دنبال کننده ها

۲۱ تیر ۱۳۹۹

قربان حواس جمع


میگویند : آدم دستپاچه دو جا میشاشد . حالا حکایت ماست .
سه چهار روز پیش بود . انگار از آسمان آتش میبارید . خیال میکردی جناب آقای باریتعالی دروازه های جهنم را باز کرده است بلکه جهنمیان هوای تازه ای بخورند ! گرمای هوا به صد درجه فارنهایت رسیده بود .
غروب که شد نگاهی به گلهای حیاط خانه انداختیم و گفتیم : آخی ...طفلکی ها ! بد جوری تشنه شان است . باید آب شان داد و گرنه پژمرده میشوند و میمیرند .
رفتیم شیلنگ آب را باز کردیم و به همه گلدان ها آب دادیم . بعدش هم دست و روی مان را شستیم و مثل یک آقا !معقول و مودب آمدیم نشستیم پای کامپیوترمان .
نیمه های شب بود که صدای شرشر آب به گوش مان خورد . آمدیم نگاهی به حیاط انداختیم و بمصداق " شب گربه سمور می نماید " چیزی به چشم مان نیامد . آمدیم گرفتیم یکسره تا صبح خوابیدیم . صبحش هم کفش وکلاه کردیم و رفتیم پی بد بختی هامان . غروب که بر گشتیم خانه دیدیم جلوی خانه مان از یک سوراخی آب می جوشد . عینهو چشمه های آب گرم سادات محله رامسر . خیال کردیم لابد یکی از لوله های آب همسایه مان ترکیده است و آنها خبر ندارند . رفتیم سراغ شان . گفتیم : آقا جان . همسایه جان . پنداری لوله آب تان ترکیده .
زن و شوهر آمدند بیرون و نگاهی به آن چشمه جوشان انداختند و گفتند : جناب گیله مرد ! گاوتان زاییده . انگاری توی باغچه تان لوله ای چیزی ترکیده . خداوند بشما صبر جزیل عنایت بفرماید ! چهار صد پانصد دلاری نقره داغ میشوید .
تشکری کردیم و رفتیم توی باغچه مان . اول خواستیم تلفن بزنیم لوله کشی کسی بیاید و ما را از مخمصه برهاند . بعدش گفتیم مگر ما خودمان چه مان است ؟ مگر بلال بمیرد اذان گو قحط میشود ؟ ماشاءالله هزار ماشاءالله ما خودمان ناسلامتی کدخدای ولایتی هستیم ! این بود که آستین ها را بالا زدیم و دو تا چشم داشتیم دو تا چشم دیگر هم قرض کردیم و رفتیم دنبال پیدا کردن محل شکستگی .
آقا ! جای تان خالی بود . حقیقتا جای تان خالی بود . وقتی قدم مبارک مان را توی باغچه گذاشتیم دیدیم همان شیلنگ آبی را که 24 ساعت پیش باز کرده بودیم آنجا روی چمن ها افتاده است و آب از آن فوران میزند . معلوم شد که باز سر بهوایی کار دست مان داده و یادمان رفته است آب را ببندیم .
بخودمان گفتیم : خسته نباشید جناب آقای گیله مرد !واقعا دست مریزاد ! حکایت حضرت مستطاب عالی حکایت همان کوسه ای است که رفته بود دنبال ریش اما سبیل مبارک اش را هم گذاشته بود رویش ! قربان حواس جمع ! باز هم از این کارها بفرمایید قربان ! تعارف نفرمایید ! کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست !
اینکه چه نقره داغی بابت این سر بهوایی خواهیم شد داستانی است که فقط حضرت باریتعالی و اداره مستطاب آبرسانی ولایت مان از آن خبر دارند .
باری پس از کشف این مصیبت عظما! همسرجان مان چنان نگاه ملامت باری بما انداخت که کم مانده بود زهره مان آب بشود . سرمان را انداختیم پایین و معقول و مودب گفتیم : خانم جان ! چیکار کنیم ؟ جناب آقای باریتعالی ما را اینجوری سر به هوا خلق فرموده ! تقصیر خودمان که نیست . هست ؟!


Like
Comment
Share

Comments


Most Relevant


جهان به کجا میرود؟


گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد
و صائب تبریزی چند قرن پیشتر فرموده بود که:
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که هشیار است .

۱۵ تیر ۱۳۹۹

پلوی معاویه چرب تر است


آقای ترامپ از ما دعوت کرده است برویم کاخ سفید ! بگمانم بخاطر سبیل های چخماقی مان که به سبیل های آقای جان بولتون شباهت دارد میخواهد ما رابجای ایشان مشاور عالی امنیتی اش بفرماید .
مانده ایم برویم یا نرویم . ترس مان این است نکند چهار صباحی پیزر لای پالان مان بگذارد و آنوقت شبی نیمه شبی سبیل مان را دود بدهد و ما را بفرستد بغل دست عمه جان مان .
از سوی دیگر یک دعوتنامه شداد و غلاظ هم از طرف شورای اسلامی روستای پاپکیاده لنگرود به دست مان رسیده با یکدانه « بسمه تعا لی » که زهره آدم آب میشود .
در این نامه از ما دعوت شده است که در اجلاس فوق العاده این شورا که بمنظور بر کناری ترامپ بتاریخ ۴/۴ /۹۹ - البته بعد از نماز مغرب و عشاء - در مقر دهیاری و شورای اسلامی پاپکیاده تشکیل میشود شرکت کنیم و گرنه سبیل مان را دود خواهند داد .
حالا عین نامه این شورای محترم را اینجا میگذاریم تا شما رهنمود‌ های لازم را بما بدهید که آیا به زیارت آقای ترامپ برویم یا به پابوس شورای اسلامی بالا محله پاپکیاده ؟ میخواهیم بدانیم پلوی معاویه چرب تر است یا آش جابر انصاری شورای اسلامی بالا محله پاپکیاده ؟
« بسمه تعالی»
از : شورای اسلامی بالا محله پاپکیاده
محترما به استحضار میرساند:
جلسه فوق العاده ای در روز جمعه مورخ ۴/۴ /۹۹ ساعت۲۰:۳۰ بعد از نماز مغرب و عشاء در دفتر دهیاری و شورای اسلامی بر گزار میگردد. لذا از شما دعوت بعمل میآید تا در این جلسه حضور بهمرسانید
موضوع جلسه:
۱-برکناری ترامپ ومحو کردن ایشان از صحنه روزگار
۲-بررسی مسایل خاور میانه
۳-مشورت در خصوص پل هوایی از شهرستان لنگرود به روستای پاپکیاده
۴-بررسی در خصوص بعضی از افراد که حقوق میلیونی میگیرند و اختلاس کردند و جفتک میزنند
عدم حضور در جلسه بمنزله انصراف از شورا میباشد
امضاء: رییس شورا سید موسی ترابی
راستش ما نمیدانیم آیا در این اجلاس فوق العاده در باره گاو مشدی حسن هم بحث و تبادل نظر خواهد شد یا نه ؟!
Mina Siegel, Susan Azadi and 18 others
8 Comments
1 Share
Like
Comment
Share

پروار پروران پروار


سید باقر شفتی در زمان محمد شاه قاجار امام جمعه اصفهان بود و در آن منطقه دم و دستگاهی داشت که به دم و دستگاه شاه قاجار پهلو میزد
ثروت این مجتهد در سال ۱۸۴۳ میلادی معادل دو میلیون و پانصد هزار فرانک بود.
میرزا محمد تنکابنی در کتاب« قصص العلما» در باره این مجتهد قدرتمند می نویسد :
از زمان ائمه اطهار تا آن عهد ، هیچیک از علمای امامیه به آن اندازه ثروت و مکنت نداشته اند.
این مجتهد دو هزار دکان و دهها کاروانسرا داشت و تنها از یک روستای کروند نهصد خروار برنج مقرری میگرفت.
در باره سلوک آقاسید باقر شفتی با خلایق نوشته اند که :
متهمین را ابتدا به اصرار و ملایمت و با این وعده که خودم روز قیامت پیش جدم شفیع گناهانت خواهم شد به اقرار و اعتراف وا داشته، سپس غالبا در حالیکه گریه میکرده آنان را گردن میزده و خودش بر کشته آنان نماز می خوانده و گاهی هم در حین نماز غش میکرده است!

۱۳ تیر ۱۳۹۹

تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم


تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم
بامداد امروز ، چشم که باز میکنم آفتاب و آسمان آبی و درخت و کوهسار و جلگه ای سبز را در چشم انداز خود می بینم و صبحم را با ترنم شعری از دیوان شمس می آغازم.
چون آینه ی راز نما باشد جانم
تانم که نگویم ، نتوانم که ندانم
از جسم گریزان شدم از روح به پرهیز
سوگند ، ندانم نه از اینم نه از آنم
اندر کژی ام منگر ، وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو کمانم ...
زیر ساخت های معرفتی مولانا و شیوه او در بیان هیجانات روحی اش همواره مرا به اعجاب فرو می برد
برای درک آثار مولانا نخست باید جهان بینی او را شناخت . جهان بینی او آتشفشان معرفتی است و این آتشفشان معرفتی را نمی توان حتی در قالب های فلسفی - همچون مکتب های مشایی و اشراقی و ایده آلیسم و رئالیسم - ریخت . نگرش او به همه پدیده های هستی یک جهان بینی عرفانی مبتنی بر وحدت وجود است که برای دریافت و شناخت آن باید پیچ و خم های بغرنج فلسفی را در نوردید
ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم
من مرد غریبم، نه از این شهر جهانم
گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد
دانم که نگویم ، نتوانم که ندانم
Like
Comment
Share

Comments

بکش ولی خوشگلم کن

میگفت : ‏دخترعموی ۲۱ساله‌ام چهارده سال پیش بخاطر جراحی بینی توی یکی از همین کلینیک‌های غیراستانداردی که ارزان تر از بیمارستان‌ها هستندکشته شد. بماند که چندماه زجر کشید ولی در عوض یکی از عکس‌هایش با دماغ جدید روی اعلامیه ترحیمش چاپ شده بود!
آن دیگری میگفت
دختری آمده بود توی محل کارمان و ناله و ندبه میکرد که پدرش را در جنگ از دست داده و مادرش هم بیمار و زمینگیر است
ما برای اینکه این دختر خانم - که بر و رویی هم داشت - به فساد کشانده نشود و زندگی اش سر و سامانی بگیرد با همکارانم دست بدست هم دادیم و از دوستان و رفیقان و فامیل و همسایه و کس و کارمان پول گرفتیم و مبلغ قابل توجهی جمع کردیم و به این دختر خانم دادیم . چند روز بعد دیدیم رفته است دماغش را عمل کرده است و با بینی پانسمان شده توی خیابانها رژه میرود

کجایت درد نمیکند ؟



استاد بدیع الزمان فروزانفر میگفت : وقتی ما درس میخواندیم کتابهایی که در اختیار داشتیم در دوره قاجار چاپ شده بود
وقتی به اشعار بزرگان شعر پارسی میرسیدیم اگر مثلا شعر مسعود سعد را از روی کتاب می خواندیم استاد ادیب نیشابوری اگر متن را قبول نداشت تاملی میکرد و ریش اش را با دست میگرفت ومیفرمود :« به روح پدرم مسعود سعد اینطور نگفته بود »
بعد به سلیقه خودش شعر مسعود سعد را اصلاح میکرد و میفرمود :مسعود سعد اینطور گفته است
«از حرف های استاد محمد جعفر محجوب»
استاد محمد جعفر محجوب -که من افتخار شاگردی اش را داشتم - انسان فروتن شوخ طبع شیرین سخنی بود
یکی دو روز پیش از مرگش همسرش زری خانم دستش را گرفت و با مهربانی پرسید
امیر جان کجایت درد میکند
استاد گفته بود : خانم جان ! بفرمایید کجایت درد نمیکند


۸ تیر ۱۳۹۹

با اسب ها


امروز رفتیم دیدن اسب ها - نام شان چیف و ریو-
نوا جونی و آرشی جونی دو سه ماهی بود اسب ها را ندیده بودند . ترس از ویروس کرونا همه مان را خانه نشین کرده بود .
اسب ها تا چشم شان بما افتاد شیهه ای کشیدند و سم به زمین کوبیدند و گردنی کشیدند و بدین سان خوش آمد مان گفتند .
آقای کوین خانه نبود . همسرش آمد و دروازه آهنی را گشود و نواجونی و آرشی جونی توانستند نیم ساعتی دستی به سر و گردن اسب ها بکشند و ناز و نوازش شان کنند
چشمان اسب ها را با پوششی پارچه ای پوشانده بودند . نوا جونی با نگرانی و دلسوزی کودکانه ای می پرسید چرا چشمان شان را بسته اند ؟
گفتیم : چون مگس ها روی چشم اسب ها می نشینند و آزارشان میدهند باید چشمان شان را بست تا کمتر آزار ببینند .
وقتیکه میخواستیم به خانه برگردیم اسب ها بیتابی میکردند . دور خودشان می چرخیدند . سم به زمین میکوبیدند و با زبان بی زبانی میگفتند : کجا؟ چرا تنهای مان میگذارید ؟

چرا نمیمیرم ؟

یک روز آفتابی که گذارم به ژنو افتاده بود به خانه سالمندان - محل اقامت محمد علی جمالزاده- به زیارت او رفتم 
گفتتد : فایده ای ندارد . او همیشه در خواب است و گاهی چشم میگشاید و عجیب است که وقتی بیدار میشود برهمه حواس خود مسلط است
گفتم : اشکالی ندارد ، میخواهم او را در هر حالتی که هست ببینم 
روی تخت دراز کشیده و در خوابی آرام فرو رفته بود
مقابل او نشستم و به این انسان - که بیش از صد سال گفت و نوشت و آرام نداشت - چشم دوختم و به سر نوشت آدمیان که چه آغاز و فرجامی برای شان رقم زده اند
چشم در چشم او داشتم که ناگهان چشم هایش را باز کرد . به من خیره شد با حیرتی آشکار
از ترس اینکه مبادا دوباره چشم بر هم بگذارد هیچ نگفتم و تکان نخوردم
با صدایی بسیار ضعیف گفت : تو محمد نیستی؟
گفتم : چرا آقا جمال
گفت : اینجا چه میکنی؟
گفتم : آمده ام شما را ببینم
گفت : من که دیدن ندارم
گفتم : چرا ، شما را همیشه با شوق و شادی می توان دید
گفت : من چرا نمیمیرم ؟
گفتم : چرا بمیرید آقا جمال ؟ شما هنوز باید برای ما باز هم از سفر به بندر پهلوی و آن ماجراها حرف بزنید
گفت : آخر همه مردند . من دیگر زبان این آدم ها را نمی فهمم و با کسی آشنا نیستم
وچشم بر هم گذاشت و به خواب رفت
مدتها همانجا نشستم. باور نداشتم که این سعادت غیر مترقبه نصیب من شده است و توانستم شاید تنها کسی باشم که آخرین حرف های او را بشنوم
بگو به خضر که از عمر جاودانه ترا
چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن ؟
آرامش جاودانی همراه او باد 
محمد عاصمی - مونیخ
 آبان ۱۳۷۶
 نوامبر ۱۹۹۷

آنجلا


آنجلا....
" از داستان های بوئنوس آیرس "
*. نامش آنجلا بود . صدایش میکردند آنخلا . سی و چند سالی داشت . بلند قد و سیاه چشم و گیسو کمند . عاشق مردی شده بود با زنی و سه فرزند 
آنجا - در بوئنوس آیرس - طلاق ممنوع بود . از نظر قانونی ممنوع بود . اما زنها و مردها - زن ها وشوهرها - از هم جدا میشدند بی هیچ اما و اگری . بی گردن نهادن به هیچ قانونی . قانونی که در قدرت پنهان کلیسای کاتولیک جریان داشت
عمویش و زن عمویش را میشناختم . درست مقابل سوپرمارکت من خانه ای ساخته بودند . خانه ای آجری . آنجلا را از خانواده خود طرد کرده بودند . عمویش و زن عمویش از او پرهیز میکردند . نمیخواستند بدانم با آنها نسبتی دارد
مرد اما - مردی که آنجلا عاشقش شده بود - آمده بود حول و حوش فروشگاهم خانه ای اجاره کرده بود و با آنجلا در آن میزیست
آنجلا گهگاه غروب ها به فروشگاهم میآمد . نانی و مربایی و تخم مرغی و بیسکویتی میخرید . اگر میدید میتواند با من سخنی بگوید سفره دلش را باز میکرد . چشمان جادویی سیاه سحر انگیزی داشت . گهگاه پسرک سه ساله اش را هم همراه میآورد . کودکی شیطان و مدام در جست و خیز . چشمانش هم رونوشت برابر اصل . عینهو چشمان سیاه سحر انگیز آنجلا
می پرسیدم : آنجلا ! تو با اینهمه زیبایی و ملاحت چرا خودت را به بند بلا گرفتار کردی ؟ میتوانستی مرد بهتری بیابی و زندگی بهتری داشته باشی
چشمانش از اشک پر میشد و میگفت : اسن ! انگار تو از عشق چیزی نمیدانی ؟ من به گرداب عشق افتادم
آنگاه قطرات اشک را میدیدم که بر پهنای صورتش فرو می چکید
آنجلا مدام در هراس میزیست .ترسی هولناک در جانش خانه کرده بود . بی تاب و شکننده و مایوس بود
می پرسیدم : آنجلا ! از چه می ترسی ؟
میگفت : می ترسم . سخت هم می ترسم . می ترسم روزی رهایم کند و به زن و فرزندانش باز گردد. آنوقت چه خاکی باید بسر کنم ؟
و دوباره قطرات اشک بود که بر پهنای صورتش می درخشید
وقتی از بوئنوس آیرس به امریکا آمدم هنوز برایم نامه می نوشت . هنوز همچنان درد دل میکرد . هنوز می ترسید و می هراسید . سال نو که از راه میرسید کارتی میفرستاد و تبریکی با گل و گیاه و تصویری از قلبی شکسته
دو سه سالی برایم نامه می نوشت . پس از آن دیگر هیچ
مرا گم کرده بود . شاید هم خودش را گم کرده بود . نمیدانم . شاید من او را گم کرده بودم
دیگر سالهاست از آنجلا خبری ندارم .زنی با چشمان سیاه جادویی . قربانی عشق
زنی که در هراس میزیست