دنبال کننده ها

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

وقتیکه آدمها تنها هستند


: داشتم جلوی خانه ام ماشینم را تمیز میکردم . نمیدانم چطور شد شعری از شاملو بیادم آمد و شروع کردم به خواندنش
بر زمینه سربی صبح
سوار خاموش ایستاده است
و یال بلند اسبش در باد پریشان میشود
خدایا! خدایا ! سواران نباید ایستاده باشند
.....هنگامی که حادثه اخطار میشود
آنچنان در شعر غرق شده بودم که نمیدانستم آنرا به صدای بلند میخوانم . یکباره سرم را بلند کردم و دیدم پیر زن همسایه ام با سگ پشمالویش کنارم ایستاده است و میگوید : داری با خودت حرف میزنی ؟
:
: خنده ام میگیرد و با خودم میگویم : کاشکی می توانستم مابقی شعر را برایش می خواندم
کنار پرچین سوخته
دختر خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد تکان می خورد
خدایا ! خدایا ! دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان ، نومید و خسته پیر می شوند
:ماکسیم گورکی در یاد داشت هایش می نویسد
پروفسور تیخوینسکی شیمیدان در اتاق پذیرایی من نشسته بود . خطاب به عکس خود در سینی برنجی گفت : " خوب پیر مرد ،زندگی چطور است ؟ "
ولا دیمیرسکی کشیش یکبار پوتینی راجلوی خودش گذاشت وخطاب به پوتین گفت : " حالا اگر می توانی برو ! پس نمی توانی ؟ "
آنگاه با وقار و اطمینان افزود : " فهمیدی ؟ بدون من هیچ جا نمیتوانی بروی ! "
درست در همین لحظه من وارد اتاق شدم و پرسیدم : " پدر ، چیکار میکنید ؟"
به دقت نگاهی بمن کرد و گفت :" با این پوتین بودم . تمام پاشنه اش ساییده شده پوتین هم پوتین های قدیم "
زنها اغلب اوقات وقتی مشغول کاری یکنواخت یا آرایش خود هستند با خودشان حرف میزنند
من یک روز پنج دقیقه تمام زنی را که تحصیلات عالی هم داشت و در تنهایی مشغول خوردن شیرینی بود تماشا کردم
:او هربار با چنگال کوچکی یک شیرینی بر میداشت و با آن حرف میزد
" آها ! الان میخورمت ! " و بعد آنرا فرو میداد و دوباره یکی دیگر بر میداشت و میگفت : " الان میخورمت ! "

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر