دنبال کننده ها

۲۰ مهر ۱۳۸۹

شاهان شاعر ؛ و شاعران شاه ....

در میان شاهان ایران که بعد از اسلام بر تخت سلطنت تکیه زده اند ؛ چه بسیار " شاهان شاعر " و " شاعران شاه " داشته ایم که ضمن آدمکشی و خونریزی و قتل عام ؛ گهگاه شعر نیز میسروده اند .

یکی از این شاهان شاعر علاء الدین حسین غوری است .
بنا به نوشته استاد ذبیح الله صفا در کتاب " تاریخ ادبیات ایران " همین شاه شاعر ؛ در سال 547 هجری هرات و بلخ را به تصرف در آورد ؛ اما در پیکار با سپاهیان سلطان سنجر شکست خورد و به اسارت در آمد .
او را به حضور سلطان سنجر بردند . سنجر از او پرسید : اگر من به دست تو اسیر میشدم چه میکردی ؟
علاء الدین حسین زنجیری سیمین از جیب خود بیرون آورد و گفت : ترا با این زنجیر به بند میکشیدم و به فیروز کوه میبردم .
سلطان سنجر او را بخشید و به غور باز فرستاد .



علاء الدین حسین پس از چندی به غزنه تاخت و بهرامشاه را از آن شهر بیرون راند . او پس از تسخیر غزنه با مردم سختگیری های بسیار کرد و آنگاه برادر خود سیف الدین را به حکومت غزنه گماشت .
اهل غزنه آنقدر صبر کردند تا زمستان فرا رسید و راههای غور بسته شد .آنگاه نامه ای به بهرام شاه نوشتند و او را به غزنه خواندند و سیف الدین را به قتل رساندند .

شاه شاعر ؛ در سال 556 هجری به خونخواهی برادر خود به غزنه تاخت و هفت شبانه روز این شهر را غارت کرد و از همه کسانی که در قتل برادر او دست داشتند - حتی از زنانی که به خواندن اشعاری در هجو برادرش متهم بودند - به فجیع ترین ووحشیانه ترین وضع انتقام گرفت .

پس از این قتل عام ؛ این شاه شاعر ؛ با یک عفو ملوکانه ! بازماندگان این شهر را که مشتی پیران و کودکان بودند مورد بخشش شاهانه قرار داد و در باب این فتح الفتوح چنین سرود :

جهان داند که سلطان جهانم
چراغ دوده عباسیانم .....
علاء الدین حسین بن حسین ام
که باقی باد ملک جاودانم
چو بر گلگونه دولت نشینم
یکی باشد زمین و آسمانم ....
همه عالم بگیرم چون سکندر
به هر شهری شهی دیگر نشانم
بر آن بودم که از اوباش غزنین
چو رود نیل جوی خون برانم
و لیکن گنده پیران اند و طفلان
شفاعت میکند بخت جوانم
ببخشیدم بدیشان جان ایشان
که بادا جان شان پیوند جانم ( یعنی فدایم شوند )

همین شاه شاعر آدمخوار قدر قدرت ؛ بعد از اینکه به اسارت سلطان سنجر در آمد ؛ روزی در مجلس سنجر چشمش به خال کف پای سلطان افتاد و این رباعی تهوع آور را ساخت :
ای خاک در سرای تو افسر من
ای حلقه بندگی تو زیور من
چون خال کف پای ترا بوسه زنم
اقبال همی بوسه زند بر سر من

واقعا که چه اوباشی بر ایران حکومت کرده و میکنند ....

۱۹ مهر ۱۳۸۹

اکبر آقا مات شد ....!!!

اعلیزحمت همایونی رهبر معظم حکومت شاهنشیخی ایران ؛ در یک پاتک جانانه ؛ رفیق سابق گرمابه و گلستانش آقای شیخ علی اکبر بهرمانی رفسنجانی - موسوم به شیخ علی اکبر رقصنجانی - را مات فرمودند .
آقای رقصنجانی که در این هفت - هشت ماه گذشته با گربه رقصانی های متداوله یکی به نعل و یکی به میخ میزدند بلکه مناصب و مواهب گذشته را به چنگ بیاورند ؛ در این پاتک انقلابی ؛ دانشگاه آزاد ایران را بدستور رهبر معظم از چنگ دادند و آنطوری که بویش میآید دیری نخواهد پایید که ریاست مجلس خبرگان و ریاست شورای تشخیص مصلحت را هم از کف بدهند .
گیله مردی که ما باشیم هفت - هشت سال پیش ؛ یاد داشت کوتاهی به سبک و سیاق مرحوم فریدون توللی نوشته بودیم تحت عنوان " رفسنجانی ....رقصنجانی " که تصویری بود از سیمای واقعی این شیخک حقه باز همه فن حریف .
این یاد داشت را دو باره می خوانیم با این اشارت که : از یکی پرسیدند روباه تخم میگذارد یا بچه پس می اندازد ؟
در جواب گفت : از این حرامزاده هر چه بگویی بر میآید !!
-------------------------------------------------------

( يک نامه ..... و يک پاسخ گيله مردانه ! )



**دوست عزيزی نامه ای برای من فرستاده و چنين نوشته است :

" گيله مرد عزيز
در خبر ها خواندم ؛ شما که آزاده ای گيله مرد هستيد ؛از واژه " رقصنجانی " برای به سخره گرفتن کوسه مردی از اهالی رفسنجان سود برده ايد .
به سبيل هايتان سوگند ؛ آزرده شدم .
جوانمردا ! از رقص چه بدی ديده ايد که اينگونه آنرا با کوسگان نفت خوار می آلاييد ؟؟
اگر شما از يزد بوديد يا کرمان ؛ و يا ره گم کرده ای از حجره های قم و ری ؛ به کاليفرنيا در آمده ؛ شايد آزردگی اندک ميبود ؛
مبادا شما هم از اينکه زيبا صنمی آنگونه که رسم شهر و ديار زيستگاهش هست ؛ در کنفرانس برلين رقصيد ؛ آزرده خاطر شده ايد و آداب برنجکاران زيبا روی گيلان رها کرده و به دشمنی با رقص و رقصندگان بر خاسته ايد !
چه دشمنی از اين بزرگتر که نفتنجانی را رقصنجانی بناميد و تازه آنرا هم ميان خامنه ای و شريعتمداری بنشانيد ؟؟
اگر به اين دشمنی پايان ندهيد و خاطر آزردگان را شاد نسازيد ؛ به ياری همه اهالی ديلم و گيلان و کردستان و آذربايجان ؛ که براستی زندگی بی رقص نتوانند و جشن بدون رقص نخواهند ؛ تابلوی گيله مرد را از دات کامتان پايين ميآوريم .
دنيا به کام تان : هوشنگ "

و اما پاسخ گيله مردانه ما :

چنين گويد الامير السابق القاليفرنيا ! مولانا حسن بن نوروز علی بن خليل بن کيکاووس بن بنداد بن ساسان؛ مسمی به اسم مبارکه ی گيله مرد ؛ از دارالمرز گيلان ؛ با فرزند خويش هوشنگ بن کيقباد که :
ای فرزند ! بدان و آگاه باش که : ديگر از غرايز بشری آنکه بهنگام وجد و سور ؛ طريق وقار بنهد ؛ و حلیه طمانينه بيفکند ؛ و چونان رضيع منفطم ! ايادی و رجلين به وجهی موزون به حرکت آرد ؛ و اين چنين حالت را در اصطلاح " رقص " گويند .
همانگونه که در کتاب مستطاب " التفاصيل " منقول است ؛ رقص خود بر دو قسم است :
نخست آنکه رقاص به اراده خويش ؛ بر عرصه شود ؛ و جفت در بغل گيرد ؛و به نغمات موزون به رفتار آيد ؛ و متانت از دست ننهد ؛ و صيانت ذات مرعی دارد ؛ و اين رقص را در اصطلاح رقص غربی گويند .
دو ديگر از اقسام رقص ؛رقص ملايی است ؛ که ملايان و مجتهدان و آيات عظام و فقيهان را بر آن وقوفی کامل است ؛ و آن چنان باشد که کوسه ای رقاص از کيسه ديگران اجير شود و مزد گيرد و به دلخواه اجانب به محافل ايشان شود ؛ و قر دهد ؛ و کرم ريزد ؛ و بشکن زند ؛ و مجسمه شود ؛ و نشيمنگاه ؛ بخاطر التذاذ آنان طاحونه وار به چرخش آورد ؛و حضار به خنده افکند ؛ چنانکه شاعر ميفرمايد :
نازم به قرشمالی ات ای کوسه ی رقاص
کز هر طرفی باد وزد ؛ نان تو چرب است
قر ريز و بجنبان و قميش آی ؛ که امروز
استاد ترا زر به کف و پنجه به ضرب است

ای فرزند ! بدان و آگاه باش که خدای عز و جل ؛ جهان را نه از بهر نياز خويش آفريد و نه بر خيره آفريد ؛ بل بيافريد بر موجب عدل ؛ و بياراست بر موجب حکمت .

ای فرزند ! امروز تا در اين سرای سپنجی ؛ بايد که بر کار باشی ؛ و زادی که سرای جاودان را شايد برداری ؛ و سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است ؛ و زاد او از اين سرای بايد جست ؛ که اين جهان چون کشتزاری است که هر چه بکاری می دروی ؛ و نيکمردان در اين سرای همت شيران دارند ؛ و بد مردان همت سگان .
و الله ولی التوفيق !!

دعای خانمهای مجرد

اللهم الرزقنا جوانک الرشید الغنیی و الصاحب المدراک و المسکن. راکب الکمری. مطیع الامر.لا خواهر و لا مادر. متخصص الطبخ و النظافت و ماهربالتعویض الکهنه الطفل الصغیر. الخلاصه الزن ذلیل...

0

۱۴ مهر ۱۳۸۹

حدیث زندگی در ینگه دنیا .....

*- صبح ؛ کله سحر ؛ به صدای زنگ ساعت ساخت ژاپن از خواب بر میخیزم .
قهوه ای را که از کلمبیا آمده است در قوری ساخت چین می جوشانم .
صورتم را با تیغی که از هنگ کنگ و خمیری که از برزیل آمده است می تراشم .
عینک طبی ساخت انگلستان را به چشمم میزنم .
پیراهن ساخت سری لانکا و شلوار ساخت سنگاپور و جوراب ساخت مغولستان را به تن میکنم و کراواتی را که از فرانسه آمده است به گردنم میآویزم .
و کمر بند ساخت آرژانتین را به کمرم می بندم .


بعد از اینکه با تخم مرغ کانادایی و کره هلندی و گوجه فرنگی مکزیکی صبحانه ای فراهم میکنم ؛ کفش سیاه رنگ چرمی ام را که از کره جنوبی آمده است به پا میکنم .

قبل از اینکه پایم را از خانه بیرون بگذارم کمی با کامپیوتر ساخت مالزی ور میروم و خبر های صبحگاهی را از رادیوی ساخت تایلند گوش میدهم .
بعد سوار ماشین ساخت آلمان میشوم و در پمپ بنزین نزدیکی های خانه مان بنزینی را که از عربستان سعودی آمده است در باک ماشینم می ریزم .
ناهارم سیبی است که از شیلی و موزی است که از کستاریکا آمده است .
وقتی شب خسته و مانده به خانه بر میگردم ساعت سویسی ام ده و نیم شب را نشان میدهد .
یخچال ساخت فنلاندم را باز میکنم و آبی را که از فرانسه آمده است در لیوان ساخت چین میریزم و تلویزیون ساخت اندونزی را روشن میکنم و به خودم میگویم : بیجهت نیست که میلیونها نفر از مردم امریکا بیکارند !!



مرجع تقلیدی که زبان حیوانات را می فهمید

مرحوم آیت الله بهاءالدینی (قدس سره) روزی به یزد دعوت شدند، صاحب خانه که یکی از متدینین یزد بود برای احترام خواست گوسفندی را پیش پای آقا ذبح کند، وقتی گوسفند را آوردند، آقا فرمود: گوسفند گفت: به اینها بگو که امروز مرا نکشند، بگذارند روز تاسوعا مرا بکشند ...
به گزارش شیعه آنلاین، حضرت آیت الله شیخ «خلیل مبشر کاشانی» در ادامه سلسله مباحث اخلاق و عرفان اسلامی هفتگی خود، ابعاد دیگری از فضائل و کرامات استاد بزرگوارشان، مرحوم آیت الله العظمی بهاءالدینی (قدس سره) که از عرفا و مراجع تقلید معاصر بود را تبیین کرده که با توجه به جذابیت موضوع برای جوانان وجویندگان سیر و سلوک معنوی عین فرمایش ایشان در ذیل اشاره می شود:

حضرت آیت الله مبشر کاشانی فرمود: حضرت آیت الله العظمی بهاءالدینی (رحمة الله علیه) زبان حیوانات را می فهمید. این فضیلت در مورد اهل بیت عصمت و طهارت (ع) روایت شده و بعضی اخبار مربوطه در کتاب بصائر الدرجات آمده که آنان نطق و سخن حیوانات را می شنیدند. همانطور که در قرآن کریم آمده که حضرت سلیمان (ع) گفتگوی مورچگان را می شنید و با هدهد و سایر حیوانات سخن می گفت. در بین عرفا نیز چنین حالاتی برای عارف پیش می آید که گاهی سخن حیوانات را می شنود.

حضرت آیت الله مبشر کاشانی در ادامه افزود: مرحوم آیت الله بهاءالدینی (قدس سره) روزی به یزد دعوت شدند، صاحب خانه که یکی از متدینین یزد بود برای احترام خواست گوسفندی را پیش پای آقا ذبح کند، وقتی گوسفند را آوردند، آقا فرمود: گوسفند گفت: به اینها بگو که امروز مرا نکشند، بگذارند روز تاسوعا مرا بکشند، آیت الله بهاءالدینی فرمود: من به اینها گفتم که حیوان را نکشید، بگذارید روز تاسوعا، ولی اینها به ظاهر گفتند چشم، اما گوسفند را بردند پشت دیوار کشتند خیال کردند ما پشت دیوار را نمی بینیم. مشابه همین داستان در چند شهر دیگر نیز اتفاق افتاده بود...

۱۲ مهر ۱۳۸۹




WOMEN, UNDERSTANDING MEN

1 -The nice men are ugly.
2 - The handsome men are not nice.
3 The handsome and nice men are gay-
-- .
4 -The handsome, nice and heterosexual men are married.
5 -The men who are not so handsome, but are nice men, have no money.
6 -The men who are not so handsome, but are nice men with money
think we are only after their money.
7 -The handsome men without money are after our money -.
8 -The handsome men, who are not so nice and somewhat heterosexual--,
don't think we are beautiful enough.
9- The men who think we are beautiful, that are heterosexual,
somewhat nice and have money, are cowards.
10 -The men who are somewhat handsome, somewhat nice and have some
money and thank God are heterosexual, are shy and NEVER MAKE THE
FIRST MOVE!!!!
11 -The men who never make the first move, automatically lose
interest in us when we take the initiative.

NOW ... WHO IN THE HELL UNDERSTANDS MEN?



۱۰ مهر ۱۳۸۹




خان عمو......


خان عمو مان ؛ چهار تا زن داشت !!
اسمش بود مشتی آقايی .
هيچوقت نفهميدم اسم واقعی اش چيست ؛ نميدانم چرا بهش مشتی آقايی ميگفتند . بخاطر مشتی بودنش بود يا بخاطر مشهد رفتنش ؟ نميدانم .

خان عمو ؛ قيافه اش بيشتر به روس ها شباهت داشت . چشمان آبی . قد بلند . پوست سرخ و سفيد ؛ بازوان ستبر ؛ و صدايی که رنگ و بوی فرماندهی داشت .

خان عمو مان ؛ چهار تا زن داشت . بگمانم سی چهل تا هم بچه داشت . من اسم بسياری از بچه هايش را نمی دانستم و خيلی هاشان را هم نمی شناختم . فقط يکی شان همکلاسی ام بود که انگار سيبی بود که از وسط نصف کرده باشند . رونوشت برابر اصل مشتی آقايی بود . اسمش بود عليرضا .
هر وقت توی مدرسه ؛ يکی انگولک مان ميکرد ؛يا از يکی بدمان ميآمد ؛ به عليرضا می گفتيم ؛
فردايش ؛ عليرضا ؛ بهانه ای گير مياورد و دک و پوز يارو را خونين مالين ميکرد .

مشتی آقايی ؛ توی لاهيجان ؛ باغات چای و مزارع برنجکاری داشت . وضع مالی اش روبراه بود ؛ توی هر مزرعه ای خانه ای ساخته بود و به يکی از زنهايش داده بود .

خان عمو ؛ آدم عجيب و غريبی بود . با هيچکسی رفت و آمد نميکرد . اهل رفيق بازی و اينحرفها نبود . به مسجد و ميخانه هم نميرفت .
تابستانها ميامد توی محله و روی تالار خانه اش می نشست و مثل اعليحضرت همايونی فرمانروايی ميکرد .پيراهن رکابی سفيدی بتن ميکرد و به دو سه تا متکا تکيه ميداد و با صدای بلند امر و نهی ميکرد . آنقدر بچه دور و برش بود که ديگر حال و حوصله ما را نداشت .شايد هم اسم ما را نميدانست . بگمانم اسم بچه های خودش را هم نمی دانست . گاهی که ما را توی کوچه ميديد ؛ دستی به سر و گوش مان ميکشيد و راهش را می کشيد و ميرفت .
خان عمو ؛ با بابای ما هم ميانه خوشی نداشت ؛ رابطه شان انگار شکر اب بود چونکه يادم نميآيد که هيچوقت بخانه مان قدم گذاشته باشد .


خان عمو چهار تا زن داشت . زن اول خان عمو براستی يک فرشته بود . چشمان آبی و مو های طلايی داشت ؛ اما آنقدر از دست خان عمويم عذاب کشيده بود که روی صورتش هزار تا چين و چروک بود . در چهل سالگی هفتاد ساله بنظر ميرسيد .

هر وقت که از دست خان عمو بجان ميآمد ؛ چادرش را سرش ميکرد و ميآمد خانه ما . سه چهار روزی خانه ما ميماند بعد دوباره راهش را ميکشيد و ميرفت . خيلی کم حرف و مهربان بود . شايد بخاطر همين مهربانی اش بود که خان عمو سه تا “هوو “ سرش آورده بود !!هميشه يک مشت هله هوله و شکلات و آب نبات قندی توی چارقدش پيچيده بود و آنها را بما ميداد . يک فرشته واقعی بود . اسمش يادم نمانده است ؛ اما ما صداش ميکرديم مامان اسدالله .
مامان اسدالله از يک خانواده ريشه دار و اصيل گيلان بود .اما نميدانم چطور شده بود از خانه خان عموی مان سر در آورده بود . بگمانم گول بازوان ستبر و چشمان آبی و صورت سرخ و سفيد خان عمو را خورده بود .


يک روز ؛ يک آقايی از تهران آمده بود خانه خان عموی مان . اسمش بود داش اسمال . از آن داش مشدی های بزن بهادر تهران بود . طوری حرف ميزد که ما تا آنروز نشنيده بوديم .
داش اسمال ؛ برادر مامان اسدالله بود .
يک شب ؛ پای سفره شام ؛ زن عموی مان – مامان اسدالله – داشت از سفرش به قم تعريف ميکرد از اينکه رفته است زيارت حضرت معصومه و يک شکم سير گريه کرده است !
بعدش برايمان تعريف کرد که آيت الله بروجردی را ديده است که چه آدم بزرگی بوده است .
داش اسمال در آمد که : خيلی بزرگ بود ؟؟
مامان اسدالله با سادگی گفت : آره داداش ؛ واقعا بزرگ بود .
داش اسمال گفت : يعنی از شتر بزرگتر بود ؟؟
همه ؛ لب هاشان را گاز گرفتند اما من نميدانم چرا از اين حرف داش اسمال خيلی خوشم آمد .

يکسال تابستان ؛ قرار شد من و برادرم برويم توی يکی از مزارع خان عمو و يکی دو هفته ای آنجا بمانيم .تازه مدرسه ها تعطيل شده بودند .
مزرعه خان عمو ؛ حوالی سياهکل بود . محله ای بنام تجن کوکه .
من و داداشم کفش و کلاه کرديم و رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود .
خان عمو ؛ يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم .
من و برادرم ؛ به عشق همين دوچرخه ؛ دو سه هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم .

يک روز ؛ حين دو چرخه سواری ؛ توی يکی از کوچه پسکوچه های ده ؛ با دختری روبرو شديم که چشمان بسيار زيبايی داشت . زير پايش ترمز کرديم و شروع کرديم به حرف زدن . برادرم را نميدانم اما خودم همانجا عاشقش شدم . !!دخترک شايد سن اش دو برابر سن ما بود .

از فردا صبح ؛ از کله سحر توی کوچه ها بالا و پايين ميرفتم به اميد آنکه دخترک پيدايش بشود . اما انگاری دخترک آب شده بود و توی زمين فرو رفته بود !

تابستان سال بعد ؛ وقتيکه به تجن کوکه رفتيم ؛ ديديم همان دخترک با خان عموی مان ازدواج کرده است و شده است زن عموی ما !!!
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .

فردايش ؛ به بهانه دل درد ؛ خان عمو را وادار کردم که مرا سوار ماشين بکند و به خانه مان بفرستد .از آن زمان ديگر هر گز به تجن کوکه بر نگشتم و هر گز هم خان عمو را نديدم .


کاليفرنيا -تابستان 2006