را بازکردو گردنم را پوشاند و دستم را داد دست حسن سبیل و گفت : بروید!
با حسن سبیل از مدرسه بیرون آمدیم . از خیابان پهلوی رفتیم طرف پرده سر . من نمیدانستم کجا میرویم . جرات نداشتم از حسن سبیل هم بپرسم . رفتیم رسیدیم عکاسخانه جمشید. از پله های چوبی بالا رفتیم .
آقا جمشید ترق و توروق چند تا عکس از من گرفت و گفت : به امان خدا !
بر گشتیم مدرسه . من هنوز نمیدانستم داستان چیست ! نمیدانستم چرا آقای کنار سری یقه پاره پیراهنم را با شال گردن خودش پوشانده است.
یکی دو هفته بعد دیدم عکس بزرگ من آن بالا روی روزنامه دیواری چسبیده است
شاگرد اول شده بودم !
May be an image of person, child and standing

تاریخ را ورق میزنیم

نگاهی به اوضاع اجتماعی ایران در عصر ناصر الدین شاه
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 05 18 2022

یاوه ها

چون خدای تعالی آدم را بیافرید نور مصطفی در پیشانی آدم بود ! شعاع آن بر آدم همی تافت. نمیدانست آن نور چیست.
گفت : یارب ! این نور چیست؟
جبرییل آمد گفت: یا آدم ! خدا میگوید : آن نور ، فرزند تست محمد مصطفی!
آدم بر وی سلام کرد.
خدای تعالی به نیابت مصطفی جواب او باز داد!
حضرت رسول فرمود : خداوند پس از آفریدن من مرا هژده هزار سال زیر عرش باز داشت، سپس هژده هزار سال دیگر.
نقل از کتاب (تفسیر سور آبادی )
بدین ترتیب معلوم مان میشود که جناب آقای باریتعالی سی و شش هزار سال پیش از خلقت جناب آدم ، حضرت محمد صلی الله را آفریده و سی و شش هزار سال طفلکی را در خمره سرکه چپانده تا گندیده نشود!
می بینید ما در چه اقیانوسی از ترهات نشو و نما کرده ایم؟
یاوه‌ها | تریبون زمانه
TRIBUNEZAMANEH.COM
یاوه‌ها | تریبون زمانه
چون خدای تعالی آدم را بیافرید نور مصطفی در پیشانی آدم بود ! شعاع آن بر آدم همی تافت. نمیدانست آن نور چیست. گفت : یارب ! این نور چیست؟ جبرییل آمد گفت: یا آدم […]

پهلوان پنبه پیزی افندی


کتاب " سگ و زمستان بلند " از شهرنوش پارسی پور را میخوانم . داستان شیرینی است با قلمی شگفت انگیز .
دو کتاب دیگرش " طوبی و معنای شب " و " عقل آبی " را هم سالها پیش خوانده ام
." آداب صرف چای در حضور گرگ "را هم بگمانم دو سه سال پیش خواندم .
طوبی و معنای شب را بسیار دوست میداشتم اما با خواندن "عقل آبی " کم مانده بود همان مختصر عقلی را که داشتیم از کف بدهیم . ما از این کتاب چیزی دستگیرمان نشد مگر اینکه دانستیم عقل آبی حاصل بیتابی ها و بی قراری های یک روح عصیان زده شیدای آشفته و سرکش است .
سگ و زمستان بلند اما ؛ داستانی است یکدست و خالی از سنگلاخ های زبانی و ساختاری .
اینک بخش کوتاهی از همین داستان را اینجا میگذارم و خواندن این کتاب را هم توصیه میکنم.
" .....عمو گفت : آنوقت ها که ما جوان بودیم آرزوی همه جوانها این بود که زور رستم و سهراب و اسفندیار را داشته باشند . چه جانی میکندیم تو زور خانه به پای این پهلوان ها برسیم . دست آخرش هم نرسیدیم . این را تو ترکمن صحرا فهمیدم .ما مامور جنگ با انها بودیم . می دانی بد جوری بلبشو راه انداخته بودند . می ریختند تو دهات وچه غارتی میکردند . خلاصه امان همه را بریده بودند .من آنوقت ها یاور بودم . یک سی چهل تایی سرباز زیر دستم بود . ..... من و حدود بیست تا سرباز ؛ پایین یک تپه ای بودیم که آنها از بالا روی سرمان خراب شدند . حتی مهلت ندادند بند شلوارمان را ببندیم . من یکوقت دیدم یک هیولای بد هیبتی روی اسب به طرفم میآید . آقا چه هیبتی داشت ؛ اصلا نمی توانم بگویم . شمشیرش را طوری میزان کرده بود که صاف کله بنده را قاچ کند . فقط کاری که کردم روی زمین چمپاتمه زدم و سرم را گذاشتم روی پایم . یادم هست فقط گفتم " خدایا زودتر تمام شود " . وحالا آقا تمام نمی شود .نمیدانید چه عذابی بود .نمیدانم چند سال گذشت تا سرم را بلند کردم .فکر کردم یارو منتظر است من سرم را بلند کنم و شرق با شمشیرش بکوبد وسط مغزم . بعد با هول و ولا سرم را آوردم بالا . دیدم یارو مثل عزراییل بالای سرم ایستاده .شمشیرش تو هواست و دو ردیف دندان هایش را مثل گرگ به هم فشار میدهد .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ما را نکشت . بعد با چند تا سرباز که گرفته بودند به عوض بیست تومان ول مان کردند ....مردم ساده حساب پول هم تو دست شان نبود .گرچه که بیست تومان آنوقت ها خیلی پول بود .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ از همان موقع فهمیدم که ما ملت ؛ اسفندیار بشو نیستیم ؛ نه که اسفندیار ؛ پهلوان پیزی افندی هم نیستیم.....( صفحه 55 )