دنبال کننده ها

۱۳ آبان ۱۴۰۱

آسید علی شاه

ماه محرم و صفر از مشهد پا می‌شد میآمد تهران روضه بخواند .سال‌های سال دو ماه تمام در خانه حاجی محمد شانه چی میماند . غذا و سیورساتش همیشه آماده بود .حاج محمد شانه چی در بازار تهران به معتمد التجار معروف بود . سفته های دستفروشانی همچون لاجوردی و رجایی را امضا میکرد .
به حاجی شانه چی گفته بود : حاج آقا! دعا کن امسال روضه خوانی ام بگیرد پولی گیرم بیاید یک فولکس واگن بخرم!
اتفاقا آن سال روضه خوانی اش گرفت و صاحب یک فولکس واگن شد.
سالی چندگذشت . انقلاب شد . آن روضه خوان بر تخت شاهی نشست. شاه شد . امام شد . آقای عظما شد . رهبر مسلمانان جهان شد .
آن روضه خوان دو فرزند حاج محمد شانه چی را به جوخه اعدام سپرد
آن روضه خوان - یا بقول چهار مقاله عروضی آن مذکر - حکم اعدام حاج محمد شانه چی را نیز صادر کرد .
حاج محمد شانه چی گریخت . به فرانسه رفت. بیست سالی در غربت زیست .لباس زیر زنانه فروخت . به یاری پناه جویان بر آمد . و مرد.
آن روضه خوان نامش آسید علی آقا بود
May be an illustration

عکس آغا

سوار ماشینش شد برود کرج . پاسدارها جلوی ماشینش را گرفتند وگفتند : صندوق عقب را باز کن !
صندوق عقب ماشینش را بازکرد . صدها عکس و پوستر خامنه ای آنجا بود.
دستگیرش کردند . کتکش زدند . شیشه های ماشینش را شکستند . بردندش زندان.
پرسید : برادران ! برای چه دستگیرم کرده اید ؟ چیکار کرده ام ؟
گفتند : قیافه ات نشان میدهد اغتشاشگر هستی ، این عکس ها را میبری بدهی دست اغتشاشگران تا بسوزانند .
طفلکی حالا در زندان است .شاید به اتهام تبلیغ علیه نظام مقدس به یکی دو سال زندان محکوم شود

شاه جدید

شاه جدید
آقا ! اگر فردا پس فردا به کوری چشم ملایان این انقلاب پیروز شد با این آقای شرم آور چه کنیم ؟
ایشان که کمتر از شاه رضایت نمیدهند ! یعنی توی یک مملکت دو تا شاه داشته باشیم؟تازه ما خودمان هم میخواهیم برویم حسن شاه کبیر بشویم !
پس تکلیف آقای سعدی چه میشود که میفرمود: ده درویش در گلیمی بخسبند و دو سلطان در اقلیمی نگنجند ؟
عجب گیری افتادیم ها !
May be an image of 2 people and text

پزیدن

یک روز ما سر به هوایی کردیم « اناث » را « اناس» نوشتیم
رفیق مان یقه مان را گرفت که : آقا ! شما دیگر چرا ؟ شما که لولهنگ تان خیلی آب بر میدارد !نکند منظورتان « آناناس» است ؟
گفتیم : ببین رفیق جان ! پسرمان یک روز بما گفته بود : بابا جان ، شما خجالت نمی خوری پزیدن بلد نیستی؟
ما ابوی محترم چنان پسری هستیم !

۱۱ آبان ۱۴۰۱

سرداران قاچاقچی

سرداران قاچاقچی و امیر بهادر جنگ
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 11 02 2022

لشکریان تباهی

خانم هما ناطق در کتاب « کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی» نقش ملایان در تباهی و فلاکت ملت ایران را تصویر میکند و می نویسد :
پس از بروز جنبش های دهقانی بسال ۱۲۶۴ هجری قمری در اعتراض به فقر و فلاکت و بی عدالتی و فساد ملایان و حکومتیان و سرکوب شدید آن به اتهام بابیگری، امام جمعه تهران داماد ناصرالدینشاه شد و روستاهای اطراف تهران را تیول برد .
حاجی ملا علی کنی انحصار غله تهران را بدست گرفت و با احتکار گندم و افزودن بهای آن بر قحطی ها دامن زد . تعداد املاک مجتهد تبریز هم به دویست پارچه رسید
مجتهد همدان برای حفظ املاک خود سه هزار تفنگچی بسیج کرد و آقا نجفی ملای معروف اصفهان به فکر ایجاد بانک افتاد و به کسبه و مالکان با شصت درصد بهره وام میداد .
در مساجد که به تولیت آخوندهای دولتی در آمده بود تعدادی طلاب مسلح مستقر شدند که هر بار با کوچکترین نارضایی اعتراضی مردم روبرو شدندبجان آنها افتادند و دریدند و کشتند و سوختند .
گزارش های رسمی که از آن زمان در دست است تغییر حالت ملایان را پس از بابی کشی های ناصرالدینشاه بخوبی نشان میدهد :
در یک گزارش رسمی از مشهد می خوانیم که : چندی میشود امام جمعه مشهد به وضع دیگر حرکت میکند ، روزی دیدم به دهات میرفتند . دو یدک در جلوی خود می کشید و نیز چند نفر از الوات محله سراب را دور خود جمع کرده به مردم آزار و اذیت میرساندند . هر یک از این الوات بدست داروغه و غیره گرفتار میشود راه فرار آنها خانه امام جمعه است که شفاعت و حمایت میکند . در دهات هم بیست نفر تفنگچی مثل سرباز و قراول برای ایشان کشیک می کشند ( نقل از اسناد وزارت خارجه )
در این دوران گروه های مسلح که از درون مساجد تغذیه و رهبری میشدند برای سرکوب شورش ها و اعتراض هاو اعتصاب های بازاریان ایجاد شده بود .
روحانی نامدار و امام جمعه زنجان که خود شاهد این فجایع بوده است دلسوزانه می نویسد :
« اینان مذهب باب را وسیله قتل و غارت و نهب مردم کرده اند ، پادشاه و دیوانیان نیز هرکسی را که سر بلند کرده یا از ستم و فساد شکایتی دارد به همین اتهام نادرست نابود میکنند . مردم از اینان همان اندازه میهراسند که از مباشر و کلانتر ، زیرا چنان بجان کسبه و زارعان ایران افتاده اند و چنان به زور هتاکی و چماق و شلاق و اصرار و ابرام مال مردم را میگیرند که کشاورزان را از برداشتن خرمن و درو غله و بردن میوه باز داشته اند .»
در این دوره ، دربار برای ملایان دولتی تکیه دولتی بر افراشت .لقب داد . تیول بخشید . مستمری قرار داد . ازدواج میان ملایان دولتی و درباریان مرسوم شد . موقوفات از دست مردم به در آمد و به ملایان دولتی تعلق گرفت . بخشش املاک بعنوان شکرگزاری یا انعام باب شد و هر اندیشه اصلاح طلبانه ای به اتهام بابیگری بشدت سر کوب شد .
با خواندن این کتاب شباهت های عریانی را بین دوران ناصرالدینشاهی و زمانه استیلای فقیهان امروزی می بینید .
زمانه ما زمانه عاشورای دروغین ، اربعین دروغین ، شعار های دروغین ، ترس ، بیکاری ، واکسن تقلبی ، امام تقلبی ، نماز تقلبی ، زور ، عقده ، ریا ، تزویر ، سالوس ، یارانه ۴۵ هزار تومانی ، سلطان سکه ، سلطان شکر ، سلطان لاستیک ، سلطان قیر ، سلطان قبر ٫سلطان رودخانه و جنگل و دریا ، سلطان دروغ ، و زمانه شوم پاسداران و حجت الاسلام ها و بسیج و نابکاران و احمدی نژاد و یگان ویژه و دلالان و دجالان و دلقکان و قحبگان است .
اما همانگونه که خشم و نفرت مردم گلوله ای شد و از تپانچه میرزا رضا کرمانی آن شاه قدر قدرت را به خاک و خون کشید این دلقکان و قحبگان امروزین و لشکریان تباهی نیز امروز یا فردا یی به دوزخ فرستاده خواهند شد

باران

امروز اینجا باران میبارد . کنار پنجره نشسته ام و به ریزش باران چشم دوخته ام . بوی خاک میآید . عطر زمین میآید . زمینی که با آن نامهربانیم .
به تماشای باران نشسته ام . چقدر زیباست . دلم میخواهد زیر باران راه بروم . بروم از مادر زمین بخاطر نا مهربانی هایمان پوزش بخواهم .
این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند! «شاملو»
عکس از : گیله مرد . حیاط خانه ام

۹ آبان ۱۴۰۱

برای چه می جنگید ؟

برای چه می جنگید؟
برای چه می جنگید دختران و پسران سرزمین من ؟
برای چه می رزمید ای مادران سوکوار ؟
اینجا . در این جغرافیای دور
اینجا ، در این سر زمین امن و امان
اینجا در این سرزمین خواب و خمیازه
ما نیز می جنگیم !
می جنگیم برای پرچم
می جنگیم برای شاه
می جنگیم برای مریم تابان
می جنگیم برای کورش و کمبوجیه و هوخشتره!
می جنگیم برای قسطنطنیه
می جنگیم برای مارکس و لنین و فیدل کاسترو
می جنگیم برای چه گوارا
می جنگیم برای رجب اردوغان
برای اوف ها و تف ها
برای چکمه و پوتین
از ما بیاموزید جنگیدن را
از ما بیاموزید حقارت و ذلت و زبونی را
خاک بر سری را نیز

در پمپ بنزین

دخترک می پرسد : بلیط نمیخری؟
می پرسم : چه بلیطی؟
میگوید : بلیط بخت آزمایی ! جایزه اش شده است یک میلیارد دلار !
چهار دلار میدهم و دو تا بلیط می‌خرم . به خودم میگویم : خب ، تیری است در تاریکی . یکوقت دیدی میلیاردر شدیم !
وقتی میخواهم از پمپ بنزین بیرون بیایم به دخترک میگویم: اگر برنده شدم یک میلیون دلارش را میدهم به تو .
دخترک کاغذ و قلمی جلویم میگذارد و میگوید : بنویس !
میگویم : چه بنویسم ؟
میگوید : بنویس یک میلیون دلار بمن خواهی داد
می نویسم: اگر بلیطم برنده شد یک میلیون دلارش را به خانم فلانی خواهم داد . کاغذ را امضا میکنم میدهم دستش.
میآیم خانه . به زنم میگویم : اگر یک میلیارد دلار برنده بشویم با پولش چه میکنی؟
میگوید: یکی دو میلیون دلارش را میدهم دخترم . یکی دو میلیونش را میدهم پسرم . یکی دو میلیون دلارش را میفرستم ایران برای اعتصابیون . با مابقی اش میرویم مسافرت ! میرویم تماشای جهان !
میخندم و میگویم : خانم جان ! شما انگار چرتکه زنی یاد نگرفته ای ! یک میلیارد «دلار »است نه یک میلیارد «تومان »! با یک میلیارد دلار می توانیم برویم کره مریخ !

۸ آبان ۱۴۰۱

آقای وزیر

بما گفتند : آقا! شما اخراجی
گفتیم : اخراج؟ اخراج برای چی؟ مگر چیکار کرده ایم ؟
نامه ای به دستمان دادند و گفتند : نامه را بخوانید !
نامه را باز کردیم دیدیم نوشته است : بسمه تعالی! آقای حسن بن نوروزعلی ! بموجب این حکم و بر اساس ماده فلان و تبصره فلان ، از تاریخ فلان باز خرید می شوید
پرسیدیم : باز خرید میشوید یعنی چه؟ مگر ما برده شما بوده ایم که حالا باز خرید میشویم ؟
گفتند : چند هزار تومانی بشما داده میشود تا خوش باشید و روزگار بر مراد بگذرانید !
آمدیم خانه ، بچه مان سه چهار ماهه بود . به زن مان گفتیم : خانم جان ! خبر خوش ! ما را از « مدارسه» بیرون انداخته اند !
دو سه ماهی گذشت. بیکار و بی پول مانده بودیم . بچه مان شیر خشک و‌پوشک و پستانک ( یا بقول مرحوم مغفور سینیور کاپه لتی « ماما درا» ) میخواست. از شیراز پا شدیم رفتیم تهران . رفتیم وزارت اطلاعات و جهانگردی که حالا اسمش وزارت ارشاد اسلامی شده بود . رفته بودیم ببینیم آیا میشود همان یکشاهی صناری را که قرار بود بما بدهند بگیریم به زخم کاری بزنیم .
چهار صد تا پله را دوان دوان رفتیم بالا رسیدیم اتاق آقای وزیر . نمیدانستیم وزیر چه کسی است . خیال میکردیم آدمی است شسته رفته با صورتی شش تیغه و سرشار از عطر کریستین دیور !
رییس دفترش یک آقای پشمالویی بود با یک کفش پاشنه بلند گل آلود ! انگار همین حالا از میان مزرعه برنج گذشته است.
پیش از آنکه سلامی بگوییم پیشدستی کرد و السلام علیکی گفت و فرمود : برادر ! کاری داشتید ؟
گفتیم : حسن بن نوروزعلی هستیم،میخواهیم جناب وزیر را ببینیم !
تلفنش را بر داشت و شماره ای گرفت و دو سه کلامی به آهستگی گفت و با دست اشاره کرد بنشینید .
رفتیم گوشه ای نشستیم . هزار جور فکر و خیال به سرمان میآمد . ناگهان در اتاق آقای وزیر باز شد یک آقای پشمالوی خیکی قد کوتاه بوگندویی با لباس پاسداری آمد بیرون که زهره آدمی آب می‌شد .نامش عباس دوز دوزانی بود . بیشتر به باجگیران میدان تره بار شباهت داشت تا وزیر.
به رییس دفترش گفتیم : ببخشید آقا ! انگار بد موقعی آمدیم اینجا ! میرویم یک وقت دیگر میآییم .
بسرعت پله ها را گرفتیم پایین آمدیم و دیگر هرگز پای مان را آنجا نگذاشتیم
——-
مامادرا در زبان اسپانیولی یعنی پستانک