صف به سیاق ایرانی
نیمه های شب بود رسیدم دم سفارت سویس . اسم خیابانش یادم نمانده است . از شیراز کوبیده بودم آمده بودم تهران .
گفته بودند باید شناسنامه و عقد نامه و مدارک دانشگاهی و اسناد هویت مان را ترجمه کنیم بدهیم سفارت سویس تایید شان کنند . بعدش هم برویم وزارت خارجه تا آنها هم چند تا مهر تایید بر آنها بکوبند .
نیمه شب رسیدم آنجا . دیدم ده پانزده نفری مقداری چوب توی بشکه ای ریخته اند و آتش روشن کرده اند و سرگرم گپ و گفت و اختلاط اند . من شاید نفر شانزدهم هفدهم بودم . بخودم گفتم خدا را شکر بموقع رسیده ام و فردا اول صبحی مدارکم را میدهم و بعدش یکراست میروم وزارت خارجه . زمانی بود که مرحوم مغفور مغبون مابون جناب آقای صادق قطب زاده بر وزارت خارجه حکمرانی میفرمود و ملایان هنوز از غارهای هزار ساله شان سر بر نکشیده بودند . تا صبح آنجا این پا و آن پا کردیم . تا سپیده صبح پدیدار بشود هفتصد هشتصد نفری از راه رسیدند و به صف ایستادند . معقول و مودب . مثل همه آدمهای مودب و متمدن جهان !
ساعت هشت صبح درهای سفارت باز شد . صف تکانی خورد و عده ای به بارگاه ملکوتی سفارت بار یافتند . ما هم خوش و شادیم که چند دقیقه دیگری نوبت مان خواهد شد و خوان اول از هفت خوان رستم را در خواهیم نوردید .
نیم ساعتی گذشت . صف تکانی خورد . دوباره عده ای به داخل سفارت رفتند اما من هنوز همان نفر هفدهم بودم . ساعت ده صبح شد . باز عده ای رفتند و عده ای بیرون آمدند . و من حیران که خدایا پس چرا نوبت من نمیشود ؟
ساعت از یازده و دوازده گذشت و من هنوز همانجایی بودم که نیمه شب دیشب ایستاده بودم . نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر بود و من همچنان آنجا ایستاده بودم . نفر هفدهم !!
دل توی دلمان نبود که نکند نوبت مان نشود و فردا دو باره مجبور بشویم این خوان ترسناک را بپیماییم !
بخت یارمان بود که پیش از آنکه در های سفارت بسته شود نوبت مان رسید و مهری بر مدارک مان زدند و رهای مان کردند . من نفر آخرین بودم !!