....در این اوان ، امر قابل توجهی که در زندگی من روی داد آشنایی و ارادت بسیار با نیما بود . نیما پسرخاله مادرم بود . در مدرسه سن لویی تحصیل کرده و گواهی نامه دوره اول دبیرستان را گرفته بود واز آنجا با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی و انس داشت....
من کودکی هفت هشت ساله بودم که نیما را دیدم .به من محبت بسیار نشان میداد و مرا بچه بسیار باهوشی می دانست .
در سال های اول دبیرستان ذوق شعر غلبه کرده بود . به درس های دیگر چنان علاقه ای نداشتم فقط برای رفع تکلیف آنها را میخواندم .
رفیقم مهدی خان هم در این ذوق با من شریک بود ...
در این زمان کتاب منتخبات آثار محمد ضیا هشترودی منتشر شده بود که شاید اولین مجموعه از شاعران معاصر بود . من نسخه ای از آن را از کتابفروشی بروخیم خریده بودم و با مهدی خان با لذت و تحسین بسیار آنرا می خواندیم .
شیوه های تازه ای که در آثاربعضی از معاصران در آن بود بسیار بیشتر از غزل های قالبی معمول آن روز نظر ما را گرفت . بخصوص نمونه های شعر نیما با تحسین بلیغی که در آن کتاب از او شده بود ما را مجذوب کرد . تصمیم گرفتیم که او را ببینیم و با او از شعرش صحبت کنیم و آثار خود را به نظر او برسانیم.
نیما خانه کوچکی در خیابانی که بعد اسمش را « پاریس» گذاشتند خریده بود ....آنوقت ها نه تلفنی وجود داشت که بوسیله آن بتوان از نیما وقت گرفت و نه گماشته و نوکری داشتیم که او را واسطه تعیین وقت قرار دهیم . اصلا وقت گرفتن معمول نبود و هر کس هر ساعت که می خواست در خانه کسی را میزد .
ما هم همین کار را کردیم و یک روز بعد از ظهر به خانه نیما رفتیم که اسم جدیدش هنوز در خانواده رایج نشده بود و او را بنام « میرزا علی خان » می شناختند .
نیما در خانه بود . خودش در را بروی ما باز کرد .تنها بود و از دیدن ما که البته بسبب خویشاوندی هر دو را می شناخت اظهار خوشوقتی کرد .
یادم نیست که به چه عباراتی غرض خودمان را از ملاقات او بیان کردیم . در هر حال به او فهماندیم که هر دو ذوق شعر داریم و به اصطلاح « جوجه شاعر » هستیم و مفتون آثار او شده ایم و آمده ایم که او را بشناسیم و از او در کار شعر و شاعری راهنمایی بخواهیم .
نیما از اینکه میدید اشعارش تا این حد رواج یافته که مشتاقان به سراغش میآیند لذتی برد . از ما چنان با محبت و گرمی پذیرایی کرد که از آن ببعد در ملاقات او رفتن به خانه اش هیچ تاملی نداشتیم .
در این زمان نیما عضو وزارت دارایی بود اما کار مهمی نداشت و نمی خواست داشته باشد . مواجب مختصری میگرفت و گاهی به اداره سر میزد.اما آن حقوق ماهانه کفاف مخارجش را نمیداد . در مازندران املاک موروثی خانوادگی داشت که در آمد آن کمکی به زندگی اش میکرد .دو سه سالی هم بود که متاهل شده بود .
همسرش عالیه خانم جهانگیر برادر زاده میرزا جهانگیر خان معروف مدیر روزنامه صور اسرافیل بود که در یک مدرسه دخترانه معلمی میکرد و تمام وقت خود را در مدرسه میگذرانید....
محضر نیما گرم و دلنشین بود . اطلاعاتش از ادبیات جهان به دوره رمانتیسم فرانسه محدود میشد و این حاصل درس هایی بود که در مدرسه سن لویی خوانده بود .اما البته برای ما که جای دیگری از این مقوله ها و چیزها نمی شنیدیم درهای دنیای تازه ای را می گشود . از ویکتور هوگو و آلفرد دو موسه بسیار خوشش میآمد و گاهی مضمون ها و مطالب شعرهای آنها را برای ما ترجمه میکرد .غالبا شعر های تازه و کهنه خودش را برای ما می خواند . آهنگ خاصی در شعر خواندن داشت که کمی هم تصنع در آن بود . به علت تمایلی که او و برادرش در اول جوانی به انقلاب میرزا کوچک خان و کمونیست های گیلان داشتند کمی لهجه قفقازی را به لحن شعر خواندنش میآمیخت ....
نیما از همه چیز برای ما صحبت میکرد . از شعرش ، از نثرش، و از شوخی های بکر و با مزه اش ...
مردی ساده دل بود ، اما بیشتر ساده لوحی را به خودش می بست . از جنگل های مازندران و دهکده پدریش « یوش»
و کارهایی که کرده بود سخن میگفت ....شعر هایش را روی پاره کاغذ های باطله و گاهی روی پاکت سیگار و همیشه با مداد می نوشت و غالبا آنها را بر میداشت و اصلاح میکرد و باز در صندوق میگذاشت...
عالیه خانم همسر نیما با آنکه اهل ذوق و سواد بود از اینکه شوهرش کاری نمی کند و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلی، بسیار دلخور بود و او را تحقیر میکرد و گاهی کارش به خشونت می کشید .خانواده او هم از داشتن چنین دامادی چندان سر افراز نبودند و نیما را بیکاره و بی عرضه می دانستند .اما این رفتار در روحیه نیما تاثیری نداشت و او را از کار خود منصرف نمیکرد .نیما به خودش و کارش اعتماد کامل داشت و هیچیک از شاعران و ادیبان آن روزگار را داخل آدم حساب نمیکرد .حرکاتی ساده و دهاتی داشت که حتی در طرز لباس پوشیدنش هم اثر میگذاشت . یک کارد شکاری داشت که غالبا به کمرش می بست ....
نمونه ای از ساده لوحی های او اینکه گاهی پیش ما درد دل میگفت و از اینکه همسرش قدر او را نمیداندو اعتقادی به عظمت مقام معنویش ندارد حکایت می کرد و از ما چاره میخواست .میگفت « همسرم خیلی هم حسود است و اگر بداند یا گمان کند که شهرت مقام ادبی من روز به روز بیشتر میشود و همه مرا نابغه میدانند و دختران خوشگل عاشق من هستند البته رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد ».
پرسیدیم که چطور می توان این مطلب را به همسرش تلقین کرد .قرار بر این شدکه نامه ای از قول دختر شانزده هفده ساله ای خوشگل جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق شدید بکند و به تاکید بگوید که او را یک « ژنی» در ردیف ویکتور هوگو میداند و آرزو دارد که او را ببیند و دست در گردنش بیندازدو این لذت و افتخار نصیبش شود که با چنین نابغه ای آشنایی دارد و سراسر وجودش از عشق او سرشار است .
نوشتن چنین نامه ای کار مشکلی نبود . مشکل این بود که به چه طریق نامه را در دسترس خانم بگذاریم که باورش بشود . آخر قرار بر آن شد که شبی او پنجره رو به کوچه را باز بگذارد و ما در موقعی که او و همسرش نشسته اند نامه را بطوری که خودمان دیده نشویم از لای پنجره در اتاق بیندازیم و فرار کنیم .
زمستان بود . شبی که برف سنگینی آمده بود من و مهدی خان مصمم شدیم که دستور استاد را اجرا کنیم .البته فرمانده و مسئول کار مهدی خان بود که جرات بیشتری داشت و حتی سرش برای این جور کارها درد میکرد و من همراه و همکار او در این شیطنت ها بودم.
باری، روی برف های لغزنده راه افتادیم . آهسته پشت پنجره توقف کردیم .چراغ روشن بود و صدای گفتگوی زن و شوهر را شنیدیم .تا اینجا درست در آمد .اما به پنجره مختصر فشاری آوردیم بسته بود .یک فشار دیگر ، نه . نیما یادش رفته بود که لای پنجره را باز بگذارد . چه باید کرد .چاره ای جز شکستن شیشه نبود . مهدی خان مشت محکمی به شیشه زد که فرو ریخت وپاکت کذایی را از لای شکستگی شیشه به داخل اتاق انداخت .
◦ حالا قسمت آخر ماموریت فرار کردن بود به طریقی که دزد قلمداد نشویم و به دست پاسبان نیفتیم .تا نفس داشتیم دویدیم و همین که به سر کوچه و خیابان یوسف آباد رسیدیم و مطمئن شدیم که کسی ما را ندیده و دنبال نکرده است قدم را آهسته کردیم وبه نفس زدن افتادیم .در نظر خودمان یکی از کارهای پهلوانی را که یکبار در سینما دیده بودیم انجام دادیم و از این حیث احساس سر افزاری میکردیم . از هم جدا شدیم و وعده را به فردا گذاشتیم .
◦ فردا صبح برای تحقیق در باره نتیجه کار به سراغ نیما رفتیم . معلوم شد که همسرش و خودش بسیار ترسیده اند. خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته است که دیگر در خانه او امنیت ندارد و دفعه دیگر ممکن است گماشتگان معشوقه او در قصد جان همسرش باشند و همان شبانه خانه را ترک کرده و بعنوان قهر به خانه برادرش رفته است .
◦ در هر حال پس از یک هفته کار به آشتی انجامید و نمیدانم آیا این بار بر اثر این تدبیر کودکانه که بازیگر آن من و مهدی خان بودیم همسر نیما با او مهربان تر شد یا نه ؟
◦ از کتاب «قافله سالار سخن خانلری» صفحه 451- نشر البرز -تهران-1370
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر