همراه شهبانو فرح پهلوی در سفر شمال.
انگار قرن ها از آن روزگاران گذشته است.
چه کسی خیال میکرد میهن ما روزی روزگاری به نکبت و مصیبت های امروز دچار شود؟
لابد حالا گاو گند چاله دهان هایی از راه خواهند رسید و سیل دشنام را بسوی چهارتا و نصفی روشنفکر و نویسنده و هنرمند مفلوک سرازیر خواهند کرد و همه کاسه کوزه ها را بر سر آنها خواهند شکست
من خود بیست سال در رادیوی آن کشور کار کرده و با زیر و بم های سیاست آنروز آشنا بوده ام ، من نیز همچون میلیونها ایرانی دیگر میدانستم که موریانه ها به جویدن پایه های سلطنت مشغولند . میدانستم و میدیدم که اساس و بنیاد آن حکومت تا چه اندازه بر آب است . میدانستم که تند بادی لازم است تا این کاخ پوشالی در هم بریزد .میدانستم و میدیدم که با آنهمه تبلیغات دروغین ، روزی روزگاری نه چندان دیر ، همه دمل های چرکین با خونابه های متعفن سر باز خواهند کرد . من در دستگاه تبلیغاتی آن رژیم کار میکرده ام و میدیده ام که هیچ مقامی وهیچ مسئولی به آنچه که میگفت و می نوشت و میکرد اعتقادی نداشت
آیا توفان دیگری در راه است ؟ آیا از این توفان سهمناک راهی بسوی نیکبختی و بهروزی مردم میهن مان گشوده میشود ؟ من نا امیدم . بسیار هم نا امیدم .وقتی این فضای آکنده از کینه و دشمنی و دشنام و تهدید و قداره کشی را در میان خودمان می بینم وحشتم میگیرد . تنم به لرزه می افتد . می ترسم . می ترسم از فردایی که در پیش است . انگار ابرهای سیاه هولناکی آسمان میهن مان را پوشانده است ، دیر نیست که بغرد و ببارد . باران خون ، باران خون . باران خون و نکبت