دنبال کننده ها

۱۲ آذر ۱۳۹۶



شاعر کذاب!!
شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی
این رفیق شاعرمان زنگ زده بود که : حسن جان! خانه ای؟
گفتیم : بعله
گفتند : شب می‌آیم دیدنتان.
گفتیم : شام هم لابد میخواهید؟
گفتند : اینکه پرسیدن ندارد. دارد؟
به زن مان گفتیم : فلانی شب می‌آید اینجا پیش ما. شامی چیزی داری یا ببریمش رستوران؟
گفتند : نه آقا! رستوران چرا؟ یک چیزی درست میکنیم میخوریم دیگر. ما که با آقای شاعر باشی تعارف و رو در بایستی نداریم...
موقع شام که شد دیدیم ماهی پلو درست کرده است با باقلا قاتوق. حالا باقلا قاتوقی که یک بانوی شیرازی درست کند راستی راستی باقلا قاتوق است یا شوربای حضرت زین العابدین بیمار داستانی است که باید بطور خصوصی به عرض مبارک تان برسانیم!
باری. این آقای شاعر باشی پس از تناول شام و نوشیدن چند فقره چای کهنه جوش تازه دم دبش ؛ سلانه سلانه رفتند توی کتابخانه ما ن و چند دقیقه ای کتاب ها را تماشاکردند و آه جانسوزی کشیدند و بعدش رو کردند به همسرمان و گفتند : میدانی نسرین خانم! نیمی از این کتاب‌ها مال من است! این شوهر جانت هر وقت گذارش به خانه مان افتاده است آمده است این کتاب‌ها را از ما قرض گرفته است و دیگر پس نداده است
ما البته بروی مبارک خودمان نیاوردیم و لبخندی زدیم و خواستیم قضیه را یک جوری ماستمالی بفرماییم. گفتیم مهمان است و احترام مهمان هم واجب.
دست کردیم توی قفسه کتاب‌ها و یک کتاب کت و کلفتی را بیرون کشیدیم و دادیم دستش و گفتیم :
یعنی جنابعالی میفرمایید چنین کتاب گرانبهای نایاب گرانقدری را ما از شما کش رفته ایم؟ حیف آن ماهی قزل آلا و آن باقلا قاتوق شیرازی که ما بشما دادیم!
آقای شاعر باشی کتاب را گرفت و ورقی زد و داد دست مان و گفت :این کتاب نه! اما نیمی از کتاب های این کتابخانه را ازمن گرفته ای!
آقا! چشم تان روز بد نبیند . ما که تازه دور بر داشته و می‌خواستیم به دستان بریده حرضت ابر فرض قسم بخوریم که ما اهل کتابخواری و اینجور بی ناموسی ها و این حرف ها نیستیم چشم مان افتاد به صفحه نخست همان کتابی که دست مان بود.
دیدیم با خط قرمز نوشته است :
کتابخانه مسعود سپند !
حالا این کتاب از کجا آمده بود توی کتابخانه ما جا خوش کرده بود خدای ارحم الراحمین و قاصم الجبارین می‌داند.
اصلا آقا! نمیدانم شما قرآن مجید را تلاوت فرموده اید یا نه. در همین قرآن مجید حضرت باریتعالی به کل شاعران جهان لعنت و نفرین فرستاده است و امر فرموده است همه شان را باید ریخت توی دریا. البته آیه و سوره اش حالا یادمان نیست. حالا اگر یک آدم مومن مسلمانی مثل آقای گیله مرد بیاید چهار تا کتاب از کتابخانه یکی از این شاعران کذاب مهدور الدم کش برود آیا معصیتی، گناهی، جرمی مرتکب شده؟ نه والله، نه به دستان بریده حضرت ابر فرض.

۷ آذر ۱۳۹۶

یک مویز و دو قلندر

از شیراز زنگ زده بود که : فلانی !  دارم میروم تهران . یک روزی را قرار بگذار همدیگر را در تهران ببینیم .
بگمانم سه چهار ماهی از انقلاب گذشته بود . یکی دو ماهی بود از فرنگستان بر گشته بودم و در تبریز می پلکیدم .
آمدم تهران . در وزارت اطلاعات و جهانگردی که حالا اسمش وزارت ارشاد ملی بود همدیگر را دیدیم .
با هم رفتیم پیش مدیر کل امور اداری . آنجا یک برگ کاغذ برداشت و تقاضای بازنشستگی اش را نوشت و داد دست آقای مدیر کل .

گفتم : هاشم جان . تو هنوز خیلی جوانی . توی این سن و سال مدیر کل اداره ای هستی . چرا میخواهی بازنشسته بشوی ؟
گفت : نه عزیز جان ! من با این آقایان نمیتوانم کار کنم .
آقای مدیر کل نگاهی به تقاضای بازنشستگی اش انداخت  و رو بمن کرد و گفت : دوست داری بروی شیراز ؟
گفتم : شیراز ؟ بدم نمیآید . اما هیچ پست و مقامی نمیخواهم . من حال و حوصله کار کردن با این آقایان سوپر انقلابی نو مسلمان را ندارم . اینها از قوم و قبیله ای  دیگرند ما از قماشی دیگر . آب مان با چنین خلایقی به یک جوی نمیرود .
مرا فرستاد شیراز . شدیم رییس اداره مطبوعات . یعنی فی الواقع چرخ پنجم درشکه .
رفتیم آنجا شروع کردیم به کار . یک آقایی که قبلا معاون کل آنجا بود حالا شده بود سرپرست اداره . از آنهایی بود که شبانه روز خواب مدیر کل شدن میدید . چند روزی گذشت . یک روز صبح یک آقایی از مشهد آمد و چون گویا چیزهایی در باره ما شنیده بود یکراست آمد توی اتاقم و یک کاغذ داد دست ما . دیدیم ایشان مدیر کل جدیدمان است . خیر مقدمی گفتیم و همکاران را جمع کردیم و خواستیم جناب مدیر کل جدید را معرفی کنیم . ناگهان از گوشه و کنار صدای اعتراض بر خاست که : آقا ! ما مدیرکل جدید نمیخواهیم . ما خودمان رییس داریم !
گفتیم : آقایان ! عزیزان ! این آقا حکم وزارتی دارد . حکمش را وزیر ارشاد امضا کرده است . مگر اینجا خانه خاله جان است که بگوییم این را میخواهیم آنرا نمیخواهیم ؟
فریاد شان رساتر شد که : کاکو ! ما انقلاب نکرده ایم که از مشهد برای مان رییس بفرستند . برگردد همانجایی که از آنجا آمده است .!!
دیدیم چاره ای نداریم . نرود میخ آهنین در سنگ !چه کنیم چه نکنیم ؟ رفتیم پیش استاندار فارس . آقای نصرالله امینی  . آدم خوبی بود و از یاران مهندس بازرگان . گفتیم : آقای استاندار ، این بنده خدا از وزارتخانه حکم گرفته و مدیر کل جدید ماست ، اما کارمندان قبولش ندارند . حتی میخواستند از اداره بیندازندش بیرون .چه کنیم ؟
گفت : از دست من هم کاری ساخته نیست . چند روزی دندان روی جگر بگذارید تا ببینیم چه پیش میآید .
یکی دو ماهی گذشت . این آقای مدیر کل جدید طفلکی صبحها اول وقت میآمد اداره میرفت پشت میزش می نشست . نه کاری میکرد ، نه نامه ای مینوشت . نه نامه ای امضا میکرد ، نه از اتاقش بیرون میآمد ، نه با کسی حرفی میزد یا درد دلی میکرد . ساعت دو بعد از ظهر هم مثل یک کارمند وظیفه شناس راهش را میکشید و میرفت .اهل کتاب و مطالعه و اینحرفها هم نبود .حالا چطوری ده دوازده ساعت آنجا توی اتاقش می نشست در و دیوار را تماشا میکرد خدا عالم است .
یک روز دیدم از تهران مرا میخواهند . گفتند بیا تهران . رفتم تهران . گفتند برو پیش آقای دکتر نور علی تابنده که معاون وزیر بود . معاون ناصر میناچی . - همان آقای تابنده که گویا حالا رهبر فرقه درویشان نقشبندی است و به داغ و درفش حکومتیان گرفتار - مرد وارسته ای بود .
پرسید : داستان چیست ؟
گفتم : کارمندان مان در شیراز آقای مدیر کل جدید را نمیخواهند. پس از بگو مگو های بسیار
گفت : شما بر میگردی شیراز ، به کارمندان حالی میکنی که باید با رییس جدید کار کنند . میدانم حرفت را گوش میکنند . دست حق به همراهت .
برگشتیم شیراز . متوجه شدیم که همه این آتش ها از گور همان آقایی بلند میشود که خوابهای شیرین مدیر کل شدن میدیده است . همکاران را جمع کردیم و آنقدر چک و چانه زدیم تا راضی شان کردیم آقای پور مرادی را به ریاست بپذیرند . و پذیرفتند
و بعد ها همین آقای پور مرادی در بحبوحه بگیر و ببند ها خدمتی بمن کرد که هیچگاه از یادم نمیرود . خدمتی در حد مرگ و زندگی . یادش گرامی هر جا که هست .
چند هفته ای گذشته بود که دیدم دوباره مرا به تهران خواسته اند . رفتم تهران . رفتم دفتر آقای نور علی تابنده .
گفت : باید بروی سمنان
گفتم : سمنان ؟
گفت : رییس آنجا باش . کارها را سروسامان بده !
گفتم : آقا ! قربانت بروم . ما اهل ریاست و میاست و اینحرفها نیستیم . نمیشود ما را معاف بفرمایید ؟
گفتند : باید بروی ! و رفتم .
و آنجا بلاهایی بسرم آمد که مرغان هوا به حالم گریه میکردند .
اگر عمر و حوصله ای بود داستانش را مینویسم .


۶ آذر ۱۳۹۶


هدیه تولد
نوا جونی بدو بدو می‌آید سراغم و با شادی کودکانه ای می‌گوید : بابا بزرگ! یک هدیه برایت دارم
می‌گویم : چه هدیه ای عزیزم؟
مشتش را باز می‌کند و یک سکه یک سنتی می‌گذارد توی دستم و میگوید : تولدت موبارک بابا بزرگ! 
می بوسمش و سکه را توی جیبم می‌گذارم. امروز صبح اول وقت زنگ می‌زند و برایم ترانه تولدت مبارک را بفارسی می‌خواند. به مبارک می‌گوید موبارک! به شمع هم می‌گوید شام!
وقتی خواندنش تمام می‌شود می‌گوید : بابا بزرگ! آن سکه ای را که بهت دادم گم نکنی ها!!.یک جایی بگذار گم نشود. هدیه تولدت هست ها!!
این بهترین هدیه تولدی است که در عمرم گرفته ام.

۴ آذر ۱۳۹۶


پنجاه ساله شدیم !!
خودمان که یادمان نبود . صبح که چشم مان را باز کردیم همسر جان مان در آمد که : تولدتان مبارک !
گفتیم : چه فرمودید ؟ عید مان مبارک ؟ مگر عید است ؟
گفتند : تولد تان مبارک ! پنجاه ساله شده ای !!
تشکری کردیم و سری جنباندیم و آمدیم پای کامپیوترمان . دیدیم از ری و روم و بغداد و جابلقا و جابلسا و اقالیم سبعه برای مان گل و گلدان و تبریک و پیام خوشباش و خوشباشی فرستاده اند .
گفتیم : آخر پدر آمرزیده ها ! مگر نمیدانید اوضاع مان قمر در عقرب و طالع مان به برج ریغ است ؟ آخر آدمی که پنجاه ساله شده است اینهمه گل و گلدان و بوس و کنار را میخواهد چیکار ؟ حالا نمیشود بجای اینهمه گل و گلدان و ریاحین ! برای مان دلار بفرستید ؟ خدا بسر شاهد است دلار زیمبابوه را هم اگر بفرستید قبول میکنیم . اصلا آقا ! شما چرا باید توی زحمت بیفتید ؟ فقط شماره کردیت کارت یا کارت بانکی تان را بدهید مابقی اش با خودمان !!
باری ! ما همین امروز ، همین حالا ، پنجاه ساله شده ایم ! میخواهید باور بکنید یا نکنید .
ما البته آدم دروغگویی نیستیم . خودمان سبیل آدم های دروغگوو چاچول باز را دود میدهیم . نمیگوییم اصلا دروغ نمیگوییم ها ! گاهگداری که مصلحت ایجاب بکند دروغکی هم میگوییم ! مگر نشنیده اید که شیخ یک لاقبای شیرازی فرموده اند دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز ؟ صد البته دروغکی که ما میگوییم از آن دروغک هایی است که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمیرساند .
حالا هم هفت قدم بطرف قبله بر میداریم و به کلام الله مجید سوگند جلاله میخوریم که ما پنجاه ساله شده ایم .نمیخواهید باور کنید ؟ خب نکنید . دعوا که نداریم .
یکبار دیگر محض احتیاط خدمت شما عرض کنیم که : ما اگرچه موهای مان یکدست خاکستری شده و محض رضای خدا یکدانه موی سیاه توی این سبیل های چخماقی بی صاحب مانده سابقا استالینی مان پیدا نمیشود . اگرچه از فرق سر تا قوزک پای مان درد میکند . اگرچه ممکن است همین روزها محتاج سمعک و عصا هم بشویم .اما همین الان ، همین امروز ، پنجاه ساله شده ایم . باور نمیکنید ؟ خب نکنید . دعوا که نداریم ؟ داریم ؟
اصلا آقا ! بما چه که شاعر میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اصلا بما چه که جناب غزالی میفرماید :
کس را پس پرده قضا راه نشد
و ز سر قدر هیچکس آگاه نشد
هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند
معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد
اصلا آقا بما چه که فلان شاعر میفرماید :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
اصلا بما چه که شاعر میفرماید : تو نمیمانی و میماند جهان
ما پنجاه ساله شده ایم و زندگی مان هم مصداق کامل و عینی آن شعر مولاناست که :
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت : از دریا بر انگیزان غبار !
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت : از آتش تو جارویی بر آر !
ما در این پنجاه سال ، کور کورانه عصا ها زده ایم و لاجرم قندیل ها بشکسته ایم
ما در این پنجاه سال ، بقول نیما : از بیم ، هرگز تیغ راهزنان تیز نکرده ایم .
در این پنجاه سال ، نام مان البته در هیچ دیباچه عقل ثبت نشد .
و سخن حکیم توس همواره یارمان بود که :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر ، زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
در این سال هایی که چه تلخ و چه شیرین گذشت :
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود .
چه میشود اگر حافظ وار ندا در دهم که :
من پیر سال و ماه نیم ، یار بی وفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
و چه میشود اگر خیام وار بخوانم که :
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما -
از دهر چه میکشیم نایند دگر
آقایان ! خانم ها ! ما پنجاه ساله شده ایم ! حالا شما خیال کن هفتاد ساله ایم .حال مان هم خوب که چه عرض کنم ؟ بله خوب است ! اما شما باور مکن !
و حرف آخرم هم این است تا دل تان را بسوزانم : گرچه پیرم و میلرزم ، به صد جوون می ارزم !!

۲۸ آبان ۱۳۹۶

بلای ریش......

در کتاب عجایب المخلوقات نوشته " محمد بن احمد طوسی  "   در باره روییدن ریش بر صورت مردان چنین آمده است :

....و سبب دوستی زنان در دل مردان از آن است که حوا را در بهشت آفریده اند و آدم را در زمین  "
و آفریدگار ، حوا را از پهلوی چپ آدم بیافرید و وی را گفت : ای آدم ! زن کج است !از وی چشم راست مدار ....."
" پس حوا گستاخی کرد با آدم . الله تعالی موی محاسن آدم بیافرید تا حوا را از آن هیبتی به دل رسد !
پس معلوم مان میشود این ریشی که بلای جان ما شده است به این سبب بر صورت مان میروید تا مگر دختران حضرت
حوا کمی از ما بترسند !! عجبا ! حیرتا !

**
عجایب‌المخلوقات و غرایب‌الموجودات، با نام‌های دیگر عجایب‌نامه و جام گیتی‌نمای، کتابی است به زبان فارسی نوشتهٔ محمد بن محمود بن احمد طوسی (همدانی). مؤلف این اثر را میان سال‌های ۵۵۱-۵۶۲ ق به نام ابوطالب طغرل فرزند ارسلان فرزند طغرل سلجوقی در ده رکن و قانون نوشته است 

۲۳ آبان ۱۳۹۶

آی عشق ... آی عشق

سیزده چهارده سالم بود . عاشق شده بودم . عاشق زهره شده بودم .
 زهره را در راه مدرسه میدیدم ،  هر روز . هر صبح و عصر . روز بروز عاشق تر و شیداتر میشدم .
اولین شعر تمامی عمرم را برای زهره سرودم . شعری به زبان گیلکی . شعری زلال همچون زلالی روزهای کودکی . شعر این است :
می دیل دریای عشق و آرزویه
ا دریای درون صد های و هویه
شب و روز و غروب و وقت و بیوقت
می چوم هر جا تره در جستجویه
ترجمه فارسی اش تقریبا چنین است :
دلم دریای عشق و آرزو بود
به دریا موج بود و های و هو بود
شب و روز و غروب و وقت و بیوقت
دو چشمانم ترا در جستجو بود
 اینکه پس از پنجاه و پنج سال هنوز این شعر در ذهن و ضمیر و جان و جهانم باقی مانده است لابد یکی از معجزات همان عشق است
این شعر اولین و اخرین شعری بود که سرودم و از آن پس دیگر هرگز هوس شاعری نکردم . و چه خوب !

۲۲ آبان ۱۳۹۶

در پرسه های دربدری ....
با بغضی در گلو به همسرم میگویم : اینجا دیگر جای مان نیست . باید هر چه زودتر جل و پلاس مان را جمع کنیم بزنیم به چاک . باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!
زنم با نگاهی مغموم میگوید : کجا برویم ؟
میگویم : هر جا که باشد . بالاخره زیر این آسمان کبود سوراخ سنبه ای برای مان پیدا میشود .
زنم باز میگوید : آخر کجا برویم ؟
میگویم : ببین عزیزم ، اگر اینجا بمانیم من یا دقمرگ میشوم ، یا کارم دوباره به اوین و فلک الافلاک میکشد ، یا اینکه باید بروم بالای دار . من دیگر نمیتوانم اینجا نفس بکشم ، هوای اینجا مسموم است .مسموم !
سال ۱۹۸۴ است . موج مهاجرت ایرانی ها آغاز شده است . از شیراز به تهران میآیم . میگویند سفارت سوئد ویزا میدهد . میروم سفارت . دویست سیصد نفر توی صف ایستاده اند . یکی دو ساعتی توی صف این پا و آن پا میکنم .جوان بالا بلندی که جلوی من ایستاده است از من می پرسد آیا دعوتنامه دارم یا نه ؟
میگویم : نه !
میگوید : بدون دعوتنامه ویزا نمیدهند .
چند دقیقه ای بلا تکلیف توی صف میمانم . جوانک سر صحبت را با من باز میکند .
میگویم : من باید هر چه زود تر از ایران خارج شوم و گرنه کارم به زندان و شکنجه خواهد کشید .
میگوید : برو سفارت آرژانتین. آنجا بدون دعوتنامه ویزا میدهند .
سوار تاکسی میشوم میروم سفارت آرژانتین . آپارتمان کوچکی است در میدان آرژانتین . هیچ شباهتی به سفارتخانه ندارد .پاسپورتم را میدهم و میگویم : ویزا میخواهم .
می پرسند : دعوتنامه داری ؟
میگویم : ندارم . اما میخواهم از این مملکت نفرین شده فرار کنم . همسر و یک دختر یکساله دارم .
میگویند : برو فردا بیا . پاسپورت هایت را هم اینجا بگذار .
فردا میروم سفارت . منیر هم آنجاست . دختری تک و تنها که ویزای آرژانتین گرفته است . می بینم یک ویزای سه ماهه بما داده اند . تشکر میکنم و بیرون میآیم . به زنم زنگ میزنم و میگویم : رفتنی شدیم ، خرت و پرت هایمان را بگذار برای فروش .
بر میگردم شیراز . آپارتمانی در کوی فرح داریم که حالا نامش شده است کوی زهرا . روی یک تکه مقوا مینویسم این آپارتمان بفروش میرسد . هنوز دو ساعت نگذشته است که دو تا آقا زنگ خانه مان را به صدا در میآورند . میآیند نگاهی به آپارتمان می اندازند و میگویند : چند ؟
میگوییم : والله ما از قیمت خانه و املاک چیزی نمیدانیم . نمیدانیم چند است !
میگوید : ششصد هزار تومان میخریم !( ششصد هزار تومان آن روزها یعنی ده هزار دلار )
بی هیچ چک و چانه ای میگوییم : قبول .
میروند یکی دو ساعت دیگر بر میگردند . یک چمدان کوچک هم با خودشان میآورند .چمدان را بما میدهند و میگویند : ششصد هزار تومان است . ما هم چند برگ کاغذ امضا میکنیم و میگوییم باید یک ماه بما مهلت بدهید تا کار هایمان را راست و ریست کنیم .
همسایه مان خانم قاضی نوری است . از آن زنهایی است که میتواند یک کشور را اداره کند .بلند قامت و قدرتمند و کاردان و خوش سخن . بمن گفته بود هر وقت دلار لازم داشتی خبرم کن .
میروم سراغش . می پرسد : چقدر دلار میخواهی ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
روی تکه کاغذی آدرسی می نویسد و میگوید : برو بازار وکیل . این مغازه را پیدا کن . پول ها را بده حسین آقا . دیگر کاریت نباشد .
میروم بازار وکیل . چمدان بدست . پول ها را نشمرده ام . گفته اند ششصد هزار تومان است .
از چند بازار پیچ در پیچ میگذرم و میرسم به یک مغازه کوچک . شبیه سمساری است . حسین آقا را پیدا میکنم . چمدان را بدستش میدهم و میگویم از طرف خانم قاضی نوری آمده ام .
می پرسد : چقدر است ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
می پرسد : کجا باید بفرستی ؟
میگویم : امریکا
شماره حساب بانکی خواهر زنم در کالیفرنیا را بدستش میدهم . چمدان را میگذارد زیر پاچال و بمن میگوید بسلامت . پول ها را نمی شمارد .
میآیم خانه . هنوز چهار پنج روز نگذشته است که خواهر زنم از امریکا زنگ میزند و میگوید پول ها رسیده است .

۲۱ آبان ۱۳۹۶


آدم ها
چهار پنج سالی به انقلاب مانده بود. انتخابات نزدیک بود.نخستین انتخابات حزب رستاخیز. سپهبد اسکندر آزموده استاندار بود. استاندار آذربایجان شرقی. همه جا امن و امان بود. من خبرنگار بودم.
یک روز منصور روحانی وزیر کشاورزی به تبریز آمده بود تا برای آزادمردان و آزاد زنان آذربایجانی در باب دموکراسی و آزادی و تمدن بزرگ سخن بگوید. دوسه هزار نفری را بمیدان شهرداری تبریز آورده بودند تا گلوی شان را پاره بکنند و نعره بر کشند که جاوید شاه!
هیچکس به خیالش هم نمی‌رسید که سالی چند پس از آن ، آن شاه قدر قدرت که هم اعلیحضرت بود، هم همایون بود، هم خدایگان بود، هم بزرگ ارتشتاران بود و هم آریامهر ، ناگهان همچون شمعی در برابر بادی خاموش بشود و مملکتی را با خود به اعماق تباهی و سیاهی بکشاند
منصور روحانی - که بعدها به تیغ اسلام گرفتار آمد و سر و جان بر باد داد - از فراز بالکن شهرداری تبریز برای اهالی غیور و شاه دوست آن سامان ساعتی سخن گفت و ساعتی نعره های شاهدوستانه آدمیان را شنید و شاد و خوش و سرمست به تهران برگشت.
روز بعد سپهبد اسکندر آزموده با توپ و تشر ‌؛ من و قندهاریان را به کاخ استانداری خواست. قندهاریان مدیر کل اطلاعات و جهانگردی بود و من سرپرست خبرگزاری پارس.
رفتیم به دیدارش. یک نسخه از روزنامه محلی آذرآبادگان را جلوی ما انداخت و با قهر و غضب گفت : این چیست؟
من و قندهاریان نگاهی به روزنامه انداختیم و دیدیم عکس بزرگی از میتینگ انتخاباتی دیروز در صفحه اول روزنامه چاپ شده که منصور روحانی را بهنگام سخنرانی نشان می‌دهد که اسکندر آزموده پشت سرش دیده می‌شود.
گفتیم : اشکال کار کجاست قربان؟
استاندار نعره بر کشید و گفت : چرا چنین عکسی را چاپ کرده اید که مرا پشت سر آن مادر قحبه نشان می‌دهد؟
اسکندر آزموده خودش را بالاتر از منصور روحانی می‌دانست و در شان و منزلت خودش نمی‌دانست که تصویرش پشت سر مردی چاپ بشود که هر چه بود وهر که بود وزیری از وزیران آن مملکت بود و بر گزیده شاه!

ساعت هفده میلیون دلاری !!
من این خدابیامرز آقای پل نیومن را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوستش دارم . هنر پیشه مورد علاقه ام بود - و هست -
از فیلم هایش لذت میبردم . یکنوع خونسردی در رفتارش بود . یکنوع خونسردی که به خود خواهی و بیخیالی و شلختگی پهلو میزد .
بسیاری از فیلم هایش را دیده ام . حالا هم اگر حال و حوصله تماشای فیلم داشته باشم می نشینم فیلم های کلاسیک قدیمی اش را تماشا میکنم . 
توی یکی از فیلم هایش شرط می بندد سی چهل تا تخم مرغ پخته را بخورد - و میخورد - اسم فیلم یادم نمانده است اما این صحنه تخم مرغ خوری اش مرا میخندانید و میخنداند . شادم میکرد و شادم میکند .
پریروز، اینجا در امریکا ، ساعت رولکسی را که آقای پل نیومن به مچش می بست در یک حراج به مبلغ هفده میلیون و هشتصد هزار دلار فروخته شد . ملاحظه میفرمایید ؟ هفده میلیون و هشتصد هزار دلار برای یک ساعت مچی ! آنوقت شما از من می پرسید : دل خوش سیری چند ؟
خوش بحال اسکات و ملیسا و نلی . لابد نمیشناسیدشان ؟ اینها فرزندان مرحوم مغفور آقای پل نیومن هستند که نه بیل میزنند نه پایه انگور میخورند در سایه !
خدا یک جو شانس بدهد والله ! پدر خدابیامرزمان وقتی ریق رحمت را سر کشید برای مان یک عالمه قرض باقی گذاشت و یک زخم معده .
قرض هایش را به هر جان کندنی بود دادیم، فقط مانده است آن زخم معده لعنتی که گویا تا قیام قیامت با ماست .

وینجه.....
پنجشنبه بازار بود. توی جمعیت گم شده بودم.
مادرم یک سکه دهشاهی دستم داده بود و گفته بود: برو دکان آقای خیرخواه برای خواهرت وینجه بخر! خواهر کوچکم گریه میکرد و خانه را روی سرش گرفته بود. وینجه میخواست.
بقالی آقای خیرخواه نزدیکی های خانه مان بود. آقای خیر خواه دوست بابام بود و ما از مغازه اش خرید میکردیم.
چهار پنج سالی بیشتر نداشتم. خانه مان یک خانه دو طبقه بود با بامی سفالی و پله ای چوبین. در شهرکی بنام آستانه اشرفیه. شهرکی که پنجشنبه بازارش تماشایی بود. پدرم کارمند شهرداری آنجا بود.
از خانه آمدم بیرون. جمعیت موج میزد. پیچیدم به راست. چند قدمی رفتم. آدمها به من تنه می‌زدند. انگاری همه شان عجله داشتند. توی جمعیت گم شدم. گیج شده بودم. می ترسیدم. مغازه آقای خیر خواه را نتوانستم پیدا کنم.
پیچیدم به چپ. چند ده قدمی رفتم. مغازه آقای خیرخواه آب شده بودو در زمین فرو رفته بود. ده بار هی از بالا به پایین و از پایین به بالا رفتم . هر چه نگاه میکردم نمی‌توانستم مغازه آقای خیرخواه را پیدا کنم. دیگر داشت ترس ورم می‌داشت. دهنم باز مانده بود و حیران به در و دیوار نگاه میکردم. کم مانده بود بزنم زیر گریه. یک وقت دیدم یکنفر صدام میکند:
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی! دنبال چه میگردی؟
آقای خیر خواه بود .سلامی کردم و سکه دهشاهی را کف دستش گذاشتم و گفتم :مامانم گفته بیام اینجا دهشاهی وینجه برای خواهرم بخرم!
آقای خیرخواه دهشاهی را گرفت و یک دانه آدامس گذاشت کف دستم و گفت : برو بسلامت.
آمدم خانه. از پله های چوبی بالا رفتم. آدامس را گذاشتم توی دست خواهرم و گفتم ‌: اینهم آدامس شما.
خواهرم آدامس را کوبید توی صورتم و شروع کرد به جیغ و داد و فریاد که :من وینجه میخوام. آدامس نمیخوام.
مادرم از راه رسید و آدامس را داد دستم و بامبی کوبید تو ملاجم و گفت :
جوانمرگ شده، برو خبر مرگت وینجه بگیر!
گریه کنان از خانه آمدم بیرون. جمعیت توی خیابان موج میزد.پیچیدم دست راست. نتوانستم مغازه آقای خیر خواه را پیدا کنم. گریه کنان ده بار از بالا به پایین واز پایین به بالا رفتم. مغازه کوفتی آقای خیر خواه انگار دود شده بود وبه هوا رفته بود.
داشت ترس ورم می‌داشت. یک وقت دیدم یکنفر صدام می‌کند.
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
آقای خیرخواه بود. از بس گریه کرده بودم نشناختمش.
گریه کنان گفتم :
مامانم گفته بود بروم دکان خیر خواه برای خواهرم وینجه بخرم. اما این خیرخواه خواهر جنده بجای وینجه بمن آدامس داده است!!
از این ماجرا هفده هیجده سالی گذشت . یک روز دوران دانشجویی ام از تبریز آمده بودم لاهیجان . یک آقایی با خانمش مهمان پدرم بود . من نمی شناختمشان . سلامی و علیکی و حال و احوالی و آن آقا از من پرسید : مرا می شناسی ؟
گفتم : متاسفانه خیر
گفت : من همان خیر خواه خواهر فلان شده هستم که بجای وینجه ، آدامس بهت فروخته بودم !
------
وینجه = نوعی آدامس. سقز