صائب تبریزی میفرماید :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که هشیار است
آقا ! این مملکت مان مملکت هشلهفی شده .آنقدر سمن هست که یاسمن تویش گم است . مملکت حسینقلیخانی است . بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان سگ صاحبش را نمیشناسد .
اصلا آقا ! هر جا که سری بود فرو رفت به خاک - هر جا که خری بود بر آورد سری
اگرچه از قدیم ندیم ها گفته اند : میراث گرگ به کفتار میرسد اما آیا شما هرگز تصورش را میکردید که زاغ بد اندیش پلیدی که تا همین دیروز پریروز مگس های خایه خر را می شمرده یکباره اعلیحضرت همایونی مقام عظمای ولایت و فرمانده کل نیروهای زمینی و دریایی و هوایی و فضایی و فرا زمینی یک مملکت بشود؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که روزی روزگاری یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه ؛ یا بقول فردوسی " زاغ ساران بی آب و رنگ " بشوند وزیر و وکیل و استاندار و دالاندار و سفیر و نمیدانم قاضی القضات و باب الحوائج ؟
آیا به تصور عقل می گنجید که روزی فرومایه مردی از تبار " مار خوار اهرمن چهرگان " بر کرسی ریاست جمهوری یک مملکت بنشیند و سنگ ها را ببندد و سگها را بگشاید و عقاب جور بر همه جای شهر و دیارمان بال بگشاید ؟
اصلا آقا ! شما هرگز در تصور تان هم می گنجید که یک ارتش چهارصد پانصد هزار نفری تا دندان مسلح ؛ در برابر چهار تا و نصفی گاو گند چاله دهان سنگ انداز ؛ عقب بنشیند و تسلیم بشود و فرمان مرگ خودش را بدست خودش امضاء کند ؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که .....؛ چه بگویم ؟
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی در آن میان که در آیینه تصور ماست .
آقا ! ما امروز دل مان گرفته بود . شاید هم تقصیر هوای دلگیر بارانی است . حرف هایمان را زدیم و دل مان اندکی خنک شد . باز بقول شاعر : شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت .
تازه حالا میفهمم که چرا حافظ جان مان میفرماید : آه از این جور و تطاول که در این دامگه است .
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که هشیار است
آقا ! این مملکت مان مملکت هشلهفی شده .آنقدر سمن هست که یاسمن تویش گم است . مملکت حسینقلیخانی است . بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان سگ صاحبش را نمیشناسد .
اصلا آقا ! هر جا که سری بود فرو رفت به خاک - هر جا که خری بود بر آورد سری
اگرچه از قدیم ندیم ها گفته اند : میراث گرگ به کفتار میرسد اما آیا شما هرگز تصورش را میکردید که زاغ بد اندیش پلیدی که تا همین دیروز پریروز مگس های خایه خر را می شمرده یکباره اعلیحضرت همایونی مقام عظمای ولایت و فرمانده کل نیروهای زمینی و دریایی و هوایی و فضایی و فرا زمینی یک مملکت بشود؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که روزی روزگاری یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه ؛ یا بقول فردوسی " زاغ ساران بی آب و رنگ " بشوند وزیر و وکیل و استاندار و دالاندار و سفیر و نمیدانم قاضی القضات و باب الحوائج ؟
آیا به تصور عقل می گنجید که روزی فرومایه مردی از تبار " مار خوار اهرمن چهرگان " بر کرسی ریاست جمهوری یک مملکت بنشیند و سنگ ها را ببندد و سگها را بگشاید و عقاب جور بر همه جای شهر و دیارمان بال بگشاید ؟
اصلا آقا ! شما هرگز در تصور تان هم می گنجید که یک ارتش چهارصد پانصد هزار نفری تا دندان مسلح ؛ در برابر چهار تا و نصفی گاو گند چاله دهان سنگ انداز ؛ عقب بنشیند و تسلیم بشود و فرمان مرگ خودش را بدست خودش امضاء کند ؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که .....؛ چه بگویم ؟
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی در آن میان که در آیینه تصور ماست .
آقا ! ما امروز دل مان گرفته بود . شاید هم تقصیر هوای دلگیر بارانی است . حرف هایمان را زدیم و دل مان اندکی خنک شد . باز بقول شاعر : شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت .
تازه حالا میفهمم که چرا حافظ جان مان میفرماید : آه از این جور و تطاول که در این دامگه است .