دنبال کننده ها

۲۱ فروردین ۱۳۹۵

لرزش انگشت های گلشیری ؛ لرزش تنم

....امروز صبح رامتین زنگ زد گفت می آیی خونه ما دیگه ؛ اکبر ؟ گفتم آره می ام . گفت این جوری خوبه ؛ کامران کیه ؟ سفر نکنم توی آلمان برم چیه ؟ اینجا که بیایی .میگیرین . گفتم باشه ؛ گفتم فردا می بینمت . شهناز گفت یه مهمون دیگه ام داریم ها ناراحت که نمی شی ؟ گفتم نه بابا می شناسمش
امروز که رفتم بیرون گفتم یک هدیه هم برای مهمان شان بگیرم که وقتی هدیه ها را باز می کنند ؛ خوشحال شود و ببیند که به او هم فکر کرده ام .
زن مسنی است . کتابدار بوده . از آن کتاب دار هایی که اصیل اند . سالها بچه های کتابخانه را پرورش داده عین یک معلم ناز .
این جا کتابدار ها هم یک جوری نقش معلم را بازی می کنند . از آن کتاب دار هایی است که بچه ها از سرو کولش بالا می رفته اند ؛ زمانی
از آن ها که بچه ها به ش می گفته اند خانم حالا که من شما را مثل مامانم دوست دارم ؛ می شه خواهرم باشین ؟
از آن ها که بچه ها آنقدر دوستش دارند که به ش هدیه میدهند .
از آن ها که اگر توی ایران بود ؛ بچه ها خودکار استفاده شده ی خودشان را بر می داشتند ویک سکه مبارک باد هم به ش می چسباندند و می گذاشتند روی میزش که قابلی نداره خورشید خانوم جونم .
از آن ها که اگر ایرانی بود از خانه تا کتابخانه ؛ یا مدرسه چند بار مامورهای نهی از منکر و نهی از گوز ( که خودشان گوز مجسم اند ) جلوش سبز می شدند .
از آن ها که پدر و مادر همان بچه هایی که دارد پرورش شان می دهد بجای سپاسگزاری هر روز یک مشت پتیاره ؛ یک مشت جنده  روی سر و کولش سوار میکردند .
گه بگیرند سر زمینی را که از خواهر و مادر و معشوقه های ما مدام هی جنده ؛ جنده می سازد .
گه بگیرند جنده سازان جاکش صفت را که توی گپنهاگ هم توی کله ام هستند  و رهایم نمی کنند .
اما خوشبختانه ایرانی نبود .عین خواهر های خودم که همه ؛ هر روز جنده اند ؛ جنده نبود . دانمارکی بود و توی کمون هرلو زندگی می کرد و روزی که قرار بود به دلیل سرطانی که دارد بازنشسته شود ؛ رامتین های هرلو برایش شکلات درست کرده بودند و از همین کار دستی هایی که توی مدرسه به شان یاد می دهند و توی کتابخانه ها ؛ و کاغذ کادو های خوشگل و رنگارنگ دورش پیچیده بودند و با این روبان های رنگارنگ که بسته بودند  ؛ هی فکل فکل زده بودند ........
و من فکر کردم شراب خوب برایش می خرم که با سرطان هم شاهکار می کند .
فکر کردم هدیه اش را که ببندم ؛ رویش می نویسم برای مهمان ناز مان . برای مادر همه بچه های کمون هرلو .و  زیرش هم اضافه میکنم گه بگیرند سر زمینی را که هیچ شهرش ؛ هنوز و هنوز ها شهر هرلو نمی شود .
گه بگیرند سر زمینی را که قرن هاست پاسدار یک مشت جاکش است و هی مدام جنده پرور است .
گه بگیرند سر زمینی را که بهترین فرزندانش همیشه تا بوده است یک مشت ملحد ؛یک مشت ضد انقلاب ؛ یک مشت اجنبی و جاسوس بوده اند !
گه بگیرند سر زمینی را که جن نامه اش باید سیزده سال روی دست گلشیری بماند و دست آخر هم توی آلمان تق و تق نوشته شود
ای گه بگیرند
گهت بگیرند ای خاک ! که شاهرخ مسکوب ات باید توی فرانسه بنویسد و لابد در هفتاد سالگی باید باد بخورد؛ چس بریند ؛ تا بتواند زندگی کند .
گهت بگیرند که کامران بزرگ نیا ؛ شاعر دهه گوزت باید توی هانوفر هویج بفروشد ؛ اما یک مشت مبتذل شاعرت شوند .
گهت بگیرند که هی گل نثارت کرده ایم و می کنیم  از چپ و راست وحاصلت هی همان گوز قدیمی ؛ همین گوز حاکم است
گهت بگیرند !
ای گه !
گه ! گه !

از کتاب " به یاد انگشت های نسخه نویسم "  اکبر سر دوزامی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر