آنجلا....
" از داستان های بوئنوس آیرس "
*. نامش آنجلا بود . صدایش میکردند آنخلا . سی و چند سالی داشت . بلند قد و سیاه چشم و گیسو کمند . عاشق مردی شده بود با زنی و سه فرزند
آنجا - در بوئنوس آیرس - طلاق ممنوع بود . از نظر قانونی ممنوع بود . اما زنها و مردها - زن ها وشوهرها - از هم جدا میشدند بی هیچ اما و اگری . بی گردن نهادن به هیچ قانونی . قانونی که در قدرت پنهان کلیسای کاتولیک جریان داشت
عمویش و زن عمویش را میشناختم . درست مقابل سوپرمارکت من خانه ای ساخته بودند . خانه ای آجری . آنجلا را از خانواده خود طرد کرده بودند . عمویش و زن عمویش از او پرهیز میکردند . نمیخواستند بدانم با آنها نسبتی دارد
مرد اما - مردی که آنجلا عاشقش شده بود - آمده بود حول و حوش فروشگاهم خانه ای اجاره کرده بود و با آنجلا در آن میزیست
آنجلا گهگاه غروب ها به فروشگاهم میآمد . نانی و مربایی و تخم مرغی و بیسکویتی میخرید . اگر میدید میتواند با من سخنی بگوید سفره دلش را باز میکرد . چشمان جادویی سیاه سحر انگیزی داشت . گهگاه پسرک سه ساله اش را هم همراه میآورد . کودکی شیطان و مدام در جست و خیز . چشمانش هم رونوشت برابر اصل . عینهو چشمان سیاه سحر انگیز آنجلا
می پرسیدم : آنجلا ! تو با اینهمه زیبایی و ملاحت چرا خودت را به بند بلا گرفتار کردی ؟ میتوانستی مرد بهتری بیابی و زندگی بهتری داشته باشی
چشمانش از اشک پر میشد و میگفت : اسن ! انگار تو از عشق چیزی نمیدانی ؟ من به گرداب عشق افتادم
آنگاه قطرات اشک را میدیدم که بر پهنای صورتش فرو می چکید
آنجلا مدام در هراس میزیست .ترسی هولناک در جانش خانه کرده بود . بی تاب و شکننده و مایوس بود
می پرسیدم : آنجلا ! از چه می ترسی ؟
میگفت : می ترسم . سخت هم می ترسم . می ترسم روزی رهایم کند و به زن و فرزندانش باز گردد. آنوقت چه خاکی باید بسر کنم ؟
و دوباره قطرات اشک بود که بر پهنای صورتش می درخشید
وقتی از بوئنوس آیرس به امریکا آمدم هنوز برایم نامه می نوشت . هنوز همچنان درد دل میکرد . هنوز می ترسید و می هراسید . سال نو که از راه میرسید کارتی میفرستاد و تبریکی با گل و گیاه و تصویری از قلبی شکسته
دو سه سالی برایم نامه می نوشت . پس از آن دیگر هیچ
مرا گم کرده بود . شاید هم خودش را گم کرده بود . نمیدانم . شاید من او را گم کرده بودم
دیگر سالهاست از آنجلا خبری ندارم .زنی با چشمان سیاه جادویی . قربانی عشق
زنی که در هراس میزیست
آنجا - در بوئنوس آیرس - طلاق ممنوع بود . از نظر قانونی ممنوع بود . اما زنها و مردها - زن ها وشوهرها - از هم جدا میشدند بی هیچ اما و اگری . بی گردن نهادن به هیچ قانونی . قانونی که در قدرت پنهان کلیسای کاتولیک جریان داشت
عمویش و زن عمویش را میشناختم . درست مقابل سوپرمارکت من خانه ای ساخته بودند . خانه ای آجری . آنجلا را از خانواده خود طرد کرده بودند . عمویش و زن عمویش از او پرهیز میکردند . نمیخواستند بدانم با آنها نسبتی دارد
مرد اما - مردی که آنجلا عاشقش شده بود - آمده بود حول و حوش فروشگاهم خانه ای اجاره کرده بود و با آنجلا در آن میزیست
آنجلا گهگاه غروب ها به فروشگاهم میآمد . نانی و مربایی و تخم مرغی و بیسکویتی میخرید . اگر میدید میتواند با من سخنی بگوید سفره دلش را باز میکرد . چشمان جادویی سیاه سحر انگیزی داشت . گهگاه پسرک سه ساله اش را هم همراه میآورد . کودکی شیطان و مدام در جست و خیز . چشمانش هم رونوشت برابر اصل . عینهو چشمان سیاه سحر انگیز آنجلا
می پرسیدم : آنجلا ! تو با اینهمه زیبایی و ملاحت چرا خودت را به بند بلا گرفتار کردی ؟ میتوانستی مرد بهتری بیابی و زندگی بهتری داشته باشی
چشمانش از اشک پر میشد و میگفت : اسن ! انگار تو از عشق چیزی نمیدانی ؟ من به گرداب عشق افتادم
آنگاه قطرات اشک را میدیدم که بر پهنای صورتش فرو می چکید
آنجلا مدام در هراس میزیست .ترسی هولناک در جانش خانه کرده بود . بی تاب و شکننده و مایوس بود
می پرسیدم : آنجلا ! از چه می ترسی ؟
میگفت : می ترسم . سخت هم می ترسم . می ترسم روزی رهایم کند و به زن و فرزندانش باز گردد. آنوقت چه خاکی باید بسر کنم ؟
و دوباره قطرات اشک بود که بر پهنای صورتش می درخشید
وقتی از بوئنوس آیرس به امریکا آمدم هنوز برایم نامه می نوشت . هنوز همچنان درد دل میکرد . هنوز می ترسید و می هراسید . سال نو که از راه میرسید کارتی میفرستاد و تبریکی با گل و گیاه و تصویری از قلبی شکسته
دو سه سالی برایم نامه می نوشت . پس از آن دیگر هیچ
مرا گم کرده بود . شاید هم خودش را گم کرده بود . نمیدانم . شاید من او را گم کرده بودم
دیگر سالهاست از آنجلا خبری ندارم .زنی با چشمان سیاه جادویی . قربانی عشق
زنی که در هراس میزیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر