دنبال کننده ها

۲۵ فروردین ۱۳۹۵

مسائل جزیی ....

آقای جونز و همسرشان  - خانم ریتا - حول و حوش هفتاد و پنج سالگی پرسه میزنند .  چنان میگویند و میخندند و هانی هانی میگویند که انگاری همین دیروز پریروز عروسی  کرده اند .
از آقای جونز می پرسم : چند سال است ازدواج کرده اید ؟
سرش را میخاراند و میگوید : پنجاه و دو سال . سپتامبر آینده میشود پنجاه و سه سال !
میگویم : در این پنجاه و چند سال آیا هرگز اختلافی ؛ دعوایی ؛ بگو مگویی ؛ قهر و آشتی یی ؛ چیزی داشته اید ؟
میخندد و میگوید : میدانی جوان ! من در همان نخستین روز ازدواج مان تکلیفم را با همسرم روشن کردم !
میگویم : یعنی بقول ما ایرانی ها گربه را دم حجله کشته اید !
میگوید : وقتیکه ازدواج کردیم به همسرم گفتم : ببین ریتا جان ! اگر میخواهی این زندگی مشترک مان دوام بیاورد و گرفتار بحران و کشمکش و طلاق و طلاق کشی و دعوا مرافعه نشویم تو اصلا نباید در مسائل عمده زندگی مان مداخله کنی . فقط حق داری در مسائل جزیی اظهار عقیده کنی و هر کاری هم که دلت خواست انجام بدهی !
میگویم : عجب ؟ چه بانوی بزرگواری ! چه همسر حرف شنوی سر براهی !حالا بگو ببینم آن مسائل جزیی که ریتا خانم حق دخالت در آنها را دارد چیست ؟
میگوید : خریدن خانه ؛ خریدن ماشین ؛ اینکه مبل های خانه مان چه رنگی باشد و چه وقت آنها را عوض کنیم ؛ اینکه کی مسافرت برویم و کجا برویم ؛ اینکه با چه کسانی دوست باشیم و دوست نباشیم ؛ اینکه با چه کسانی رفت و آمد کنیم ؛ اینکه اسم بچه های مان را چه بگذاریم ؛ اینکه چه لباسی و کفشی بپوشم و چه رنگ کراواتی به گردنم بزنم . همه اینها مسائل جزیی است . ریتا خانم فقط می تواند در باره این مسائل جزیی تصمیم بگیرد و حق دخالت در مسائل عمده را ندارد !
می پرسم : خب ؛ مسانل عمده کدام است ؟
میگوید : جنگ در خاورمیانه ؛ گرسنگی در آفریقا ؛ بحران محیط زیست ؛ زلزله در شمال شرقی آسیا ؛ سیل در برزیل ؛ کودتای نظامی در گواتمالا ؛ بیکاری و فقر در امریکای لاتین ...اینها مسائل عمده هستند و در حوزه فرمانروایی من است و ریتا خانم بهیچوجه حق دخالت در این مسائل را ندارد .!!

۲۲ فروردین ۱۳۹۵

حسین شاعر ؛ اکبر نویسنده ؛ و من

حسین شرنگ شاعر نوشته است :

گویا "راز‌ی" از آمیختن سرکه با مس به زنگاری دست یافت که به کار شستن و گند‌زدایی از زخم می‌‌آمد. 
نوشتن هم برای من همان کار زنگار را با زخم‌های روان می‌‌کند. این هم یک جور پانسمان است. می‌‌نویسم و زخم‌ام را می‌‌شویم و می‌‌بندم.

در پاسخش نوشتم :

حسین جان
نوشتن ، درمان درد بیهودگی است و دیگر هیچ
می نویسیم تا بیهودگی های این زندگی هشلهف در زمانه ای تلخ و هشلهف را توجیه کنیم ،تا بتوانیم شقاوت زندگی را تاب بیاوریم
تا شرم زیستن در این بقول آن پیر '' میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک '' را از سر بگذرانیم
می نویسیم تا بگوییم هستیم
حسین شرنگ شاعر پ
به فدایت‌ای گیله‌مرد‌جان، به شمار آدم‌هایی‌ که می‌‌نویسند برای نوشتن بهانه هست!

البته که بیهودگی از والا‌ترین موضوع‌های نوشتن است
یادم رفت بیفزایم که حضرتِ بیهودگی همان درد بیدرمان ا

گیله مرد عزیز، اگه صبح که بلند می شی بری توی کوچه و پارک دور و بر خونه تون و چندتا توله سگ و سگ بدون طرفت و از پاهات بالا بیان که نازشون کنی، متوجه می شی که زندگی اصلاً بیهوده نیست. تازه تو که خودت یکی دوتا نوه توله ی ناز هم داریستاس

و من جنین نوشتم :و او برایم نوشت :

اکبر جان
چون نمی توانیم در برابر شقاوتی که در سرتاسر جهان جاری است کاری کنیم لاجرم می نویسیم تا توجیه گر ناتوانایی های خود باشیم
شاید هم مرثیه گوی ناتوانی خویش
نمیدانم ، نوشتن ،درد بی درمانی هم هست ، اعتیاد است ، پس بی جهت نیست که میگویند نویسنده آنکسی نیست که بتواند بنویسد بلکه آنکسی است که نتواند ننویسد
تی بلا می سر 



ای اکبر جان
دیروز اینجا بارانی بود ،نشسته بودم " لرزش انگشتهای گلشیری '' را دوباره خوانی میکردم
مرا بردی به حال و هوایی که بگمانم دو سه ماهی طول میکشد که از آن بیرون بیایم
پس بفکر بینوایانی چون ما هم باش و بنویس هر چند اگر نوشتن درمان درد بیهودگی باشد یا نباشد
Edited:و من چنین نوشتم
و اکبر سر دوزامی نویسنده ؛ چنین گفت : 
خم داد که :

۲۱ فروردین ۱۳۹۵

لرزش انگشت های گلشیری ؛ لرزش تنم

....امروز صبح رامتین زنگ زد گفت می آیی خونه ما دیگه ؛ اکبر ؟ گفتم آره می ام . گفت این جوری خوبه ؛ کامران کیه ؟ سفر نکنم توی آلمان برم چیه ؟ اینجا که بیایی .میگیرین . گفتم باشه ؛ گفتم فردا می بینمت . شهناز گفت یه مهمون دیگه ام داریم ها ناراحت که نمی شی ؟ گفتم نه بابا می شناسمش
امروز که رفتم بیرون گفتم یک هدیه هم برای مهمان شان بگیرم که وقتی هدیه ها را باز می کنند ؛ خوشحال شود و ببیند که به او هم فکر کرده ام .
زن مسنی است . کتابدار بوده . از آن کتاب دار هایی که اصیل اند . سالها بچه های کتابخانه را پرورش داده عین یک معلم ناز .
این جا کتابدار ها هم یک جوری نقش معلم را بازی می کنند . از آن کتاب دار هایی است که بچه ها از سرو کولش بالا می رفته اند ؛ زمانی
از آن ها که بچه ها به ش می گفته اند خانم حالا که من شما را مثل مامانم دوست دارم ؛ می شه خواهرم باشین ؟
از آن ها که بچه ها آنقدر دوستش دارند که به ش هدیه میدهند .
از آن ها که اگر توی ایران بود ؛ بچه ها خودکار استفاده شده ی خودشان را بر می داشتند ویک سکه مبارک باد هم به ش می چسباندند و می گذاشتند روی میزش که قابلی نداره خورشید خانوم جونم .
از آن ها که اگر ایرانی بود از خانه تا کتابخانه ؛ یا مدرسه چند بار مامورهای نهی از منکر و نهی از گوز ( که خودشان گوز مجسم اند ) جلوش سبز می شدند .
از آن ها که پدر و مادر همان بچه هایی که دارد پرورش شان می دهد بجای سپاسگزاری هر روز یک مشت پتیاره ؛ یک مشت جنده  روی سر و کولش سوار میکردند .
گه بگیرند سر زمینی را که از خواهر و مادر و معشوقه های ما مدام هی جنده ؛ جنده می سازد .
گه بگیرند جنده سازان جاکش صفت را که توی گپنهاگ هم توی کله ام هستند  و رهایم نمی کنند .
اما خوشبختانه ایرانی نبود .عین خواهر های خودم که همه ؛ هر روز جنده اند ؛ جنده نبود . دانمارکی بود و توی کمون هرلو زندگی می کرد و روزی که قرار بود به دلیل سرطانی که دارد بازنشسته شود ؛ رامتین های هرلو برایش شکلات درست کرده بودند و از همین کار دستی هایی که توی مدرسه به شان یاد می دهند و توی کتابخانه ها ؛ و کاغذ کادو های خوشگل و رنگارنگ دورش پیچیده بودند و با این روبان های رنگارنگ که بسته بودند  ؛ هی فکل فکل زده بودند ........
و من فکر کردم شراب خوب برایش می خرم که با سرطان هم شاهکار می کند .
فکر کردم هدیه اش را که ببندم ؛ رویش می نویسم برای مهمان ناز مان . برای مادر همه بچه های کمون هرلو .و  زیرش هم اضافه میکنم گه بگیرند سر زمینی را که هیچ شهرش ؛ هنوز و هنوز ها شهر هرلو نمی شود .
گه بگیرند سر زمینی را که قرن هاست پاسدار یک مشت جاکش است و هی مدام جنده پرور است .
گه بگیرند سر زمینی را که بهترین فرزندانش همیشه تا بوده است یک مشت ملحد ؛یک مشت ضد انقلاب ؛ یک مشت اجنبی و جاسوس بوده اند !
گه بگیرند سر زمینی را که جن نامه اش باید سیزده سال روی دست گلشیری بماند و دست آخر هم توی آلمان تق و تق نوشته شود
ای گه بگیرند
گهت بگیرند ای خاک ! که شاهرخ مسکوب ات باید توی فرانسه بنویسد و لابد در هفتاد سالگی باید باد بخورد؛ چس بریند ؛ تا بتواند زندگی کند .
گهت بگیرند که کامران بزرگ نیا ؛ شاعر دهه گوزت باید توی هانوفر هویج بفروشد ؛ اما یک مشت مبتذل شاعرت شوند .
گهت بگیرند که هی گل نثارت کرده ایم و می کنیم  از چپ و راست وحاصلت هی همان گوز قدیمی ؛ همین گوز حاکم است
گهت بگیرند !
ای گه !
گه ! گه !

از کتاب " به یاد انگشت های نسخه نویسم "  اکبر سر دوزامی 

۱۹ فروردین ۱۳۹۵

نام های جدید برای وزارتخانه ها

در راستای گسترش فرهنگ غنی اسلامی ؛ ما هم از روی بیکاری نشسته ایم و یک عالمه نام های تازه برای وزارتخانه ها و بنیاد های مملکت اسلامزده مان پیدا کرده ایم . از اینقرار :
رهبر معظم انقلاب = بزرگعلی
رییس جمهور اسلامی = قفلعلی
کمیته امداد امام = گداعلی
سازمان حفاظت محیط زیست = سبز علی
سازمان بهشت زهرا = عروجعلی
اداره برق = چراغعلی
اداره آب = آبعلی
شرکت سهامی شیر و فرآورده های لبنی = شیر علی
وزارت حج و اوقاف= قربانعلی
کمیته بررسی و ارزشیابی وزارت ارشاد = نظر علی
بانک مرکزی = براتعلی
وزارت راه و ترابری = قدمعلی
وزارت دادگستری = انصافعلی
سازمان غله کشور = شاطر علی
کمیته ازدواج های دانشجویی =عشقعلی
سازمان حمایت از ایتام = کرمعلی
فرمانده کل سپاه پاسداران = کلب علی
رییس مجلس شورای اسلامی =غلامعلی
سخنگوی قوه قضاییه =صادقعلی
شرکت ایران خود رو = ممدلی
رییس صنف قناد ها = قند علی
رییس صنف آرایشگران = زلفعلی
وزیر مسکن و شهر سازی = برجعلی
رییس آتش نشانی = نجاتعلی
تولیت آستان قدس رضوی = رضا علی
رییس خانه های عفاف = شرفعلی

جناب مستطاب عالی آقای مگس !

میگوید : شما جناب مستطاب عالی آقای مگس را می شناسی ؟
میگویم : آقای چی چی ؟
میگوید : آقای مگس
می پرسم: آقای مگس دیگر کیست ؟ ما آقای موش و آقای فیل و آقای شب پره و آقای کلب آستان علی دیده بودیم اما آقای مگس نوبر است والله !
میگوید : ما اسم این آقای عبدالله خان مان را گذاشته ایم آقای مگس ! برای اینکه با رمال شاعر است ؛ با شاعر رمال است ؛ با هر دو هیچکدام ؛ با هیچکدام هر دو
میگویم : تو هم دیواری کوتاه تر از دیوار عبدالله خان بیچاره گیر نیاورده ای ؟ چه هیزم تری بشما فروخته ؟
میگوید : این عبدالله خان ما  گاهی چپ است ؛ گاهی راست است ؛ گاهی میانه است ؛ گاهی جمهوریخواه است ؛ زمانی پهلوی چی است ؛ گاهی رضا شاهی است ؛ گاهی نیم پهلوی است . زمانی هم ریش میگذارد و میشود از سینه چاکان حکومت آدمخواران . خلاصه اینکه آش شله قلمکاری است که در طبله هیچ عطاری نیست .
میگویم : خب ؛ حالا چرا اسمش را گذاشته ای مگس ؟ قحطی اسم بود ؟
میگوید : این جناب مستطاب عالی آقای عبدالله خان  عینهو مگس را میماند . گاهی روی ظرف شیرینی می نشیند . گاهی با تاپاله کیف و حال میکند . زمانی با مردار دمخور میشود  .  زمانی هم روی لجن غلت و واغلت میزند  ؛ این است که اسمش را گذاشته ایم آقای مگس .

آيينه دق .... 

از روضه خوان پير جواديه همسرش پرسيد : 
اوضاع كار و بار تو 
آيا به ميمنت انقلاب ، تفاوت كرده است ؟ 
گفتا ، بلى ، به شكر خدا ! 
كار روضه خوانى من هم عجيب 
راحت وآسان شده است . 
زيرا كه سالهاى از اين پيش 
تا كه قطره ى اشكى 
ز چشم مستمعان گيرم 
بايد هزار قصه ز بيداد شمر ميگفتم . 
اكنون ولى ، 
در اول منبر 
اين خلق 
تا چشم شان به چهره ى من مى افتد 
بر سرنوشت خويشتن
همگى زار زار ميگريند !..

