دنبال کننده ها

۱ خرداد ۱۴۰۱

از بیم مور در دهن اژدها شدیم

….چون شنیده بودم تفت از جاهای خوب یزد است از راه مستقیم یزد کناره کرده روانه تفت شدیم.
در آنجاحاجی محمد حسن نامی که او را سابقا در شیراز دیده بودم مرا دید به خانه خود برد منزل داد .
شب را در باغ حاجی محمد حسن بسیار خوش گذشت. یک نفر معمم بسیار فضولی حضور داشت .دیدم حاجی محمد حسن از وجود او در عذاب است و من هم راحت نبودم .
بعد از صرف شام در یک طرف باغ برای من و حاجی نزدیک به هم رختخواب پهن کردند. من پرسیدم:این ملا که بود و با شما چه کار داشت؟
گفت : تفصیلی هست. این آخوند بی شرم صدمه ای بمن زده که نظیر آن به کمتر کسی وارد میشود . این بی شرم از شاگردان شیخ محمد حسن سبزواری است که در اینجا بعنوان مجتهد - که بلای مبرم ایران است - ریاست دارد .
من این ملا را بواسطه تقوایی که شیخ از او حکایت کرد برای تعلیم دخترم به خانه آوردم و در مدتی که دخترم کوچک بود تعلیم قرآن و فارسی میکرد . چون دختر بزرگ شد دیگر مناسب ندیده به آخوند گفتم دیگر نیاید و عطایی به او کردم .
بعد از چند روز این نمک نشناس بی شرم نزد پسرم آمده میگوید : همشیره شما معقوده من است ! (یعنی به عقدم در آمده )
آن جوان مشتعل شده فحش داده مثل سگ او را میراند .
او گفته : دختر ، خودم را وکیل کرده عقد کرده ام . به هر حال بعد از چند روز شیخ محمد حسن مجتهد مرا احضار کرده گفت :وصلت شما با جناب آخوند ملا علی اکبر که شخص محترم و فاضلی است مبارک باد . خوب است عروسی کرده بدهید ببرد .
من گفتم : خدا نکند من به چنین امر نامبارکی اقدام کنم .
گفت : صبیه شمابالغه و عاقله و در شریعت مقدسه اختیارش با خودش است . آمد پیش من اقرار کرد به ملا علی اکبر عقد کردم و تو دیگر اختیار نداری .
من که قطعا میدانستم دروغ میگوید زیرا کار این گربه های کنار سفره مردم و بلاهای مبرم ، تمام از این قبیل است ، یک روز به دلخواه خود کاغذی ساخته و وصی مالداری شده ، کاغذ و شاهد و مهر از خودشان و قوه مجریه آنها کتک طلاب ، و بدینوسیله مال میت را می خورند و اگر زن یا دختری دارد می برند ، یک روز اگر دختر یا بیوه زن مالداری یا جمال داری باشد مهر نامه میسازند چند روز به زور نرد عشق باخته ، مالش را خورده بیرونش میکنند
از شیخ بی شرم پرسیدم دختر من محال است از خانه بیرون رفته و حرفی به کسی گفته باشد ، خصوصا چنین حرفی . حالا بگویید چگونه دختر مرا شناختید ؟
فورا مثل آتش شده گفت : میخواهی مرا تکذیب کنی؟گویا مذهب بابی را قبول کرده ای !؟ برو از دخترت بپرس.
با حال زار به خانه برگشتم و این حرف و گفتگو در خانه من برای زن و اقوام و دخترم بالاترین مصیبت و بلایی است که به یک خاندان وارد میشود . زنم مثل ابر گریان ،دخترم مثل بید لرزان ، از این ملای بی شرم در نفرت ….
استفسار کردم ابدا دخترم خانه شیخ بی شرم را ندیده و گوش او چنین حرفی نشنیده .
فردا باز شیخ نا مبارک مرا خواسته ، تا رسیدم به تندی گفت : شما میخواهید مرا دروغگو‌بدانید ؟
من دیدم این لعین ایستاده است که مال و جان و آبرویم را پامال کند . لابد مانده پناه بردم به محمد خان والی حاکم یزد که مرد سالمی است واز هزار تا از این آخوندهای بی دین بهتر است ‌. حقیقت حال را به او گفتم .
او گفت : من میدانم شما راست میگویید بلکه هر کس با این آخوند ها طرف شده چیزی از ایشان بگوید یقین دارم راست است . هر روز صد قسم از این جعلیات دارند اما میدانید زندگانی و مرگ ما به دست اینهاست .باید با خود اینها بطوری بسازید .
گفتم : اجرا بدست شماست . این خلاف ها را اجرا نکنید .اعتبار اینها بسته به اجرای شماست .
حاکم گفت : عجب از توست . آیا می توانیم آشکارا با اینها مخالفت کنیم ؟ تو میدانی همه مردم کاری دارند . تو تجارت داری . یکی بقال است. یکی زارع است . من حکومت دارم و به کار مردم رسیدگی میکنم . اما این جماعت ملایان که شهر ها را پر کرده اند و کسی نمیداند کدامیک فهم و سواد دارد یا ندارد ، همه نام شیخ و آخوند و عمامه و عبا دارند ، آیا اینها کاری جز این دارند که برای مردم دردسر درست کنند و بنام شریعت هر چه بخواهند بکنند ؟ برای یکی سند میسازند ، یکی را مدعی و دیگری را مدعی علیه میکنند ، وکیل می‌شوند ، شاهد می‌شوند ، جرح میکنند ، تعدیل میکنند ، مومن میسازند ، تکفیر میکنند . حالا می توان گفت آقا دروغ میگوید ؟ اگر دسته بندی کرده بمن تهمت زدند که ظلم میکند یا بابی است یا رشوه گرفته و بیرق واشریعتا بلند کردندمن چه باید بکنم ؟ آیا ما مجبور نیستیم با اینها تقیه بکنیم ؟
ایراد میکنی میگویند مجتهد را ایراد جایز نیست .تکذیب میکنی مثل این است که خدا و‌پیغمبر را تکذیب کرده ای .کسیکه چند سال در نجف مانده باشد به او نمیتوان گفت مجتهد نیست . عادل نیست . او هم جمعی قلچماق بنام طلبه دارد . هر چه میخواهند میکنند . ما باید یکی را در دست داشته باشیم و با دیگری معارضه کنیم . اگر حسد اینها با یکدیگر و بغض و نفاق و خود پسندی اینها نبود زندگانی برای هیچکس ممکن نبود . خواهش دارم تو بروی با آن آخوند مهربانی بکنی شاید با سهولت یک طلاق صوری بگیریم . خود میدانی غالبامقصود اینها از این شرارت ها و کاغذها که میسازند بدست آوردن مال است ….
در هر حال مجبورم کردند با این آخوند بی شرم حق ناشناس مهربانی کنم بلکه پولی داده یک طلاقنامه صوری از او بدست آرم …..این است روزگار ما .
« از خاطرات حاج سیاح محلاتی - ۱۲۵۶ خورشیدی »
*** پی نوشت : اینها داستان هایی است که برای نسل ما گفته نشد .
اگر بجای چسبیدن به کورش و داریوش و کمبوجیه و هوخشتره اجازه میدادند همین داستان ها در کتاب های درسی نوشته می‌شد یا اجازه میدادند چنین کتاب هایی به چاپ برسد ملت ما هیچگاه زیر عبای آن ابلیس جمارانی نمیرفت تا به چنین عذاب الیمی گرفتار آیدو از بیم مور در دهن اژدها در غلتد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر