دنبال کننده ها

۱۷ بهمن ۱۳۹۹

از نجف آمد و به ماه نشست
رفت قُم ، روی تختِ شاه نشست
گرچه کشور ، تیول آن جانی ست
شُکرِ حق ، آب و برق مجاّنی ست
...........................................
م.سحر

نیما و خانلری


....در این اوان ، امر قابل توجهی که در زندگی من روی داد آشنایی و ارادت بسیار با نیما بود . نیما پسرخاله مادرم بود . در مدرسه سن لویی تحصیل کرده و گواهی نامه دوره اول دبیرستان را گرفته بود واز آنجا با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی و انس داشت....
من کودکی هفت هشت ساله بودم که نیما را دیدم .به من محبت بسیار نشان میداد و مرا بچه بسیار باهوشی می دانست .
در سال های اول دبیرستان ذوق شعر غلبه کرده بود . به درس های دیگر چنان علاقه ای نداشتم ‌فقط برای رفع تکلیف آنها را میخواندم .
رفیقم مهدی خان هم در این ذوق با من شریک بود ...
در این زمان کتاب منتخبات آثار محمد ضیا هشترودی منتشر شده بود که شاید اولین مجموعه از شاعران معاصر بود . من نسخه ای از آن را از کتابفروشی بروخیم خریده بودم و با مهدی خان با لذت و تحسین بسیار آنرا می خواندیم .
شیوه های تازه ای که در آثاربعضی از معاصران در آن بود بسیار بیشتر از غزل های قالبی معمول آن روز نظر ما را گرفت . بخصوص نمونه های شعر نیما با تحسین بلیغی که در آن کتاب از او شده بود ما را مجذوب کرد . تصمیم گرفتیم که او را ببینیم و با او از شعرش صحبت کنیم و آثار خود را به نظر او برسانیم.
نیما خانه کوچکی در خیابانی که بعد اسمش را « پاریس» گذاشتند خریده بود ....آنوقت ها نه تلفنی وجود داشت که بوسیله آن بتوان از نیما وقت گرفت و نه گماشته و نوکری داشتیم که او را واسطه تعیین وقت قرار دهیم . اصلا وقت گرفتن معمول نبود و هر کس هر ساعت که می خواست در خانه کسی را میزد .
ما هم همین کار را کردیم و یک روز بعد از ظهر به خانه نیما رفتیم که اسم جدیدش هنوز در خانواده رایج نشده بود و او را بنام « میرزا علی خان » می شناختند .
نیما در خانه بود . خودش در را بروی ما باز کرد .تنها بود و از دیدن ما که البته بسبب خویشاوندی هر دو را می شناخت اظهار خوشوقتی کرد .
یادم نیست که به چه عباراتی غرض خودمان را از ملاقات او بیان کردیم . در هر حال به او فهماندیم که هر دو ذوق شعر داریم و به اصطلاح « جوجه شاعر » هستیم و مفتون آثار او شده ایم و آمده ایم که او را بشناسیم و از او در کار شعر و شاعری راهنمایی بخواهیم .
نیما از اینکه میدید اشعارش تا این حد رواج یافته که مشتاقان به سراغش میآیند لذتی برد . از ما چنان با محبت و گرمی پذیرایی کرد که از آن ببعد در ملاقات او ‌رفتن به خانه اش هیچ تاملی نداشتیم .
در این زمان نیما عضو وزارت دارایی بود اما کار مهمی نداشت و نمی خواست داشته باشد . مواجب مختصری میگرفت و گاهی به اداره سر میزد.اما آن حقوق ماهانه کفاف مخارجش را نمیداد . در مازندران املاک موروثی خانوادگی داشت که در آمد آن کمکی به زندگی اش می‌کرد .دو سه سالی هم بود که متاهل شده بود .
همسرش عالیه خانم جهانگیر برادر زاده میرزا جهانگیر خان معروف مدیر روزنامه صور اسرافیل بود که در یک مدرسه دخترانه معلمی می‌کرد و تمام وقت خود را در مدرسه میگذرانید....
محضر نیما گرم و دلنشین بود . اطلاعاتش از ادبیات جهان به دوره رمانتیسم فرانسه محدود می‌شد و این حاصل درس هایی بود که در مدرسه سن لویی خوانده بود .اما البته برای ما که جای دیگری از این مقوله ها و چیزها نمی شنیدیم درهای دنیای تازه ای را می گشود . از ویکتور هوگو و آلفرد دو موسه بسیار خوشش میآمد و گاهی مضمون ها و مطالب شعرهای آنها را برای ما ترجمه می‌کرد .غالبا شعر های تازه و کهنه خودش را برای ما می خواند . آهنگ خاصی در شعر خواندن داشت که کمی هم تصنع در آن بود . به علت تمایلی که او و برادرش در اول جوانی به انقلاب میرزا کوچک خان و کمونیست های گیلان داشتند کمی لهجه قفقازی را به لحن شعر خواندنش میآمیخت ....
نیما از همه چیز برای ما صحبت می‌کرد . از شعرش ، از نثرش، و از شوخی های بکر و با مزه اش ...
مردی ساده دل بود ، اما بیشتر ساده لوحی را به خودش می بست . از جنگل های مازندران و دهکده پدریش « یوش»
و کارهایی که کرده بود سخن میگفت ....شعر هایش را روی پاره کاغذ های باطله و گاهی روی پاکت سیگار و همیشه با مداد می نوشت و غالبا آنها را بر میداشت و اصلاح می‌کرد و باز در صندوق میگذاشت...
عالیه خانم همسر نیما با آنکه اهل ذوق و سواد بود از اینکه شوهرش کاری نمی کند و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلی، بسیار دلخور بود و او را تحقیر می‌کرد و گاهی کارش به خشونت می کشید .خانواده او هم از داشتن چنین دامادی چندان سر افراز نبودند و نیما را بیکاره و بی عرضه می دانستند .اما این رفتار در روحیه نیما تاثیری نداشت و او را از کار خود منصرف نمیکرد .نیما به خودش و کارش اعتماد کامل داشت و هیچیک از شاعران و ادیبان آن روزگار را داخل آدم حساب نمیکرد .حرکاتی ساده و دهاتی داشت که حتی در طرز لباس پوشیدنش هم اثر میگذاشت . یک کارد شکاری داشت که غالبا به کمرش می بست ....
نمونه ای از ساده لوحی های او اینکه گاهی پیش ما درد دل می‌گفت و از اینکه همسرش قدر او را نمیداندو اعتقادی به عظمت مقام معنویش ندارد حکایت می کرد و از ما چاره میخواست .میگفت « همسرم خیلی هم حسود است و اگر بداند یا گمان کند که شهرت مقام ادبی من روز به روز بیشتر میشود و همه مرا نابغه میدانند و دختران خوشگل عاشق من هستند البته رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد ».
پرسیدیم که چطور می توان این مطلب را به همسرش تلقین کرد .قرار بر این شدکه نامه ای از قول دختر شانزده هفده ساله ای خوشگل جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق شدید بکند و به تاکید بگوید که او را یک « ژنی» در ردیف ویکتور هوگو میداند و آرزو دارد که او را ببیند و دست در گردنش بیندازدو این لذت و افتخار نصیبش شود که با چنین نابغه ای آشنایی دارد و سراسر وجودش از عشق او سرشار است .
نوشتن چنین نامه ای کار مشکلی نبود . مشکل این بود که به چه طریق نامه را در دسترس خانم بگذاریم که باورش بشود . آخر قرار بر آن شد که شبی او پنجره رو به کوچه را باز بگذارد و ما در موقعی که او و همسرش نشسته اند نامه را بطوری که خودمان دیده نشویم از لای پنجره در اتاق بیندازیم و فرار کنیم .
زمستان بود . شبی که برف سنگینی آمده بود من و مهدی خان مصمم شدیم که دستور استاد را اجرا کنیم .البته فرمانده و مسئول کار مهدی خان بود که جرات بیشتری داشت و حتی سرش برای این جور کارها درد می‌کرد و من همراه و همکار او در این شیطنت ها بودم.
باری، روی برف های لغزنده راه افتادیم . آهسته پشت پنجره توقف کردیم .چراغ روشن بود و صدای گفتگوی زن و شوهر را شنیدیم .تا اینجا درست در آمد .اما به پنجره مختصر فشاری آوردیم بسته بود .یک فشار دیگر ، نه . نیما یادش رفته بود که لای پنجره را باز بگذارد . چه باید کرد .چاره ای جز شکستن شیشه نبود . مهدی خان مشت محکمی به شیشه زد که فرو ریخت و‌پاکت کذایی را از لای شکستگی شیشه به داخل اتاق انداخت .
◦ حالا قسمت آخر ماموریت فرار کردن بود به طریقی که دزد قلمداد نشویم و به دست ‌پاسبان نیفتیم .تا نفس داشتیم دویدیم و همین که به سر کوچه و خیابان یوسف آباد رسیدیم و مطمئن شدیم که کسی ما را ندیده و دنبال نکرده است قدم را آهسته کردیم وبه نفس زدن افتادیم .در نظر خودمان یکی از کارهای پهلوانی را که یکبار در سینما دیده بودیم انجام دادیم و از این حیث احساس سر افزاری میکردیم . از هم جدا شدیم و وعده را به فردا گذاشتیم .
◦ فردا صبح برای تحقیق در باره نتیجه کار به سراغ نیما رفتیم . معلوم شد که همسرش و خودش بسیار ترسیده اند. خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته است که دیگر در خانه او امنیت ندارد و دفعه دیگر ممکن است گماشتگان معشوقه او در قصد جان همسرش باشند و همان شبانه خانه را ترک کرده و بعنوان قهر به خانه برادرش رفته است .
◦ در هر حال پس از یک هفته کار به آشتی انجامید و نمیدانم آیا این بار بر اثر این تدبیر کودکانه که بازیگر آن من و مهدی خان بودیم همسر نیما با او مهربان تر شد یا نه ؟
◦ از کتاب «قافله سالار سخن خانلری» صفحه 451- نشر البرز -تهران-1370
No photo description available.

۱۲ بهمن ۱۳۹۹

آهوها

رفتیم پیاده روی. من و همسر جان . آسمان آبی. نه بادی نه زمزمه نسیمی.
از کمرکش جاده ای بالا رفتیم . اینسو و آنسویش جنگل کاج . من چشم میگرداندم تا آهو هایم را ببینم . آهو هایی که گهگاه میآیند دور و بر خانه ام . و من از نگاه کنجکاوانه شان کیف میکنم .
به همسرم گفتم : پس آهوهایم کو؟
یکساعتی گشتیم و به خانه برگشتیم . از آهوهایم خبری نشد . از بوقلمون های وحشی نیز .
فردا دوباره باید بروم پیاده روی . حتی اگر برف ببارد . حتی اگر توفان باشد . باید ببینمشان . حتما باید ببینمشان . آخر دلم خیلی برای شان تنگ شده است .
کجایید ای آهو های خوشگل من ؟
الا ای آهوی وحشی کجایی؟
مرا با توست صدها آشنایی
انا لله انا الیه الراجعون!
یکی از این آیات عظام و علمای اعلام به ملکوت اعلی پیوسته و قبض و برات آخری را داده بود و راهی هیچستان شده بود .
گوینده تلویزیون با یک من ریش و پشم آمد جلوی دوربین و نگاهی محزون به دوربین انداخت و گفت : انا لله انا الیه الراجعون
همین موقع تلفن استودیو زنگ زد و یک نفر گفت : آقا ! یک خواهشی داشتیم .
میشود خواهش کنیم کمی تعداد این انا لله انا الیه الراجعون را زیادتر کنید !!

اصحاب ملاقه


... در پاییز 1351؛ زندانیان سیاسی تهران را به سه گروه تقسیم میکنند .یک گروه را در تهران نگه میدارند و دو گروه دیگر را به زندان های شیراز و مشهد تبعید میکنند . من و اسدالله لاجوردی جزو گروه تبعیدی های مشهد بودیم . در آنجا او را بهتر شناختم و بیشتر به ماهیت پست و فرومایه اش پی بردم .
به برخی از آنها فهرست وار می پردازم :
* در بحث پیرامون آن قسمت هایی از قرآن که برده داری را مردود نشناخته ؛ لاجوردی میگفت : همین امروز هم اگر میتوانستم کنیزی برای خود بخرم یک لحظه در این کار تردید نمی کردم.
*میگفت که پیش از آمدن به زندان " جواهر دان فروش " بوده است . وقتی از او سئوال میشد که " جواهر دان فروش " چگونه کاریست ؟ با لودگی و وقاحت خاص خودش - آنهم در جو بسیار جدی سیاسی زندان های آن زمان - میگفت : جواهر دان یعنی لباس زیر خانم ها . یعنی کرست و شورت
* کمونیست ها را " نجس " میدانست و این مفهوم را با کلمات توهین آمیز ادا میکرد . مثلا ظرفی را که بدست یک کمونیست شسته شده بود ؛ گه مال یا کمونیست مال مینامید .
بعلت اعتقاد به نجاست کمونیست ها ؛ همراه با دوستانش - حبیب عسکر اولادی ؛ حیدری و ....از همان آغاز ورود به زندان مشهد ؛ سفره شان را از سفره سایر زندانیان جدا کردند و خود را از جمع کنار کشیدند .چندی بعد رسما از سایرین ( کمونیست ها و غیر کمونیست هایی که کمونیست ها را نجس نمیدانستند ) در خواست کردند که به آنها اجازه داده شود اول از همه سهم خود را از دیگ های غذای بند یک سیاسی بر دارند زیرا که ممکن است کفگیر و ملاقه " کمون " را کمونیست ها شسته باشند و " نجس " باشد . از این پس بود که لاجوردی و همپالگی هایش به " اصحاب ملاقه " معروف شدند .
* در سال 1353 و بهنگام آزادی از زندان میگفت : میروم که برای انقلاب چریک بسازم ( منظورش این بود که میخواهم بچه پس بیندازم )
* نفرت و کینه لاجوردی از هر چه که از خرد و آزادی انسانها حکایت میکرد ؛ از او شکنجه گری سنگدل و بیرحم ساخت . او آزادی را در اسارت مطلق و تسلیم بی قید و شرط انسان به سحر و افسون قرآن میدانست و آیات قرآن - آنجا که خرد آدمی تحقیر میشود - را با اعتقاد و افتخار تکرار میکرد .....
«کتاب زندان- ناصر مهاجر»

شبیه بابا بزرگ شده ام


این عالیجناب نوه ام آرشی جونی است . از بس شیطانی میکند اسمش را گذاشته ایم آقای آتشفشان !
این آقای آتشفشان امروز بمناسبت صدمین روز مدرسه رفتن شان باید به شکل و شمایل پیرمرد ها در میآمد و مثل پیر مرد ها لباس می پوشید. وقتی جلوی آیینه چشمش به ریخت و قیافه خودش افتاد خندید و گفت : I look like Grandpa
این پدر سوخته تا مرا می بیند تلفنم را بر میدارد می‌رود روی سایت آمازون- یا بقول خودش امه زان - یکی دوتا اسباب بازی انتخاب میکند ، بعدش میآید کنارم می نشیند و می‌گوید :
بابا بزرگ ! این را برایم بخر
من که نمی توانم نه بگویم . میخواهم اسباب بازی اش را سفارش بدهم ، مادرش هوارش بلند میشود که : بابا ! اینقدر لوس اش نکن!
میگویم : چشم ! اما یواشکی طوری که دخترم نفهمد اسباب بازی اش را سفارش میدهم .
قرار است هفته آینده آرشی جونی و نوا جونی بیایند خانه ما . قرار است یک هفته پیش ما بمانند . هر دوتای شان دارند از خوشحالی پر در میآورند . ما نیز.
May be an image of child and food

۸ بهمن ۱۳۹۹

در یک گفتگوی تلویزیونی از قهر و قدرت حکومت های تمامیت خواه از دیدگاه هانا آرنت سخن گفتم
Sattar Deldar 01 25 2021
آقای دکتر
بگمانم دو سال پیش بود . رفته بودم بیمارستان . معده ام درد میکرد. مرا فرستادند پیش یک دکتر متخصص. یکساعت و نیم با این دکتر بودم و به هزار و یک سئوالش پاسخ دادم. یک ساعت و نیم ماجراهای زندگی ام در ایران و بوئنوس آیرس را عینهو داستان حسین کرد شبستری برایش شرح دادم تا بفهمد چه مرگ مان است و چرا این معده مافنگی مان نمی‌گذارد آب خوش از گلوی مان پایین برود
وقتی میخواستم خداحافظی کنم پرسید : گفتی کجایی هستی؟
گفتم : پرشن
گفت : اوه... چه خوب! من دو تا رفیق پرشن دارم. یکی شان عراقی است آن دیگری اهل سوریه!
یکبار هم رفته بودم اداره مالیات. همان اداره ای که وقتی آدم اسمش را می شنود زهره اش آب میشود . رفته بودم بدهی های معوقه! را بپردازم . یک آقایی آمده بود آنجا روی صندلی کنارم نشسته بود . شروع کردیم به حرف زدن و درد دل کردن.
پرسید : کجایی هستی؟
گفتم : ایران
شروع کرد فحش دادن به جورج بوش!
گفتم : چرا به بوش فحش میدهی؟
گفت : این فلان فلان شده مملکت تان را نابود کرده است!
پرسیدم : شما کجایی هستی؟
گفت : لایبریا
من هر چه توی ذهنم کند و کاو کردم نفهمیدم لایبریا کجاست!
دیدم ای بابا ! درس جغرافی هر دو تا مان صفر است . ایضا همان آقای دکتر نیز
از پشت پنجره خانه ام
صبح که چشم باز کردم دیدم همه جا سپید پوش است. این نخستین برف زمستانی است که امسال شاهدش هستیم .
چه آرامش شکوهمندی حکمفرماست . چشم براه آهوان هستم که بیایند و به سیبی مهمان شان کنم .
باید شال و کلاه کنم و در میان جنگل پوشیده از برف راه بروم و مستانه بخوانم که :
نه! این برف را سر باز ایستادن نیست
برفی که بر روی و موی ما می نشیند
جای نواجونی و آرشی جونی خالی که بیایند در میان برف ها غلت بزنند و فریاد های شادمانه سر دهند
چاه جمکران ...و غار سامره
دولتشاه سمرقندی از قول ابوسلیمان کوفی می نویسد :
" چون سلطان سنجر بغداد را مستخلص ساخت قصد سامره کرد . و در جامع سامره غاری است که زعم شیعه آن است که امام مهدی از آن غار خروج خواهد کرد .
هر جمعه بعد از ادای نماز ؛ اسبی ابلق ؛ با زین طلا ؛ بر در غار مترصد نگاه میدارند و میگویند : یا امام ! بسم الله !!
سلطان سنجر این حال مشاهده کرد و کیفیت پرسید . اسبی دید به غایت رعنا و بی نظیر . پای بر آن مرکب در آورد و چون سوار شد گفت :
-این اسب به دست من امانت است .هرگاه امام خروج کند تسلیم وی کنم .
نقل از : تذکره الشعرا - چاپ خاور -صفحه 54