" از داستان های بوئنوس آیرس "
...در ایستگاه اتوبوس این پا و آن پا میکنم ؛ چند تا جوانک دوازده سیزده ساله هم همانطور که از سر و کول هم بالا میروند در انتظارند . یکی شان از من می پرسد :
- چرا اتوبوس اینقدر دیر کرده ؟
میگویم : نمیدانم ؛ لابد اتفاقی افتاده
از لهجه ام می فهمد که خارجی هستم ؛ می پرسد :
-کجایی هستی ؟
میگویم : ایران
نگاهی به سر تا پایم می اندازد و میگوید : کومینی ! کومینی
با حیرت میگویم : کومینی ؟
*میگوید : آره ؛ کومینی ...وردوگو
دوستان دیگرش هم دورم حلقه میزنند . یکی شان می پرسد : چند وقت است آرژانتین هستی ؟
میگویم : ای...یکسال ...کمی بیشتر
می پرسد : زبان اسپانیولی را کجا یاد گرفته ای ؟
میگویم : همینجا
می پرسد : چه شغلی داری ؟
میگویم : هیچ ؛ قدم میزنم !
آنکه از همه بزرگتر است می پرسد : کاتولیک هستی ؟
میگویم : نه
می پرسد : چه مذهبی داری ؟
میگویم : مذهب ؟ راستش تا امروز در این باره فکر نکرده ام
می پرسد : ایرانی ها چه مذهبی دارند ؟
میگویم : مسلمان هستند .
حرف هایم توجه مسافران دیگری را که در صف اتوبوس ایستاده اند جلب میکند . یکی شان از من می پرسد : ایرانی ها چند تا خدا دارند ؟
اول خنده ام میگیرد . بعد میگویم : ده بیست تایی باید باشد
پیر زنی که به حرف هایمان گوش میدهد پشت دستش را گاز میگیرد و تفی به خیابان می اندازد .
یکی از همان جوانک ها می پرسد : راست است که مردان ایرانی می توانند ده تا زن بگیرند ؟
به صدای بلند قهقهه ای سر میدهم و میگویم : راست است
و او با حیرت نگاهم میکند و میگوید : خود شما چند تا زن دارید ؟..
بوئنوس آیرس - بهار 1985
...در ایستگاه اتوبوس این پا و آن پا میکنم ؛ چند تا جوانک دوازده سیزده ساله هم همانطور که از سر و کول هم بالا میروند در انتظارند . یکی شان از من می پرسد :
- چرا اتوبوس اینقدر دیر کرده ؟
میگویم : نمیدانم ؛ لابد اتفاقی افتاده
از لهجه ام می فهمد که خارجی هستم ؛ می پرسد :
-کجایی هستی ؟
میگویم : ایران
نگاهی به سر تا پایم می اندازد و میگوید : کومینی ! کومینی
با حیرت میگویم : کومینی ؟
*میگوید : آره ؛ کومینی ...وردوگو
دوستان دیگرش هم دورم حلقه میزنند . یکی شان می پرسد : چند وقت است آرژانتین هستی ؟
میگویم : ای...یکسال ...کمی بیشتر
می پرسد : زبان اسپانیولی را کجا یاد گرفته ای ؟
میگویم : همینجا
می پرسد : چه شغلی داری ؟
میگویم : هیچ ؛ قدم میزنم !
آنکه از همه بزرگتر است می پرسد : کاتولیک هستی ؟
میگویم : نه
می پرسد : چه مذهبی داری ؟
میگویم : مذهب ؟ راستش تا امروز در این باره فکر نکرده ام
می پرسد : ایرانی ها چه مذهبی دارند ؟
میگویم : مسلمان هستند .
حرف هایم توجه مسافران دیگری را که در صف اتوبوس ایستاده اند جلب میکند . یکی شان از من می پرسد : ایرانی ها چند تا خدا دارند ؟
اول خنده ام میگیرد . بعد میگویم : ده بیست تایی باید باشد
پیر زنی که به حرف هایمان گوش میدهد پشت دستش را گاز میگیرد و تفی به خیابان می اندازد .
یکی از همان جوانک ها می پرسد : راست است که مردان ایرانی می توانند ده تا زن بگیرند ؟
به صدای بلند قهقهه ای سر میدهم و میگویم : راست است
و او با حیرت نگاهم میکند و میگوید : خود شما چند تا زن دارید ؟..
بوئنوس آیرس - بهار 1985