۱۷ فروردین ۱۳۹۵

آقای شهردار بازنشسته

آقای "  نیل رات ویل   " همسایه و رفیق ماست . چند سالی شهردار شهرمان بوده است . هشتاد سالی دارد اما چنان سرخ و سفید و قبراق است که انگاری هنوز به هفتاد سالگی نرسیده است .
آقای رات ویل هنوز انگلیسی را با لهجه هلندی صحبت میکند . چند سالی است که باز نشسته شده اما مربی تیم فوتبال شهر ماست . صبح تا شب اینسو و آنسو میدود تا تیم فوتبال شهر مان را در فلان مسابقه محلی به مقام قهرمانی برساند . کشته و مرده فوتبال است .
آقای رات ویل سالهاست رفیق ماست . خبر های ایران را با علاقه دنبال میکند و تا مرا می بیند تازه ترین خبر ها را به اطلاعم میرساند . نام خیلی از آخوند ها را هم  میداند .
آقای رات ویل در شهر ما مزرعه بادام دارد . چه مزرعه ای هم . هزار هکتاری میشود . تاسیساتی که توی مزرعه اش ساخته چهار پنج میلیون دلار ارزش دارد . مدرن ترین تراکتور ها و بولدوزر ها و نمیدانم ماشین آلات عجیب و غریب در مزرعه اش به صف ایستاده اند . سی چهل نفری زن و مرد مکزیکی شبانه روز در مزرعه اش کار میکنند .
آقای رات ویل برای چند تا از کارگرانش توی همان مزرعه خانه ساخته است و آنها سالهاست بخشی از خانواده او شده اند .
آقای رات ویل انسان شریفی است . انسانی خاکی و بی ادعاست . خنده از لبانش نمی افتد . گهگاه سر بسرم میگذارد و میگوید : تو قصد نداری پیر بشوی ؟
آقای رات ویل دیروز عصر بمن زنگ زده بود تا حال و احوالی بپرسد .
گفتم : کجا بودی نیل ؟ چند روزی پیدات نبود .
گفت : مسابقه داشتیم . مسابقه فوتبال
گفتم : خب ؛ تیم مان برنده شد یا نه ؟
گفت: برنده که شدیم اما یک اتفاق جالبی افتاد .
گفتم : چه اتفاقی ؟
گفت : توی استادیوم  با یک خانواده ایرانی آشنا شدم .
گفتم : عجب ؟ خب ؛ چه اتفاقی افتاد ؟
گفت : هیچی ؛ خیلی با هم رفیق شدیم . آدرس ترا هم دادم تا بیایند سراغت . کلی هم از تو تعریف کردم
گفتم : دست جنابعالی درد نکند .
گفت : راستی ؛ یک سئوالی داشتم
گفتم : بفرما
گفت : چرا ایرانی ها بجای اینکه بگویند ما ایرانی هستیم میگویند ما "  پرشن " هستیم ؟
گفتم : فقط به یک دلیل ساده .
گفت : چه دلیلی ؟
گفتم : وقتی میگوییم ایران شما بیاد خمینی و خامنه ای و احمدی نژاد و خیل بوگندوهای اسلامی می افتید ؛ اما وقتی میگوییم پرشن یعنی دو هزار و پانصد سال تمدن و فرهنگ و مدنیت .
آقای نیل بگمانم دلیلم را پسندید .

۱۶ فروردین ۱۳۹۵

ما رفتیم ...!

آقا ! ما رفتیم !
لابد می پرسید : کجا ؟
آقا ! ما تصمیم گرفته ایم دار و ندار مان را بفروشیم و بزنیم بچاک جاده و برویم جایی گم و گور بشویم . بقول معروف : مدینه باد به اهل مدینه ارزانی
لابد باز می پرسید : چرا ؟
حالا خدمت تان عرض میکنیم .
آقا ! دانشمندان میگویند هر 27 میلیون سال یکبار ؛  تمامی جانداران کره زمین بطور دستجمعی میمیرند . گناه این مرگ و میر همگانی را هم گذاشته اند گردن سیاره ای بنام " سیاره نهم " که گویا در منظومه شمسی به گشت و گذار مشغول است .
این سیاره نهم - که بنا بفرموده جنابان دانشمندان و از ما بهتران ؛ ده برابر کره زمین وزن شان است - تنها هنرشان این است که رگبارهای عظیمی از شهاب های کشنده تولید میفرمایند و باعث مرگ دستجمعی جانداران ؛ از جمله ما آدمیان " بیگناه ! " میشوند
حالا چرا این سیاره نهم چنین مسئولیت خطیر و جانگزایی را به دوش مبارک خودشان گرفته اند  و موجبات بد نامی خودشان و تبرئه ما آدمیان بیگناه را فراهم کرده اند  لابد مصلحتی در کار است که عقل آدمهای یک لاقبایی مثل بنده و جنابعالی به آن قد نمیدهد .
آقا ! از شما چه پنهان ما آدم بد شانسی هستیم . اصلا یک جو شانس نداریم . از روی لاعلاجی هم به خر میگوییم خانباجی ! ترس مان این است که نکند فردا پس فردا این جناب سیاره نهم دوران 27 میلیون ساله اش بسر رسیده باشد و بخواهد باران رحمت بی حسابش را بر سر ما بباراند ؟ بهمین خاطر است که می خواهیم خانه زندگی مان را بفروشیم و این چهار روز اخر عمرمان را برویم در غاری ؛ بیغوله ای ؛ کوهی ؛ جایی پنهان بشویم .  یعنی فی الواقع میخواهیم این پند جانانه جناب سلمان ساوجی را آویزه گوش مان کنیم که میفرمایند :
به امید جوین نانی که حاصل گرددت ؛ تا کی
در آتش باشی و دودت رود بر سر تنور آسا ؟
اگر می توانستیم به مریخی ؛ عطاردی ؛ زهره ای ؛ نپتونی ؛ پولوتونی ؛ جایی پناه ببریم که چه بهتر !
آخر هیچکس نیست به گوش مبارک این سیاره نهم برساند که : جناب آقای سیاره نهم !ما آدمیان که داریم به میمنت و مبارکی با جنگ ها و آدمکشی های مان  نسل بشر را از روی کره زمین منقطع میفرماییم  شما چرا دیگر زحمت بیهوده میکشید ؟ حالا نمی توانید چهار صباحی صبر بفرمایید تا ما آدمیان " بیگناه " تیشه به ریشه خودمان بزنیم و کره زمین را از لوث وجود خودمان پاک بفرماییم ؟
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه میکشیم ؛ نایند دگر 

