دنبال کننده ها

۷ تیر ۱۴۰۰

مسعود بهنود و سفارت اسراییل

در تدارک انتشار روزنامه آیندگان بودیم .
از پله های ساختمان آیندگان پایین میآمدم که با جلال آل احمد روبرو شدم . سلام کردم و ایستادم. آل احمد نگاهی به من انداخت و گفت : از سفارت عزراییل میآیی ؟( آل احمد به سفارت اسراییل میگفت سفارت عزراییل )
گریه ام گرفت . بسیار ناراحت شدم . عرق بر پیشانی ام نشست . آمدم در خیابان مدتی بالا و پایین رفتم . مدتی با خودم کلنجار رفتم و سوار ماشین شدم رفتم خانه آل احمد . جلال هنوز نیامده بود . سیمین خانم مرا پذیرا شد وگفت : چه عجب اینطرف ها کاکو؟
داستان را برایش بازگو کردم . در جوابم گفت : به دل نگیر کاکو ! جلال زیاد از این حرف‌ها میزند .
جلال از راه رسید . سیمین رو به او کرد و گفت : مرد حسابی ! چرا بچه مردم را می چزانی ؟ مگر مرض داری ؟
آل احمد آمد کنارم نشست و بجای آنکه دلداری ام بدهد و بگویدشوخی کرده ام خیلی جدی رو به من کرد و گفت : بد نیست اگر ما هم ماموری در سفارت عزراییل داشته باشیم ها !
( از حرف های مسعود بهنود در کلاب هاوس- دوشنبه ۲۸ جون ۲۰۲۱)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر