آقا ! ما با یک مارمولک رفیق شده ایم! لابد خنده تان گرفته؟ خنده هم دارد والله ! لابد خواهید گفت کدام کارمان شبیه آدمیزاد است تا این یکی باشد ؟
آقا! ما صبح که از خواب پا میشویم شنبه باشد یکشنبه باشد چهار شنبه باشد جمعه باشد برای مان هیچ فرقی نمیکند . میرویم صورت مان را شش تیغه میکنیم . بعدش میرویم دوشی میگیریم و عطر و پودری به خودمان میمالیم و لباس می پوشیم میآییم طبقه پایین صبحانه میل بفرماییم . بعد از صبحانه اگر هوا آفتابی باشد میرویم حیاط خانه جلوی آفتاب می نشینیم و سیغاری می گیرانیم و میرویم توی فکر و خیالات ! این فکر و خیالات لعنتی هم که هیچگاه دست از سرمان بر نمیدارد . فرض بفرمایید آقای پوتین امپراتور روس و پروس و توابع ! یک روز هوس میکنند با یک عالمه توپ و تانک وموشک و ترقه بروند اوکراین و بخواهند مختصری اهالی محترم آن کشور را گوشمالی بفرمایند ، ما اینجا در ینگه دنیا در حالیکه صبحانه مان را خورده و سیغار مان را هم کشیده ایم یکهویی تن مان شروع میکند به لرزیدن . هیچ هم از خودمان نمی پرسیم که آخر پدر آمرزیده جنگ پشه و حبشه چه ربطی بشما دارد ؟ همینطور تن مان شروع میکند -بی ادبی نشود - مثل خایه حلاج لرزیدن ! حالا بیا و درستش کن . سیغار دیگری می گیرانیم و برای اینکه گرفتار ملامت ها و پندهای حکیمانه و طبیبانه عیال قرار نگیریم میرویم سیصد بار دست و دهان مان را می شوریم و مثل بچه آدم میآییم میرویم سراغ کتاب های مان .
در این اوضاع و احوال قاراشمیش ، مدتی است یکدانه مارمولک مامانی از یک سوراخ سنبه ای بیرون میآید و زل زل نگاهی به ما می اندازد و انگار میگوید حال حضرتعالی خوب است ؟ آن اوائل کمی از ما می ترسید و تا تکان میخوردیم جستی میزد میرفت جایی قایم میشد اما حالا مدتی است چنان با ما رفیق شده است که اگر یک روز سر وکله اش پیدا نشود ما نگران میشویم و به هر سوراخ سنبه ای سرک میکشیم نکند بلایی سر این مارمولک نازنین مان آمده باشد !
این مارمولک نازنین حالا دیگر با ما خیلی رفیق شده است. میآید کنار دست مان می نشیند و هی دم مبارکش را تکان میدهد . نمیدانیم گشنه شان است تشنه شان است یا چه فرمایشی دارند . همینطور می نشینند ما را می پایند .
امروز آمده بود کنار دست مان نشسته بود و هی دم تکان میداد . ما که نمیدانیم چه غذایی دوست دارند و گرنه میرفتیم یک عالمه غذای مارمولک برای شان میگرفتیم تا طفلکی از این بابت کم و کسری نداشته باشد .
اگر شما میدانید مارمولک ها چه غذایی دوست میدارند لطفا با خبرمان کنید تا خدای ناکرده این رفیق بی آزار خوشرنگ و خوش کردار مان گرفتار گرسنگی نشود .
این را هم بگوییم که ما یک رفیقی داشتیم که ماهها با یک سوسک رفیق شده بود .
این رفیق مان را انداخته بودند توی یک سلول انفرادی. سلولی که از درو دیوارش نکبت و کثافت میبارید . سه چهار ماهی آنجا بود . یک روز از یک سوراخ سنبه ای سوسکی آمده بود به زیارت ایشان . ایشان هم تکه خمیری را گذاشته بودند جلوی سوراخش تا جناب سوسک گرسنه نماند .
آقا ! همین تکه خمیر باعث شده بود هر روز سر ساعت معین سر و کله جناب سوسک پیدا بشود و اگر خدای ناکرده روزی غیبت میفرمودند رفیق مان چنان دلواپس میشد که حاضر بود عمله جور بیایند او را دوباره به شلاق ببندند ولی از دیدار جناب سوسک محرومش نکنند . رفیق مان توی آن تاریکی و ظلمات با همین سوسک درد دل میکرد و حتی برایش شعر می خواند . حالا ما هم کم مانده است برای مارمولک مان درد دل کنیم و شعر بخوانیم .
کدام شاعر بود که میگفت : از محبت خارها گل میشود ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر