دنبال کننده ها

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

یادی از سهراب شهید ثالث

سهراب شهید ثالث روز یازدهم تیرماه 1377 در شیکاگو درگذشت.
متن زیر از نواری پیاده شده که به صورت فایل صوتی‌ در دسترس است
" من شعر هم می‌ گم و از میون شاعر های ایرونی‌ دو تا شاعر بزرگ هستن که من خیلی‌ دوستشون دارم. یکی‌ شون سیاوش کسرایی‌ یه که رفت. من می‌ گم رفت سفر . آرش کمانگیرش مثلا برای من و چند تا شعر های دیگه ی خوبش هست و بعد هم به خاطر سیاسی‌ بودنش من خیلی‌ دوستش داشتم و بعد سهراب سپهری یه که شعر های بسیار زیبایی‌ گفته. ولی‌ شعر های من هیچ کدومشون من می‌ تونم بگم زیبا نیستن، چون انگیزه ی این شعر ها همون مکتب دادائیسمه که یارو آمد گفت '"من یک چتر هستم" و خودشو به صورت یک چتر در آورد و رفت رو صحنه بعد خیط کرد، بعد برتون اینها یعنی‌ آندره برتون در فرانسه در اوایل سالهای 20- 1910 گروه سورئالیست ها رو به وجود آوردن که متشکل بود از خود آندره برتون، ماکس ارنست، پل الوار شاعر بسیار عالیقدر فرانسوی، ماگریت نقاش بلژیکی که من کارهاشو خیلی‌ دوست دارم و یک دزدی در ایران بلند می‌ کنه کارهاشو کماکان، به روی مبارکش هم نمی‌ یاره که دیگران ممکنه ماگریت رو بشناسن، و لوئیس بونوئل که برای من، وقتی‌ کتابشو به زبون آلمانی‌ و فرانسه می‌ خونم، برای من مثل کتاب انجیل مقدسه. شبا همیشه بالا سرمه، الان تو اینجا نیست، تو این مسافرخونه نیست، ولی‌ کتاب دم دستمه. ترجمه ی فارسیش بسیار احمقانه و بد شده. و یک عنصر دیگه هم داشت این گروه سورئالیست ها به اسم سالوادور دالی‌ که نقاش بدی نیست و نبود ولی‌ آدم بسیار شارلاتان، خود فروش، و دیگران را بفروش بود، و در نتیجه می‌ خوام بگم اینا انگیزه های شعر منه.
این شعر ها در دو روز گفته شده. من قبلا شعر های عاشقانه هم می‌ گفتم، از روی حماقت. چون من باید به یه چیزی اعتقاد داشته باشم که شعر بگم. بعد گویا این شعر ها نابود شده باشه، نمی‌ دونم ولی‌ این شعر هایی‌ که الان می‌ خونم که نابود نشده. و درست در این دو روز هم من گرسنه ام بود، نون و پنیر هم نداشتم ولیکن پدر خدا بیامرزم می‌ گفت شکم گرسنه عشق و عاشقی‌ نمی‌ شناسه. من با وجود این که گرسنه ام بود عشق و عاشقی‌ شناختم دیگه!
این شعر رو برای یکی‌ از دوستای خیلی‌ عزیزم که امیدوارم بشناسیش بعدا ، به اسم جواد، تقدیم کرده ام. البته بعدا که شعر تموم شد ها! فکر کردم به یه کسی‌ می‌ تونم تقدیم کنم
یک روز
دیگر
حرف نزد
گوش می‌ داد و نگاه می‌ کرد
می‌ دید. فقط می‌ دید
اما دیگر حرف نزد
زنی‌ آمد و شب در رختخواب کنارش خوابید
وقتی‌ بیدار شد هنوز بیرون شب بود
مرد به سوی او چرخید
در خواب می‌ گفت
مردم یک کمی‌ سکوت کنید
شاید دل خدا برایتان بسوزد
!لطفا، خفه شوید
چهارم ژو ئن 96 (خنده)
معذرت می خوام می‌ خندم
رامین: قبلا یه اشاره یی‌ کردین که اسم نداره شعرهاتون، این دلیلی‌ داره؟
سهراب: نه، من اصلا می‌ گم رو شعر نباید اسم گذاشت. اگر خیلی‌ شاهکار بشه، باید '"اوپوس" اش کرد. مثل کارهای موزیسین های کلاسیک
این شعر رو به پسر عموی خیلی‌ عزیزم شاهین ثالث تقدیم کرده ام. اینهم باز بعد از اینکه گفته شده، و تقدیم نامه اش هم هست
برای شاهین، همزادم
یک باره پیر شدم
توی آیینه نگاه کردم
آیینه هم پیر شده بود
آن گاه کودکی‌ ام را به یاد آوردم
سالخورده و فرتوت بودم
آیینه از شعف خندید
(چهارم ژوئن (خنده و بغض
این شعر، من بعد که می‌ گم راجع به چیه...به کسی‌ تقدیم نشده
شهر بی‌ رحم
در آفتاب سوخت
درختانش پنجه باز کرد
و جوانه ی آدم هایش خشکید
دیگر
آفتاب غروب نکرد
باران گریست
و شهر بی‌ رحم خوابید
پنجم ژوئن.
این شهر به نظر من لس آنجلسه
یه قضیه ی با نمکه بی‌ نمک هم برای من اتفاق افتاد و اونم این بود که شب یک مرتبه طرف راست پهلوم درد گرفت. خیلی‌ درد بدی می‌ کرد. طوری که من تا هفت صبح از ساعت چهار صبح بیدار بودم نمی‌ تونستم بخوابم. بالاخره بالشم رو، بالش دومی‌ رو، پیدا کردم گذاشتم رو جای دردم و هی‌ فشار می‌ دادم به این بالشه و اینقدر فشار آوردم که این بالشه درد منو، حالا به عنوان یه آدمی‌ که رفیق منه یا هر چی‌ دیگه هست، ساکت کرد. هفت، خوابم برد
من
با بالشم
دعوایم شد
شب تا صبح دعوا می‌ کردیم
می‌ خواستم بالش را
روی پهلویم که درد می‌ کرد بگذارم
اما
او خوابش می‌ آمد
دعوایمان شد
(همین دیگه! چیز دیگه یی‌ ندارم. فعلا چیزی ندارم. شعر عاشقانه هم، بنده غلط می‌ کنم بگم!(خنده

آسوده بر کنار چو پرگار میشدم


آ

اینجا در امریکا حدو سی و شش میلیون نفر تقاضای بیمه بیکاری کرده اند
فرماندار کل کالیفرنیا امروز اعلام کرد که با پنجاه و پنج میلیارد دلار کسر بودجه رو بروست 
هزاران محل کسب و کار برای همیشه بسته شده و کارمندان و کارگرانش بیکار شده اند
بیش از هشتاد و هشت هزار تن از امریکاییان تا امروز قربانی کرونا شده و همچنان هر روز صدها نفر جان خود را از دست میدهند
آقای رییس جمهورمان مدام دروغ میگوید و هنری جز آن ندارد که پاچه خبرنگاران را بگیرد و با زبانی که حتی شایسته زبان قاطرچی های عهد شاه شهید نیست به این و آن بتازد
فرماندار کل کالیفرنیا امروز اعلام کرده است که بیست درصد از کارمندان دولت محلی اخراج میشوند و ده در صد از حقوق همه کارمندان دولت کسر خواهد شد و بودجه بسیاری از سازمانهای دولتی و خدماتی و رفاهی محدود یا حذف میشود
چشم انداز تیره و تاری در برابر ماست و چنین بنظر میرسد که در یکی دو ماه آینده با یک فاجعه اقتصادی و انسانی روبرو خواهیم شد
دولت فدرال به هر شهروند امریکایی هزار و دویست دلار پرداخت کرده است اما از همین امروز هزاران تن از کارمندان و کارگران بیکار میشوند
بیکاری این خیل عظیم مردمان، پی آمد های دردناکی بهمراه خواهد داشت و هزاران نفر خانه و کاشانه و دار و ندار خود را از دست خواهند داد
روزگار غریبی است . این ویروس که از چین سرچشمه گرفته طی کمتر از یکماه کمر اقتصاد امریکا را شکسته و دهها هزار نفر را راهی گورستان کرده است اما هیچ خط و خبری از مرگ و میر ها و ضربات اقتصادی چین در هیچ رسانه ای دیده نمیشود . یعنی دولت چین توانسته است از شیوع گسترده ویروس کرونا در آن جمعیت یک و نیم میلیاردی خود جلو گیرد ؟
روزگار تلخ و سیاهی در انتظار همه ماست . در انتظار میلیارد ها تن از جمعیت جهان است
:بقول حافظ
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
ترس و نگرانی در چشمخانه پیر و جوان موج میزند . رفیق باز نشسته ام با نگرانی میگوید : نکند کار بجایی برسد که همین حقوق بازنشستگی بخور و نمیرمان را هم نتوانند پرداخت کنند ؟ راست میگوید . انگار همه چیز در حال فروپاشی است . آقای ملک الموت هم بی درنگ به شمشیر میزند همه را و لاجرم کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
دستی از غیب هم برون نخواهد آمد و کاری نخواهد کرد . جهان با فاجعه ای ترسناک روبروست. فاجعه ای که مسیر تاریخ را دگرگون خواهد کرد
:بقول آن شاعر مفلس
یکتن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود

وقتیکه آدمها تنها هستند


: داشتم جلوی خانه ام ماشینم را تمیز میکردم . نمیدانم چطور شد شعری از شاملو بیادم آمد و شروع کردم به خواندنش
بر زمینه سربی صبح
سوار خاموش ایستاده است
و یال بلند اسبش در باد پریشان میشود
خدایا! خدایا ! سواران نباید ایستاده باشند
.....هنگامی که حادثه اخطار میشود
آنچنان در شعر غرق شده بودم که نمیدانستم آنرا به صدای بلند میخوانم . یکباره سرم را بلند کردم و دیدم پیر زن همسایه ام با سگ پشمالویش کنارم ایستاده است و میگوید : داری با خودت حرف میزنی ؟
:
: خنده ام میگیرد و با خودم میگویم : کاشکی می توانستم مابقی شعر را برایش می خواندم
کنار پرچین سوخته
دختر خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد تکان می خورد
خدایا ! خدایا ! دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان ، نومید و خسته پیر می شوند
:ماکسیم گورکی در یاد داشت هایش می نویسد
پروفسور تیخوینسکی شیمیدان در اتاق پذیرایی من نشسته بود . خطاب به عکس خود در سینی برنجی گفت : " خوب پیر مرد ،زندگی چطور است ؟ "
ولا دیمیرسکی کشیش یکبار پوتینی راجلوی خودش گذاشت وخطاب به پوتین گفت : " حالا اگر می توانی برو ! پس نمی توانی ؟ "
آنگاه با وقار و اطمینان افزود : " فهمیدی ؟ بدون من هیچ جا نمیتوانی بروی ! "
درست در همین لحظه من وارد اتاق شدم و پرسیدم : " پدر ، چیکار میکنید ؟"
به دقت نگاهی بمن کرد و گفت :" با این پوتین بودم . تمام پاشنه اش ساییده شده پوتین هم پوتین های قدیم "
زنها اغلب اوقات وقتی مشغول کاری یکنواخت یا آرایش خود هستند با خودشان حرف میزنند
من یک روز پنج دقیقه تمام زنی را که تحصیلات عالی هم داشت و در تنهایی مشغول خوردن شیرینی بود تماشا کردم
:او هربار با چنگال کوچکی یک شیرینی بر میداشت و با آن حرف میزد
" آها ! الان میخورمت ! " و بعد آنرا فرو میداد و دوباره یکی دیگر بر میداشت و میگفت : " الان میخورمت ! "

وقتیکه مشت می خورم


:خاله محبوب می گوید
.من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم
جعفر شوهر اولش بود
گفتند تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی
:مامان نمی داند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
یک روز مرا به پدرت دادند .فکر کردم لابد بابای دومم هست و باید این دفعه دختر اوباشم
:یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت
!!پدرت نیست ، شوهرت هست
از آن به بعد هروقت مشت می خورم می فهمم اتفاق مهمی افتاده است 

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

شاد زی


تولد همسر جان است . چهل سال است با هم و در کنار هم هستیم. چهل سال است کشورها و قاره ها را در نوردیده ایم 
من اساسا آدم شیشه ای هستم . بسیار حساس و زود رنج . با کوچکترین تلنگری می شکنم و فرو می ریزم . اینکه این نسرین خانم چطوری توانسته است چهل سال تمام یک آدم نق نقوی پر مدعای شیشه ای را تحمل کند خدا میداند 

در این چهل سال ، سال هایی از روزگار ما در هراس و امید گذشت. هراس از اینکه چگونه می توان از این دالان هراسناک و هزار توی غربت و آوارگی بسلامت گذشت . و امید اینکه فرجام پرسه های در بدری مان در این کویر هراس سرانجام چیزی جز آرامش خیال و آسودگی نخواهد بود
سال های زندگی مشترک مان در ایران همواره در چنبره ترس و نومیدی گذشت . همواره سایه ترسناک شکنجه و زندان و تحقیر و شکستن و فروپاشیدن و مرگ را در بند بند وجودمان حس میکردیم. گویی ابلیس در همه لحظه های زندگی مان حضوری ازلی و ابدی داشت 


روزگارمان در آرژانتین اگرچه سبب شد تا توفان بلا را از سر بگذرانیم اما ژرفای غربت و آوارگی و بی همزبانی و تنهایی را با همه صلابت و عریانی اش بما نشان داد.
تولدت مبارک نسرین جان که توانستی با صبوری و از خود گذشتگی و مهربانی همه این امواج بلا را به شایستگی از سر بگذرانی و آشیانه ای فراهم آوری که بتوان بی اندوه و هراس و نومیدی و تلخکامی در آن آسود و از آفتاب مهرت گرمی گرفت و جهان و هر چه در او هست را به تماشا نشست
تولد مبارک همسرم

بنوش و بمیر


بنوش و بمیر !!
این رفیق هزار ساله و جان جانان ما جناب آنتون چخوف برادری داشت که نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر بود . اسمش حالا یادم نمانده. این آقای محترم دائم الخمر بود . یک روز جناب چخوف نامه ای به ایشان نوشت و گفت : من پزشکم . اگر شما به نوشخواری ادامه بدهی بزودی خواهی مرد .
برادرش در جوابش نوشت : بنوشیم میمیریم . ننوشیم هم میمیریم . پس بنوش و بمیر !
این قصه بدان آوردم که در این ایام محبس ، ما را حتی هوس نوشی و نوشانوشی نیست .
هر چند حافظ جان میفرماید :
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت
اما نمیدانیم چه حکمتی است از همان روزی که به حبس خانگی دچار آمده ایم ما را بی حضور دوست میل به نوشانوشی نیست و لب به « آن تلخ وش که صوفی ام الخبائث اش خواند »نزده ایم
شاید هم از می و می پرستی توبه کرده ایم و خود نمیدانیم؟

اژدر اسلام


ناو جماران متعلق به نیروی دریایی جمهوری نکبت اسلامی امروز با شلیک اشتباهی یک موشک ، ناو دیگری بنام کنارک را هدف قرار داد و بیش از چهل تن از دریانوردان و ملوانان آنرا کشت 
ترسم این است که اگر روزی لشکر اسلام خواست سانفرانسیسکو را بمباران کند نکند بمب هایش را روی قاهره و دارالسلام و نایروبی بریزد ؟
!!از عساکر ظفرمند اسلام هر کاری بر میآید آقا 

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

به بهانه روز مادر


روز مادر را را بهانه کردیم و از خانه زدیم بیرون . 
این محبس کرونایی یواش یواش دارد به شکل محبس امام خمینی در میآید . فقط لاجوردی و یکی دو تا شکنجه گر کهنه کار کم دارد.
صبح راه افتادیم . همراه با دختر و داماد و نوه ها و همسرجان.
 تولد همسرجان هم هست. اما چه تولدی ؟ نه می توان هدیه ای خرید . نه می‌توان رستورانی رفت . نه میشود کسی یا کسانی را به خانه دعوت کرد و نه می‌توان به خانه کسی رفت .
لاجرم رفتیم کنار رودخانه : یک عالمه هم قبل منقل همراه مان.
رفتیم رستوران قاسم آقا یک عالمهکباب گرفتیم و رفتیم کنار رودخانه امریکن ریور .
زیر سایه درختی نشستیم و جای تان خالی ناهار ی خوردیم و نفسی تازه کردیم .
عده زیادی آمده بودند . اینجا و آنجا بساط خوشگذرانی روبراه . و بچه ها سرگرم آب بازی . وما هم درسایه سار درختی بساطی گستردیم و نشستیم به تماشای آدمیان . و به تماشای گذر عمر نیز که همچون جویباری خرد جاری است . گاه زلال و گاه گل آلود .
روزگار شگفتی است . روزگاری که گویی ملک الموت اینجا و آنجا خرناسه میکشد . با اطواری آشنا . اما علی رغم هراسی که در دل آدمیان افکنده ، زندگی همچنان جریان دارد . همچون جویباری . همچون رودخانه ای . . گاه خموش و آرام . گاه خروشان و گل آلود.
پس همین لحظه ، همین امروز . و همین جیک جیک گنجشکان و قد و بالای این تناور درخت کاج را که رو در روی من به طنازی سر و تن می جنباند عشق است.

ای کمونیست جای شما اینجا نیست !!


نمیدانم چند ماه از انقلاب گذشته بود . با یک عده از دختر پسرهای همسن و سال خودم رفته بودیم تبریز تا یک نمایشگاه کتاب راه بیندازیم . نمایشگاهی از کتاب ها و روز نامه ها و کاریکاتورهای عصر مشروطیت . همه مان هم دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاه بودیم
رفتیم نگارخانه مانی را اشغال کردیم و سه چهار روز تمام جان کندیم و یک نمایشگاه تر و تمیز از کتاب ها و کاریکاتور ها و روزنامه ها و شعر هاو سروده های ترکی و فارسی عصر مشروطیت فراهم آوردیم
چشم تان روز بد نبیند . هنوز سه چهار ساعتی از گشایش نمایشگاه مان نگذشته بود که دیدیم دویست سیصد تا چماقدار بادهان کف کرده آمده اند جلوی نگارخانه و شعار میدهند : ای کمونیست جای شما اینجا نیست
ما از ترس جان مان درهای نگارخانه را بستیم و رفتیم توی هفت تا سوراخ قایم شدیم
فردایش با ترس و لرز نمایشگاه مان را دوباره باز کردیم اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که همان چماقداران با شعار " ای کمونیست جای شما اینجا نیست " به نمایشگاه مان حمله کردند و چنان دماری از کتابها و روزنامه هایمان در آوردند که مرغان هوا به حال مان گریه میکردند
ما هم ریسه شدیم و بعنوان اعتراض رفتیم استانداری خدمت آقای استاندار . یادش بخیر مرحوم رحمت الله مقدم مراغه ای استاندار آذربایجان شرقی بود . مقدم مراغه ای آدم سرد و گرم چشیده روزگار بود
گفتیم : جناب استاندار ! این چه وضعی است آخر ؟ آیا ما انقلاب کردیم که از ترس چماقداران نفس مان را توی سینه مان حبس کنیم ؟ آخر چرا شما به داد ما نمیرسید ؟
آقای استاندار در آمدند که : شما جوان هستید و تجربه ندارید و هنوز باد به زخم تان نخورده است .اگر از من می شنوید تا بلایی سرتان نیاورده اند بساط تان را جمع کنید و برگردید تهران . اینها همین روز ها سراغ من هم خواهند آمد . جمع کنید و برگردید تهران
ما هم از خیر نمایشگاه گذاشتیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و آمدیم تهران
من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان
در فرودگاه لندن يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟
گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند
پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟
گفتم : دوستی دارم در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم
مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد
بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و بعدش ما را سوار ماشینی کردند و بردند محلی که مثل خوابگاههای دانشجویی بود . شب هم یک غذایی شبیه دلمه خودمان بما دادند که ار بس تند بود تا فیها خالدون مان سوخت
آنجا بود که ديدیم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند
ما که آب مان هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتیم و گفتیم : آقا جان ! ما از خير رفتن به اسکاتلند گذشتيم
از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟
آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش ! و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان ني ام ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
از وصل تو روی بر نگردانم

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹

رییس جمهور یک روزه


در گیر و دار بر افتادن خاندان قاجار و بر آمدن رضا خان ، میرزا محمد خان صدیق حضرت یک شبانه روز رییس جمهور ایران بوده است!
او که با درجه یاوری وارد قزاقخانه شده بود بعدا بسمت آجودان حضور مظفرالدین شاه برگزیده شد .
پس از اینکه محمد علیشاه قاجار مجلس شورای ملی را به توپ بست او فرار کرد و مدتی در اختفا زیست، اما پس از پیروزی مشروطه خواهان و خلع محمد علیشاه از سلطنت ، رییس هیئت هشت نفره ای شد که برای اداره امور کشور برگزیده شده بودند . بنا براین می توان او را نخستین رییس جمهور ایران دانست..
البته ریاست جمهوری خود خواسته جناب میرزا محمد خان صدیق حضرت بیش از بیست و چهار ساعت دوام نیاورد زیرا رقیبان به ضرب و زور پرو بالش را چیدند و بساط آقای رییس جمهور را در هم شکستند .
این آقای صدیق حضرت در دوره اول و دوم مجلس شورای ملی به مجلس راه یافت و در دوران کشمکش های سیاسی زمان مصدق در دانشکده حقوق دانشگاه تهران بعنوان استاد حقوق بین الملل درس میداد
او یکی از مخالفان سرسخت شوروی و حزب توده بود و در ان دوره ای که حزب توده کیا و بیا و ید و بیضایی داشت شدیدا به آنها می تاخت و علنا به توده ای ها و اتحاد جماهیر شوروی ناسزا میگفت.
او در دانشگاه تهران طرفدارانی نیز داشت و گهگاه دانشجویان او را بر سر دست بلند میکردند و علیه حزب توده و توده ای ها شعار میدادند.
میرزا محمد خان صدیق حضرت اولین کسی است که در خیابان لاله زار کافه رستورانی به سبک و سیاق فرنگستان ساخت و شیوه های اروپایی در ارائه خدمات رستورانی را در ایران بکار کرفت .
بنا براین تاریخ نویسانی که میخواهند تاریخ معاصر ایران را بنویسند باید از میرزا محمد خان صدیق حضرت به عنوان نخستین رییس جمهور ایران یاد کنند نه از میرزا ابوالحسن خان بنی صدر موسوم به ابولی !