دنبال کننده ها

۲۶ آبان ۱۴۰۰

شاعر کذاب


شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی
این رفیق شاعرمان زنگ زده بود که : حسن جان! خانه ای؟
گفتیم : بعله
گفتند : شب می‌آیم دیدنتان.
گفتیم : شام هم لابد میخواهید؟
گفتند : اینکه پرسیدن ندارد. دارد؟
به زن مان گفتیم : فلانی شب می‌آید اینجا پیش ما. شامی چیزی داری یا ببریمش رستوران؟
گفتند : نه آقا! رستوران چرا؟ یک چیزی درست میکنیم میخوریم دیگر. ما که با آقای شاعر باشی تعارف و رو در بایستی نداریم...
موقع شام که شد دیدیم ماهی پلو درست کرده است با باقلا قاتوق. حالا باقلا قاتوقی که یک بانوی شیرازی درست کند راستی راستی باقلا قاتوق است یا شوربای حضرت زین العابدین بیمار داستانی است که باید بطور خصوصی به عرض مبارک تان برسانیم!
باری. این آقای شاعر باشی پس از تناول شام و نوشیدن چند فقره چای کهنه جوش تازه دم دبش ؛ سلانه سلانه رفتند توی کتابخانه ما ن و چند دقیقه ای کتاب ها را تماشاکردند و آه جانسوزی کشیدند و بعدش رو کردند به همسرمان و گفتند : میدانی نسرین خانم! نیمی از این کتاب‌ها مال من است! این شوهر جانت هر وقت گذارش به خانه مان افتاده است آمده است این کتاب‌ها را از ما قرض گرفته است و دیگر پس نداده است
ما البته بروی مبارک خودمان نیاوردیم و لبخندی زدیم و خواستیم قضیه را یک جوری ماستمالی بفرماییم. گفتیم مهمان است و احترام مهمان هم واجب.
دست کردیم توی قفسه کتاب‌ها و یک کتاب کت و کلفتی را بیرون کشیدیم و دادیم دستش و گفتیم :
یعنی جنابعالی میفرمایید چنین کتاب گرانبهای نایاب گرانقدری را ما از شما کش رفته ایم؟ حیف آن ماهی قزل آلا و آن باقلا قاتوق شیرازی که ما بشما دادیم!
آقای شاعر باشی کتاب را گرفت و ورقی زد و داد دست مان و گفت :این کتاب نه! اما نیمی از کتاب های این کتابخانه را ازمن گرفته ای!
آقا! چشم تان روز بد نبیند . ما که تازه دور بر داشته و می‌خواستیم به دستان بریده حرضت ابر فرض قسم بخوریم که ما اهل کتابخواری و اینجور بی ناموسی ها و این حرف ها نیستیم چشم مان افتاد به صفحه نخست همان کتابی که دست مان بود.
دیدیم با خط قرمز نوشته است :
کتابخانه مسعود سپند !
حالا این کتاب از کجا آمده بود توی کتابخانه ما جا خوش کرده بود خدای ارحم الراحمین و قاصم الجبارین می‌داند.
اصلا آقا! نمیدانم شما قرآن مجید را تلاوت فرموده اید یا نه. در همین قرآن مجید حضرت باریتعالی به کل شاعران جهان لعنت و نفرین فرستاده است و امر فرموده است همه شان را باید ریخت توی دریا. البته آیه و سوره اش حالا یادمان نیست. حالا اگر یک آدم مومن مسلمانی مثل آقای گیله مرد بیاید چهار تا کتاب از کتابخانه یکی از این شاعران کذاب مهدور الدم کش برود آیا معصیتی، گناهی، جرمی مرتکب شده؟ نه والله، نه به دستان بریده حضرت ابر فرض.

۲۲ آبان ۱۴۰۰

کجایت درد می کند ؟

رفته بودیم عیادت استادم دکتر محمد جعفر محجوب. من و رفیقم مرتضی. خانه اش نزدیکی های دانشگاه برکلی بود .
استاد محجوب روی تخت دراز کشیده بود . دیگر آن دکتر محجوب شوخ و شنگ و عیار منش و خوش سخن پیشین نبود . آهسته آهسته ناله میکرد . درد در جانش چنگ انداخته بود .سرطان پروستات داشت .
رفتیم کنار تختخوابش نشستیم . آفتاب از پنجره به درون اتاق می تابید .
استاد محجوب تکانی خورد و ناله ای کرد . ناله درد . زری خانم - همسرش - ناله اش را شنید و آمد و گفت :
کجایت درد میکند عزیزم؟
استاد به آهستگی گفت : بگو کجایت درد نمی کند ؟
حالا حکایت ماست.
May be an image of 1 person

رفته بودیم عیادت استادم دکتر محمد جعفر محجوب. من و رفیقم مرتضی. خانه اش نزدیکی های دانشگاه برکلی بود .
استاد محجوب روی تخت دراز کشیده بود . دیگر آن دکتر محجوب شوخ و شنگ و عیار منش و خوش سخن پیشین نبود . آهسته آهسته ناله میکرد . درد در جانش چنگ انداخته بود .سرطان پروستات داشت .
رفتیم کنار تختخوابش نشستیم . آفتاب از پنجره به درون اتاق می تابید .
استاد محجوب تکانی خورد و ناله ای کرد . ناله درد . زری خانم - همسرش - ناله اش را شنید و آمد و گفت :
کجایت درد میکند عزیزم؟
استاد به آهستگی گفت : بگو کجایت درد نمی کند ؟
حالا حکایت ماست.

می گویند ......


بهار در پاییز

آمده ام اینجا در حیاط خانه ام نشسته ام بهار را تماشا میکنم.
پاییز است اما گویی بهار اینجا و آنجا لنگر انداخته است.
یاد اسماعیل خویی می افتم . یکی از او پرسیده بود : زیر نگاه ابری آسمان خیس و خسیس و بی خورشید لندن چه میکنی؟
و پاسخش اینکه :
بر بوریای یاد یار و دیار
می نشینم
سیگار آهی می کشم
و چای تلخ خون جگر می خورم
کاشکی اسماعیل زنده بود و پای راه رفتن بی عصا میداشت تا با هم میرفتیم زیر این آسمان پرسخاوت کالیفرنیا قدمی می زدیم و حافظ می خواندیم که :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

۲۰ آبان ۱۴۰۰

در گفتگو با تلویزیون پارس

حاکمان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 11 10 2021

۱۹ آبان ۱۴۰۰

با کمال خرسندی

عمران صلاحی تعریف میکرد : به هادی خرسندی گفتند فردا شب فلانجا یک مجلس مهمانی است . تو هم دعوت داری. میآیی؟
هادی گفت: با کمال خرسندی
شب مهمانی دیدند هادی با برادرش آمده است . معلوم شد اسم برادرش کمال خرسندی است .

گنجشک ها

دوست دارم شبها وقتی میخواهم بخوابم پنجره اتاق خوابم باز باشد
نیمه شب ها ، از همین پنجره باز ماه را تماشامیکنم ، ستاره ها را می شمارم، به آسمان خیره میشوم ، شعر می گویم و هزار فکر و خیال دیگر در سر می پرورانم
دم دمای صبح، در تاریک روشن سحر گاهی ، از جیک جیک پرنده ها بیدار میشوم .صدها پرنده اینجا و آنجا جیک جیک میکنند
پا میشوم و پنجره را می بندم . از خودم می پرسم : مگر دیشب چه اتفاقی افتاده است که این گنجشککان چنین کنفرانس پر سر و صدایی راه انداخته اند ؟
باید یک روز دل به دریا بزنم و به این جنابان گنجشکان بگویم : آی تخم جن ها ! حالا نمیشود کمی آهسته تر جیک جیک بفرمایید ؟ چرا نمیگذارید ما کپه مرگ مان را بگذاریم ای گنجشککان پدر سوخته ؟!

آرزوهای بزرگ

می پرسد: بزرگترین آرزویت چیست ؟
میگوید : یک گاو داشته باشم
می پرسد : گاو ؟ گاو برای چه؟
میگوید : برای اینکه بچه هایم را شیر بدهد تا از گرسنگی نمیرند.
این را یک زن روستایی اهل نیجریه به مارتین کاپاروس میگوید
مارتین کاپاروس که سالها پیش در دفتر سازمان ملل در بوئنوس آیرس کار میکرد روزنامه نگار و نویسنده آرژانتینی است که آخرین کتابش بنام « گرسنگی بزرگترین مشکل جهان » در سراسر گیتی منتشر شده است .
مارتین کاپاروس میگوید :از زن نیجریه ای می پرسم :اگر فرشته ای اینجا باشد و بخواهد همه آرزوهایت را بر آورده کند چه چیزهایی از او خواهی خواست ؟
میگوید : دو گاو !

مردی که پا نداشت

با اندوه میگوید : می بینی؟ پس از اینهمه سال ، هر لوطی باشی و پاتوق دار و بابا شمل و سرجنبانی وزیر و وکیل و همه کاره مملکت شده است اما در این بیدرکجا در سراسر کره زمین یک وجب خاک از آن من نیست تا جنازه ام را در آن دفن کنند !
اقیانوس را نشانش میدهم و میگویم : این اقیانوس را می بینی ؟ این اقیانوس از آن توست . نگاهش کن ! کران تا کرانش از آن توست .
با حیرت نگاهم میکند . جنگل را نشانش میدهم و میگویم : این جنگل را می بینی ؟ آن درختان انبوه سرفراز را می بینی؟ تو مالک آنها هستی .
رودخانه و آسمان و خورشید و ستاره و کهکشان را می بینی؟ آنها از آن توست .
آشفته سر و پریشانحال و شوریده نگاهم میکند . داستان سعدی را برایش می خوانم :
« هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت.
سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم .
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وانکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است.