با اندوه میگوید : می بینی؟ پس از اینهمه سال ، هر لوطی باشی و پاتوق دار و بابا شمل و سرجنبانی وزیر و وکیل و همه کاره مملکت شده است اما در این بیدرکجا در سراسر کره زمین یک وجب خاک از آن من نیست تا جنازه ام را در آن دفن کنند !
اقیانوس را نشانش میدهم و میگویم : این اقیانوس را می بینی ؟ این اقیانوس از آن توست . نگاهش کن ! کران تا کرانش از آن توست .
با حیرت نگاهم میکند . جنگل را نشانش میدهم و میگویم : این جنگل را می بینی ؟ آن درختان انبوه سرفراز را می بینی؟ تو مالک آنها هستی .
رودخانه و آسمان و خورشید و ستاره و کهکشان را می بینی؟ آنها از آن توست .
آشفته سر و پریشانحال و شوریده نگاهم میکند . داستان سعدی را برایش می خوانم :
« هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت.
سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم .
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وانکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر