یکی از این شاهان شاعر علاء الدین حسین غوری است .
بنا به نوشته استاد ذبیح الله صفا در کتاب " تاریخ ادبیات ایران " همین شاه شاعر ؛ در سال 547 هجری هرات و بلخ را به تصرف در آورد ؛ اما در پیکار با سپاهیان سلطان سنجر شکست خورد و به اسارت در آمد .
او را به حضور سلطان سنجر بردند . سنجر از او پرسید : اگر من به دست تو اسیر میشدم چه میکردی ؟
علاء الدین حسین زنجیری سیمین از جیب خود بیرون آورد و گفت : ترا با این زنجیر به بند میکشیدم و به فیروز کوه میبردم .
سلطان سنجر او را بخشید و به غور باز فرستاد .
علاء الدین حسین پس از چندی به غزنه تاخت و بهرامشاه را از آن شهر بیرون راند . او پس از تسخیر غزنه با مردم سختگیری های بسیار کرد و آنگاه برادر خود سیف الدین را به حکومت غزنه گماشت .
اهل غزنه آنقدر صبر کردند تا زمستان فرا رسید و راههای غور بسته شد .آنگاه نامه ای به بهرام شاه نوشتند و او را به غزنه خواندند و سیف الدین را به قتل رساندند .
شاه شاعر ؛ در سال 556 هجری به خونخواهی برادر خود به غزنه تاخت و هفت شبانه روز این شهر را غارت کرد و از همه کسانی که در قتل برادر او دست داشتند - حتی از زنانی که به خواندن اشعاری در هجو برادرش متهم بودند - به فجیع ترین ووحشیانه ترین وضع انتقام گرفت .
پس از این قتل عام ؛ این شاه شاعر ؛ با یک عفو ملوکانه ! بازماندگان این شهر را که مشتی پیران و کودکان بودند مورد بخشش شاهانه قرار داد و در باب این فتح الفتوح چنین سرود :
جهان داند که سلطان جهانم
چراغ دوده عباسیانم .....
علاء الدین حسین بن حسین ام
که باقی باد ملک جاودانم
چو بر گلگونه دولت نشینم
یکی باشد زمین و آسمانم ....
همه عالم بگیرم چون سکندر
به هر شهری شهی دیگر نشانم
بر آن بودم که از اوباش غزنین
چو رود نیل جوی خون برانم
و لیکن گنده پیران اند و طفلان
شفاعت میکند بخت جوانم
ببخشیدم بدیشان جان ایشان
که بادا جان شان پیوند جانم ( یعنی فدایم شوند )
همین شاه شاعر آدمخوار قدر قدرت ؛ بعد از اینکه به اسارت سلطان سنجر در آمد ؛ روزی در مجلس سنجر چشمش به خال کف پای سلطان افتاد و این رباعی تهوع آور را ساخت :
ای خاک در سرای تو افسر من
ای حلقه بندگی تو زیور من
چون خال کف پای ترا بوسه زنم
اقبال همی بوسه زند بر سر من
واقعا که چه اوباشی بر ایران حکومت کرده و میکنند ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر