دنبال کننده ها

۱ خرداد ۱۴۰۱

خان عمو




خان عمو مان  چهار تا زن داشت 
اسمش بود مشتی آقايی .
هيچوقت نفهميدم اسم واقعی اش چيست . نميدانم چرا بهش مشتی آقايی ميگفتند . بخاطر مشتی بودنش بود يا بخاطر مشهد رفتنش ؟ نميدانم .

خان عمو  قيافه اش بيشتر به روس ها شباهت داشت . چشمان آبی . قد بلند . پوست سرخ و سفيد ؛ بازوان ستبر و صدايی که رنگ و بوی فرماندهی داشت .

خان عمو مان  چهار تا زن داشت . بگمانم سی چهل تا هم بچه داشت . من اسم بسياری از بچه هايش را نمی دانستم و خيلی هاشان را هم نمی شناختم . فقط يکی شان همکلاسی ام بود که انگار سيبی بود که از وسط نصف کرده باشند . رونوشت برابر اصل مشتی آقايی بود . اسمش بود عليرضا .
هر وقت توی مدرسه  يکی انگولک مان ميکرد يا از يکی بدمان ميآمد ؛ به عليرضا می گفتيم ؛
فردايش ؛ عليرضا بهانه ای گير مياورد و دک و پوز يارو را خونين مالين ميکرد .

مشتی آقايی  در  لاهيجان  باغات چای و مزارع برنجکاری داشت . وضع مالی اش روبراه بود. توی هر مزرعه ای خانه ای ساخته بود و به يکی از زنهايش داده بود .

خان عمو  آدم عجيب غريبی بود . با هيچکسی رفت و آمد نميکرد . اهل رفيق بازی و اينحرفها نبود . به مسجد و ميخانه هم نميرفت .
تابستانها ميامد توی محله و روی تالار خانه اش می نشست و مثل اعليحضرت همايونی فرمانروايی ميکرد .پيراهن رکابی سفيدی بتن ميکرد و به دو سه تا متکا تکيه ميداد و با صدای بلند امر و نهی ميکرد . آنقدر بچه دور و برش بود که ديگر حال و حوصله ما را نداشت  . بگمانم اسم بچه های خودش را هم نمی دانست.  
خان عمو  با بابای ما هم ميانه خوشی نداشت ؛ رابطه شان انگار شکر اب بود چونکه يادم نميآيد  هيچوقت بخانه مان قدم گذاشته باشد .


خان عمو چهار تا زن داشت . زن اول خان عمو براستی يک فرشته بود . چشمان آبی و مو های طلايی داشت  اما آنقدر از دست خان عمويم عذاب کشيده بود که روی صورتش هزار تا چين و چروک بود . در چهل سالگی هفتاد ساله بنظر ميرسيد .

هر وقت از دست خان عمو بجان ميآمد  چادرش را سرش ميکرد و ميآمد خانه ما . سه چهار روزی خانه ما ميماند بعد دوباره راهش را ميکشيد و ميرفت . خيلی کم حرف و مهربان بود . شايد بخاطر همين مهربانی اش بود که خان عمو سه تا “هوو “ سرش آورده بود .  هميشه يک مشت هله هوله و شکلات و آب نبات قندی توی چارقدش پيچيده بود و آنها را بما ميداد . يک فرشته واقعی بود . اسمش يادم نمانده است اما ما صداش ميکرديم مامان اسدالله .
مامان اسدالله از يک خانواده ريشه دار و اصيل گيلان بود اما نميدانم چطور شده بود از خانه خان عموی مان سر در آورده بود . بگمانم گول بازوان ستبر و چشمان آبی و صورت سرخ و سفيد خان عمو را خورده بود .


يک روز  يک آقايی از تهران آمده بود خانه خان عموی مان . اسمش بود داش اسمال . از آن داش مشدی های بزن بهادر تهران بود . طوری حرف ميزد که ما تا آنروز نشنيده بوديم .
داش اسمال  برادر مامان اسدالله بود .
يک شب  پای سفره شام ؛ زن عموی مان – مامان اسدالله – داشت از سفرش به قم تعريف ميکرد .  از اينکه رفته است زيارت حضرت معصومه و يک شکم سير گريه کرده است !
بعدش برايمان تعريف کرد که آيت الله بروجردی را ديده است که چه آدم بزرگی بوده است .
داش اسمال در آمد که : خيلی بزرگ بود ؟
مامان اسدالله با سادگی گفت : آره داداش ؛ واقعا بزرگ بود .
داش اسمال گفت : يعنی از شتر بزرگتر بود ؟
همه  لب هاشان را گاز گرفتند اما من نميدانم چرا از اين حرف داش اسمال خيلی خوشم آمد 

يکسال تابستان  قرار شد من و برادرم برويم توی يکی از مزارع خان عمو و يکی دو هفته ای آنجا بمانيم .تازه مدرسه ها تعطيل شده بودند .

مزرعه خان عمو حوالی سياهکل بود . محله ای بنام تجن کوکه .
من و داداشم کفش و کلاه کرديم و رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود .
خان عمو يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم .
من و برادرم  به عشق همين دوچرخه ؛ دو هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم .

يک روز  حين دو چرخه سواری ؛ توی يکی از کوچه پسکوچه های ده  با دختری روبرو شديم که چشمان بسيار زيبايی داشت . زير پايش ترمز کرديم و شروع کرديم  حرف زدن . برادرم را نميدانم اما خودم همانجا عاشقش شدم . !دخترک شايد سن اش دو برابر سن ما بود .

از فردا صبح  از کله سحر توی کوچه ها بالا و پايين ميرفتم به اميد آنکه دخترک پيدايش بشود . اما انگاری دخترک آب شده بود و توی زمين فرو رفته بود

تابستان سال بعد  وقتيکه به تجن کوکه رفتيم ؛ ديديم همان دخترک با خان عموی مان ازدواج کرده است و شده است زن عموی ما 
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .

فردايش  به بهانه دل درد ؛ خان عمو را وادار کردم که مرا سوار مینی بوس بکند و به خانه مان بفرستد .از آن زمان ديگر هر گز به تجن کوکه بر نگشتم و هر گز هم خان عمو را نديدم .



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر