دنبال کننده ها

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

بابا بزرگ و آرشی جونی

رفتیم دیدن نوه ها . تا برسیم خانه شان یک ساعت و نیم در ترافیک گیر افتادیم . ما که ساکن شهرهای کوچک جنگلی و خلوت و کوهستانی هستیم وقتی به شهر های بزرگ میآییم دست و پای مان را گم می کنیم. جرات رانندگی در شهرهایی چون لس آنجلس و سانفرانسیسکو را نداریم . در اینگونه شهر ها انگاری همه شان شاش شان گرفته است . همگی عجله دارند . همگی عجله دارند زود به مقصد برسند . حالا مقصدشان کجاست خدا میداند .
رفتیم دیدن نوه ها . دیدیم نوا جونی کفش و کلاه کرده است میخواهد برود مهمانی . آرشی جونی هم با آیفونش سرگرم است .
گفتیم : آرشی جونی بیا با بابا بزرگی برویم رستوران ناهار بخوریم بعدش هم برویم پارک بازی کنیم . دوید و رفت کفش و کلاهش را آورد و گفت :
Let’s go Grandpa!
خواستیم راه بیفتیم دیدیم نوا جونی هم دوست دارد همراه ما بیاید اما مادرش اجازه اش نمیدهد . طفلکی را به مهمانی زورکی بردند .
با آرشی جونی رفتیم ناهار خوردیم و آمدیم پارک. حالا اینجا توی پارک چند تا رفیق پیدا کرده و اینسو و آنسو میدود و ما هم نشسته ایم آفتاب میگیریم .
شب که بشود لابد نوا جونی ملامت مان خواهد کرد که : بابا بزرگ چرا بدون من رفتی رستوران ؟
نمیدانیم جوابش را چه بدهیم ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر