دنبال کننده ها

۲۴ شهریور ۱۳۹۱

بلای دانایی ... و بلای کتاب



تولستوی ؛ در کتاب " خاطرات دوران جوانی " که در سال 1851 نگاشته است ميگويد : آگاهی ؛ بزرگترين اهريمن معنوی است که می تواند انسان را از پای در آورد.
او ميگويد : من که تولستوی هستم ؛ زن و بچه ؛ موهای سپيد ؛ چهره ای زشت ؛ و ريش دارم - و همه اينها در گذرنامه ام نوشته شده - اما گذرنامه ام در باره " روح " کلامی نمی گويد . و من از روح اين را ميدانم که روح ميخواهد به خدا نزديک باشد ولی خدا چيست ؟ خدا همان است که روح من ذره ای از آن است . همين .
کسی که انديشيدن را آموخت اعتقاد برايش دشوار ميشود ؛ اما ؛ تنها از طريق " ايمان " است که زيستن در خدا ممکن ميشود .

اينک ببينيم از نگاه ماکسيم گورکی ؛ تولستوی چگونه انسانی است :

ماکسيم گورکی در خاطرات خود می نويسد : وقتی شما به تولستوی حرفهايی ميزنيد که در آنها فايده ای نمی بيند با بی تفاوتی و نا باوری به حرفهای شما گوش ميدهد . در واقع او سئوال نمی کند بلکه صرفا استفسار ميکند . او مانند کلکسيونر اشيای گرانبها تنها چيز هايی را جمع آوری ميکند که با بقيه کلکسيونش همسانی داشته باشند .

گورکی ميگويد : من بارها در چهره و نگاه تولستوی خنده زيرکانه و خرسند کسی را ديده ام که غير منتظره چيزی را که مدتها پيش در نقطه ای پنهان و فراموش کرده است کشف ميکند . چيزی را پنهان ميکند و بعد از يادش ميرود . کجا می تواند باشد ؟؟ و روزهايی طولانی را بی وقفه در تفکرات عذاب آور ميگذراند : " کجا ؟ کجا گذاشته ام آن چيزی را که اکنون چنين بدان نياز دارم ؟؟"
از اين وحشت دارد که نکند مردم دور و برش به اضطراب درونی او پی ببرند و بدانند که چه گم کرده است .سپس ناگهان بخاطر ميآورد و پيدايش ميکند . سر خوش و شاد از پيروزی و بدون ترس از احساسات خود به اطرافيانش زيرکانه مينگرد و گويی به آنها ميگويد : " اکنون ديگر کاری از دست تان بر نمی آيد " .

گورکی ميگويد : انديشيدن در باره تولستوی آدم را خسته نمی کند ولی ملاقات مکرر با او تحمل فراوانی ميخواهد . برای من شخصا زندگی با او در يک خانه و بد تر از آن در يک اتاق مشترک غير ممکن خواهد بود . پيرامونش به بيابانی تبديل ميشود که که همه چيز آنرا خورشيد سوزانده و پرتو خورشيد هم رو به زوال است و تاريکی و شب ابدی را وعده ميدهد

@@@@@@@@@@@@@@@@

و اما بلای کتاب ......!!!!


....ديروز کريدور ما را تفتيش کردند .تفتيش کلمه کوچکی است .غارت کردند . اسبا ب های ما را زير و رو کردند . شکستند. پاره کردند . خراب کردند . بردند . دزديدند .

صبح ديروز اتفاقا وضعيت تازه ای بود . پس از چند روز هوای بارانی و برفی ؛ ديروز چون هوا خيلی خوب بود ؛ اجازه داشتيم به حياط برويم . نزديک 25 تا سی نفر از عده ای که با ما گرفتار شده اند ؛ در اين کريدور منزل دارند .
امروز صبح همه آمده بودند بيرون و در آفتاب نشسته بودند . تقريبا همه با يک تکه کاغذ و يا يک کتاب و يا مداد و کاغذ لای عبا ؛ لای پوستين ؛ زير پالتو ؛ وسط دستکش ؛ زير پتو که روی کول شان بود ؛ مخفی کرده بودند .

تقريبا همه اينها محکوم به اين حبس های شديد شده اند فقط برای آنکه " کتاب " ميخوانده اند و حالا در زندان استبداد رضا شاه باز هم کتاب ؛ کتاب به زبان خارجه می خوانند .

شايد ؛ هر کتاب ؛ گذشته از قيمت حقيقی اش ؛ ده تومان خرج برداشته تا به زندان وارد شده است .مداد و کاغذ دارند و اگر رييس زندان اطلاع پيدا کند که اينطور چيز ها در زندان وجود دارد ؛ شايد ديوانه شود .
اگر رييس شهربانی بفهمد که ما کتاب داريم ؛ شايد رييس زندان را از کار بيندازد .

اينها ؛ که اينجا ؛ همه پهلوی هم نشسته اند ؛ و در زندگانی عادی پزشک ؛ استاد ؛ صاحبمنصب ؛ دبير ؛ وکيل عدليه ؛ محصل ؛ و يا کارگرند و دارند قاچاقی طب ؛ فلسفه ؛ حقوق ؛ تاريخ ؛ ادبيات ؛ رياضی ؛ فيزيک و شيمی ياد ميگيرند ؛ اينها همه مطابق قانون ؛ جانی و جنايتکار هستند و بايد در زندان بمانند ؛ و جنايت شان اين است که " کتاب " خوانده اند و حالا باز هم کتاب می خوانند ....

از کتاب " ورق پاره های زندان " - بزرگ علوی

تفاوت زمانی ...!!!


رفیق من برای کار در شرکت نفتی " آرامکو " به عربستان اعزام شده بود .
تعریف میکرد که : در فرودگاه " ظهران " مامور اداره کارگزینی از من استقبال کرد . چون میخواستم ورود خود را به همسرم در کالیفرنیا اطلاع بدهم از مهماندارم پرسیدم : اختلاف زمانی اینجا با کالیفرنیا چقدر است ؟
مهماندارم نگاهی به دور و برش انداخت و گف : هفت - هشت قرن !!


۲۲ شهریور ۱۳۹۱

پس از کودتای 28 مرداد و دستگیری دکتر محمد مصدق ؛ مرحوم بهرام مجد زاده نماینده کرمان در مجلس هفدهم میخواست وکالت او را در دادگاه نظامی بعهده بگیرد اما در باریان از این کار جلوگیری کرده و دادرسی ارتش سرهنگ بزرگمهر را بعنوان وکیل تسخیری برای دکتر مصدق برگزید .
پس از پایان محاکمات فرمایشی و تبعید دکتر مصدق به احمد آباد ؛ مصدق چکی بعنوان دستمزد برای مجد زاده فرستاد اما این وکیل آزاده که حقیقتا به مصدق ارادت داشت در پشت چک این شعر را نوشت و آنرا برای دکتر مصدق پس فرستاد :
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
هر بامداد؛ در جستجوی نان
به بازار میروم

آنجا که دروغ میخرند
سرشار از امید
در صف فروشندگان می ایستم .....

برتولد برشت

۲۱ شهریور ۱۳۹۱

زمستان است !!

شعر فارسی - ترکی

هوا " جوخ " نا جوانمردانه سرد است آی ....
" منیم دیل دان "
- که یعنی از دل من
(فارس ها گویند )
بر آید ناله ای پر سوز
از این سرمای وحشتناک مثل " بوز "
- یعنی یخ !
بروی شانه ام صاندوخ های پارتاخال مانده است
و یک مامور شهریدار
- که یعنی شهرداری لار !
همین امروز
ز سوی دکه تا منزیل مرا رانده ست
و من افسوس " گمگینم "
از این سنگینی " داش " سار صاندوخ لار !
در این سرمای پر از " گار "
- یعنی برف !
به منزیل میرسیم ؛ هیشکیم میان منزل ما نیست
ندا در میدهم :
فریاد بر گوش تو ای اینسان !
عظیما ! جعفرا ! گول باجیا ؛ مش ممدا ؛ جبار و جیرانا !

کسی آنجاست ؟؟

اولوم من ( من بمیرم )
هیچکس آیا میان بیز اوه میز نیست ؟
کسی " بوردا " نمیآید که صاندوخ مرا " ال دن "
فرو گیرد ؟

خدایا ! من چه تنهاییم !
صدایی در نمیآید زیک " بیل بیل "
مرا تنهاست اکنون " دیل "
( که این " دیل " را که من میگویم اینک
این همان در فارسی " گلب " است
( همان کو میشود اعمال جراحی به روی آن )

هوا دلجیر
خیابان تنگ
" گاپ لار " بسته
" شوشه لار شکسته "
و " اوشاق لار " رفته از " بوردا " به " هاردایی "
که میدانید

ولی " جیران " کجا رفته است ؟
هوا سرد است

۲۰ شهریور ۱۳۹۱

بهشت بفروش میرسد ...!!

در دوره قاجاریه ؛ سر دسته اخباریون شخصی بود بنام شیخ احمد احسایی که در کربلا می زیست
او ظاهرا مردی پارسا بود که مکتب شیخیه را پایه گزاری کرد و بعد کم کم نزدیکی ظهور امام زمان را بشارت داد و گفت : " آقای من صاحب الزمان چون از دشمنانش ترسید گریخت و به جهان هور قلیایی رفت ! "

گفته شیخ احمد احسایی چون بر خلاف عقیده شیعیان دوازده امامی بود کشمکش بین دو دسته را شدید تر کرد و به آنجا رسید که علمای متشرع او را بی دین و کافر و مرتد خواندند و تکفیرش کردند .
شیخ احمد احسایی در عین زهد و پارسایی ! زیانی در این نمیدید که غرفه های بهشت را پیش فروش کند و از این راه در آمدی داشته باشد .

دانشمند فقید مدرس چهاردهی در کتاب " شیخیگری و بابیگری " ذیل شماره 28 در شرح حال شیخ احمد احسایی چنین می نویسد :
" در یکی از اوقات ؛ شیخ ؛ قرض هایی پیدا کرد . محمد علی میرزا شاهزاده قاجار به شیخ گفت : یک در بهشت را به هزار تومان بمن بفروش تا قرض خود را بدهید . شیخ در بهشت را به او فروخت و هزار تومان گرفت و قرض های خود را پرداخت کرد ! "
بقول مولانا :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان ؟؟

ملا نصرالدین و خرش ....!!




ملا نصر الدین و خرش!


آقاى ملا نصر الدين و پسرش از راهى ميگذشتند . ملا سوار خر بود و آقا زاده اش لنگان لنگان پشت سرش راه ميرفت .
خلايق گفتند: عجب پدر بى رحم خود خواه بى عاطفه ى پدر سوخته اى !!خودش سوار خر است و فرزند بيچاره اش را وا داشته تا پياده پشت سرش راه برود !
ملا از خر پياده شد و آقا زاده اش را سوار خر كرد و خودش به دنبال شان راه افتاد .

خلايق گفتند : عجب پسر بى معرفتى ! خودش سوار خر شده و پدر پيرش را پياده به دنبال خودش راه انداخته !!

پسر ملا از خر پياده شد و دو تايى ، پياده پشت سر خر راه افتادند .

خلايق گفتند : چه آدم هاى خرى ! خر دارند اما پياده مى روند !

ملا و پسرش پريدند روى خر و دو پشته سوار شدند .

خلايق گفتند : چه آدم هاى بى رحمى ! دو تايى سوار خر شده اند و دارند خر بيچاره ى زبان بسته را هلاك مى كنند !
حالا حكايت ماست :
چند وقت پيش ، ما بى احتياطى كرديم و دو كلام حرف حساب در باره ى آقايان و خانم هاى مجاهد نوشتيم وگفتیم ما همه چیز دیده بودیم اما رییس جمهور مادام العمر ندیده بودیم .

عده اى براق شدند و مثل والده ى گلبدن خانوم كلى فحش و فضيحت حواله مان كردند كه : فلان فلان شده ى سلطنت طلب ! چرا چيزى در باره ى ارباب خودت آقاى نيم پهلوى و شركا نمى نويسى ؟؟

ديديم اى داد و بيداد ، اين آقايان هنوز يك كهنه ى نفتى سر انبرشان نديده اند دارند دنيا را به آتش مى كشند ، اگر فردا پس فردا خودشان را جا كنند آنوقت ببين چها كنند !!؟؟
آمديم دو كلام در باره ى آقاى نيم پهلوى و منتظر الوزاره ها نوشتيم و گفتيم : اين آقايان هنوز بقال نشده ترازو زنى ياد گرفته اند . باز هم كلى فحش و فضيحت نثارمان كرده اند كه : مرتيكه ى مزدور كمونيست بى وطن وطن فروش ! چرا به اسب آقاى نيم پهلوى گفته اى يابو ؟؟!!
آمديم دو كلام در باره ى حزب كمونيست كولیگری ايران نوشتيم و گفتيم : اين آقايان انگار اندك مندك چغندر زردك شده اند ! اما دور از جان شما همه ى رفقاى اسبق و سابق و لاحق ، عينهو آب دهن آ سيد ابوطالب يقه مان را چسبیدند كه : مرتيكه ى ساواكى !! خيال ميكنى ما نميدانيم كه شما در رژيم گذشته از عوامل و عناصر موثر ساواك بوده اى و فرزندان خلق هاى مان را شكنجه ميداده اى ؟؟
آمديم دو كلام در باره ى ساواكيان و كيا بياى امروزى شان نوشتيم . باز هم كلى فحش و فضيحت نثارمان فرمودند كه : فلان فلان شده ى اسلام زده ى عرب تبار !! اگر يكبار ديگر از اين غلط هاى زيادى بكنى و از اين شكر ها ميل بفرمايى همه ى مدارك و اسنادى را كه درباره ى همكارى ات با رژيم خونخوار جمهورى اسلامى داریم و پول هايى را كه از آنها گرفته اى ! از باى بسم الله تا سين والناس افشا خواهيم كرد و آنوقت است كه ديگر بايد بروى گورت را گم كنى !
در مانده شديم و با خودمان گفتيم : آقا ! ما بعد از چهل سال مهترى حالا ديگر ماشاالله هزار ماشاالله توبره گم نمى كنيم . دو كلام هم در باره ى جمهورى نکبتی اسلامى نوشتيم و برخى از اين مشايخ محاسن دراز را مختصرى قلقلك داديم .

چشم تان روز بد نبيند ، آقايان اسلام پناهان ضمن اينكه زنده و مرده مان را جنبانيدند ادعا كردند كه ميدانند كجاى مان ميسوزد و چرا ميسوزد ! در حاليكه بينى و بين الله ، ما خودمان هنوز نميدانيم كجا مان ميسوزد !!
حالا ما مانده ايم معطل كه چه خاكى بر سرمان كنيم ! زن مان معتقد است كه ما بهتر است برويم همان كشك خودمان را بسابيم و باغ خودمان را شخم بزنيم و توى معقولات دخالت نكنيم .

از آن طرف ، برخى از دوستان دور و نزديك هى باد توى آستين مان ميكنند و ميگويند : بنويس آقاى گيله مرد ! لنگش كن آقاى گيله مرد !
حالا كه ما با پاى خودمان به سلاخ خانه رفته و توى بد انشر و منشرى گير كرده ايم ، محض رضاى خدا ميشود به ما بفرماييد گيله مردى كه ما باشيم بايد چه خاكى به سرمان بكنيم ؟؟!!
ضمنا به قول حضرت سعدى :
ما خود افتادگان مسكينيم
حاجت تيغ بر كشيدن نيست .

۱۹ شهریور ۱۳۹۱

رامبو .....!!

چند وقت پیش یک آقای آدمکش ینگه دنیایی ( آدم که چه عرض کنم ؟)که از زندان فرار کرده بود پس از حدود دو ماه موش و گربه بازی با پلیس ؛ سر انجام دستگیر شد و به هلفدونی اش بر گشت .
این آقای آدمکش که پلیس ها اسم او را " رامبو " گذاشته اند به اتهام سرقت مسلحانه از بانک؛آدمکشی و آدم ربایی به چهار بار زندان ابد محکوم شده بود در مقابل قاضی فدرال قرار گرفت و آقای قاضی یک قرار دو میلیون دلاری برایش صادر کرد .
آقای رامبو وقتی فهمید قاضی برایش دو میلیون دلار قرار صادر کرده است رو به قاضی کرد و گفت : عالیجناب !یک خواهش کوچولو دارم . لطف بفرمایید اجازه بدهید دو روز آزاد باشم قول میدهم این دو میلیون دلار را فوری فراهم کنم و تقدیم حضورتان کنم !!

۱۶ شهریور ۱۳۹۱

پدران و پسران شاعر ....

مرحوم حبیب یغمایی مدیر مجله یغما از هر کسی مطلبی را قبول و آنرا در مجله اش چاپ نمیکرد . اگر نکته ای در خور تذکر بود آن نکته را با رک گویی و صراحت لهجه مخصوصی که داشت توضیح میداد .
روزی استاد باستانی پاریزی در مقاله ای زیر عنوان " چراغی در تاریکی " در باره پدر خودش - مرحوم حاج آخوند - نوشت : " پدرم شعرهایی دست و پا شکسته میگفت "
مرحوم یغمایی در پایان آن مقاله چنین نوشته بود :

" مرحوم حاج آخوند هم مثل پدر من - منتخب السادات - شعر میگفت ؛ همچنانکه من و دکتر باستانی هم شعر میگوییم . هر دو پدران شعر میگفتند ؛ و بد هم میگفتند ؛ ولی از پسران بهتر می گفتند !! "

۱۴ شهریور ۱۳۹۱

کله پز بر خاست جایش سگ نشست!!!

کله پز بر خاست جایش سگ نشست !!

**در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا ؛ که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان؛ می نویسد:

-شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط:

یکی آنکه روز نامه ها آزاد نباشد.

دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد.

سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد.

و دیدیم که محمد علیشاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت؛ اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

میگویند: روزی ملا نصر الدین ؛ داد و هوار راه انداخته بود که: ای خلایق! به دادم برسید ! دزد آمده است و لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و فرش و پرده و روپوش و زیر پوش و حوله و دار و ندارم را برده است!

مردم به خانه اش میروند و می بینند که تنها لنگی از ملا به سرقت رفته است . میگویند : ملا جان! تو که میگویی همه دار و ندارت را برده اند ؛ در حالیکه فقط لنگ حمامی به سرقت رفته است.

ملا هوارش در می آید که: ای خلایق! همان لنگ کهنه ؛ کار لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و پرده و فرش و روپوش و حوله ام را انجام میداد!!

وقتی در جامعه ای انتخابات آزاد وجود نداشته باشد.

وقتی انجمن های آزاد به افسانه ها پیوسته باشد.

وقتی قلم ها در بند و اهل قلم در گورستان و زندان و تبعید و غربتستان باشند.

مردم تنها یک پناهگاه دارند : و آن پناه بردن است به طنز

و عجبی نیست اگر در این سی سالی که گذشت به اندازه سی قرن جوک و لطیفه خلق شده باشد.

یعنی می خواهم بگویم "طنز" کار روزنامه های آزاد و انجمن های آزاد و مجالس آزاد را به تنهایی انجام میدهد .و چه خوب هم انجام میدهد.

+++++++++++++

يادش بخير ! ما آن قديم نديم ها يک آقای آريامهری داشتيم که هم لولهنگش خيلی آب بر ميداشت و هم کباده ی ملک الملوکی دنيا را می کشيد .
اين آقای آريامهر ، يک ارتش چهار صد - پانصد هزار نفری داشت که به آن می گفتند ارتش شاهنشاهی!

يک دستگاه عريض و طويل شکنجه و آدمکشی داشت که به آن می گفتند ساواک !
يک وزارتخانه ی شداد و غلاظ برای سانسور و دهان دوزی داشت که به آن می گفتند وزارت اطلاعات!

يک وزارتخانه ی پر طمطراق ديگر برای خفقان و انديشه سوزی داشت که به آن می گفتند فرهنگ و هنر!!

يک حزب فرمايشی داشت که به آن می گفتند حزب رستاخيز ( يا به قول بر و بچه ها حزب رخت آويز)

يک مجلس بنشين و بر پای به به گوی مسخره ی تمام عيار داشت که به آن می گفتند مجلس شورای ملی !!!

يک مجلس ديگر پر از زندگان مرده و مردگان زنده و پير و پاتال های عهد دقيانوس داشت که به آن می گفتند مجلس سنا ( يا بقول ما مجلس ثنا و سپاس)
يک عده مفتخور بيکاره الدوله تافته ی جدا بافته ی بر ما مگوزيد داشت که به آنها ميگفتند والا حضرت و والا گهر!!

اما اين آقای آريامهر عينهو هندوانه ی ابوجهل بود! هر چه بيشتر آبش ميدادند کوچک تر ميشد!

و از آنجا که در دنيا هميشه به يک پاشنه نمیچرخد، های و هویی شد و طوفانی در گرفت وآن آقای گريز پا همه چيز را وانهاد و جانش را بدر برد و بعدش بقول معروف: کله پز بر خاست ، جايش سگ نشست!!!

حالا سی و چند سالی از آن قضايايی که ملت شريف و عزيز ايران گز نکرده پاره کرده بود ميگذرد و آن آريامهری که به کوروش ميگفت آسوده بخواب زيرا که ما بيداريم ،چنان آسوده زير خاک خوابيده است که بقول پير توس : تو گويی که هرگز ز مادر نزاد .....

در عوض ،حالا توی مملکت مان، بجای يک شاهنشاه، دويست سيصد تا شاهنشيخ داريم !! از شاهنشيخ آذربايجان - ملا حسنی - بگير تا شاهنشيخ خراسان - ملا طبسی - از شاهنشيخ هايی چون ملا رفسنجانی و ملا خاتمی و ملا خامنه ای بگير تا ملاهای رنگ وارنگ و ريز و درشت ديگر .....

بجای آن ارتش شاهنشاهی ، حالا سه چهار تا ارتش داريم که نه سرشان معلوم است نه ته شان!

بجای مجلس سنا و شورای ملی ، هفت هشت تا مجلس عجايب و غرايب داريم که هيچکدام شان هم خط همديگر را نمی خوانند و پايين پايين ها نمی نشينند و بالا بالا ها هم که جا نيست!!

بجای والا حضرت ها و والا گهر ها ، نو کيسه گانی داريم که به آنها می گويند آقا زاده!!

بجای ساواک عليه الرحمه !!انواع و اقسام سازمانها و بنياد های آدمکشی و آدم ربايی و آدمخواری را داريم و چون سور ناچی کم بود چند تايی ابو حمار و ابو ضلال و ابو قتال هم از غوغه آورده اند !!!خلاصه اینکه چنان اوضاع هشلهفی است که بقول همولایتی های ما سگ صاحبش را نمی شناسد

نميدانم داستان زرد آلو انک را شنيده ايد یا نه؟؟

يک آقايی، بهوای خوردن ميوه از ديوار باغی بالا ميرود و خودش را به بالای درخت ميرساند، اما چيزی جز زرد آلو انک گيرش نميآيد. در همين موقع باغبان از راه ميرسد و شروع ميکند به فحش و فضيحت که : فلان فلان شده! با اجازه ی چه کسی وارد باغ من شده ای؟

يارو در میآید که: آقا ! چرا بيخودی فحش و ناسزا ميدهی ! من بلبلم !! بلبل هم جايش روی درخت است!!

باغبان میگوید: اگر بلبلی پس آوازت کو ؟؟

يارو شروع کرد چهچه زدن . اما چنان صدای انکر الاصواتی داشت که صد رحمت به آوای دراز گوش!

باغبان گفت : یا للعجب! من توی عمرم بلبلی به اين بد آوازی نديده بودم.

و يارو در جواب در آمد که: خب عمو جان، بلبلی که غذايش زرد آلو انک باشد ميخواهی از اين بهتر بخواند؟؟

منظورم اين است که:اين علمای اعلام و فقهای شريفی که از حوزه علميه ی قم و شاه عبدالعظيم و نجف و مشهد و اصفهان و ... فارغ التحصيل شده اند عینهو همان بلبل زرد آلو انک خور هستند. نمی شود انتظار داشت که از ميان شان آدمی مثل گاندی و نهرو و عبدالناصر و مارشال تيتو و نلسن ماندلا بيرون بيايد . میشود ؟ البته که نه!!

راستی؛ چه میخواستیم بگوییم؟؟