۱۴ فروردین ۱۳۹۵

اسکندرا ...!

این رفیق روشندل هنرمندم - دکتر اسکندر آبادی -  رفیق هزار ساله ماست .هم شاعر است . هم موسیقیدان است . هم طناز است . هم زبان شناس .
آن قدیم ندیم ها ؛ هر وقت که ار آلمان به ینگه دنیا میآمد  سری بما میزد و چند روزی می گفتیم و می شنیدیم و می خندیدیم و از هنر نمایی هایش هم لذت میبردیم .
امسال عید ؛ اسکندر آمده بود امریکا . اما ما چنان گرفتار روزمره گی هامان بودیم که فرصتی فراهم نشد تا شب و شبانی را با هم بگذرانیم .
بالاخره دیشب دل به دریا زدیم و با گروهی از دوستان رفتیم شامی خوردیم و گپی زدیم و اسکندر هم در هنرنمایی سنگ تمام گذاشت
ما برای آنکه عذر بد تر از گناه خودمان را بنوعی لاپوشانی کنیم ؛  پیشدستی کردیم و با همین بضاعت ناچیزمان شعری برای اسکندر سرودیم تا از شکوه ها و گلایه های احتمالی جلوگیری بفرماییم . یعنی فی الواقع پیش افتادیم تا پس نیفتیم .
و اما شعرمان :

آمدی در شهر ما ؛ اسکندرا
برده ای دل از منا ؛ اسکندرا
گرچه غافل مانده ای از یاد من
ماهها و سالها اسکندرا
هیچ از یادت نمی کاهد دلم
روز ها و هفته ها  ؛ اسکندرا
سالها بگذشت و پنهان کرده ای
چهره از ما و منا ؛ اسکندرا
نغمه و شعر و سرودت دلنواز
پنجه ات شیرین ترا ؛ اسکندرا
نغمه سر کن ؛ داغ غم از دل بشوی
عندلیبا ؛ بلبلا ؛ روشندلا
یار داوودی و با ما سرگران
نشکنی قلب مرا ؛ اسکندرا
خانه را از بهر تو آراستیم
نامدی دیدار ما ؛ اسکندرا
میخوری می با حریفان و دریغ
نیست ات یادی زما ؛ اسکندرا
ما زیاران چشم یاری داشتیم
کرده ای بر ما جفا ؛ اسکندرا 

۱۰ فروردین ۱۳۹۵

ملوسک سابق !

میگفت : سالها پیش رفته بودم بندر عباس . صبح زود از خواب بیدار شدم . پرده های اتاق هتل را کنار زدم و نور را به داخل اتاق آوردم .
طبقه بالای هتل بودم . جلوی پنجره ایستاده بودم و به کوچه ها و خیابان ها نگاه میکردم . چشمم به یک تابلوی آرایشگاه زنانه افتاد .نوشته بود :
آرایشگاه زنانه عفیفه . ملوسک سابق !
ما هم یک رفیقی داریم که از روزی که به امریکا آمده هم اسمش را عوض کرده هم دینش را .
دینش شده  زرتشتی و اسمش هم شده  هوخشتره !
اما هر وقت میخواهد چیزی را امضاء کند می نویسد : هوخشتره . غلامعلی سابق !