از سانفرانسیسکو میآمدیم خانه . دیدیم اینجا و آنجا تابلوهایی زده اند که اگر از بزرگراه شماره پنجاه میگذرید باید حتما زنجیر چرخ داشته باشید!
خنده مان گرفت. گفتیم اواسط ماه مه مگر نیست ؟ همین چند سال پیش در چنین روزی گرمای هوای شهر مان به صدو دوازده درجه فارنهایت رسیده بود . حالا باید زنجیر چرخ داشته باشیم؟
رسیدیم نزدیکی های خانه مان . دیدیم بقول شاملو : بیابان را سراسر مه گرفته است.رادیو هم خبر میدهد چهار قدم پایین تر برف می بارد .
رسیدیم خانه . الحمدالله کارمان به زنجیر چرخ نکشید. از ماشین که پیاده شدیم دیدیم خدای من انگار چله زمستان است . چنان سوز سردی میآمد که اگر چهار دقیقه دیگر مانده بودیم از سرما می چاییدیم. رفتیم توی حیاط دیدیم گل های نازنینی که « به جانش کشتم و به جان دادمش آب» دارند از سرما پژمرده میشوند . رفتیم یکایک آنها را پوشاندیم و آنگاه بخاری ها را که یکی دو هفته ای بود به انبار فرستاده بودیم آوردیم روشن کردیم تا از سرما هلاک نشویم . تلویزیون را که روشن کردیم فهمیدیم دمای شهر ما از دیروز تا امروز هیجده درجه کاهش یافته است
ما فرزند آب و دریا هستیم . از سرما نفرت داریم . دل مان میخواهد هر چه زودتر گرما و تابستان از راه برسند و ما هفته ای سه چهار روز تن به آب دریا بسپاریم اما انگار طبیعت هم با ما سر ناسازگاری دارد
یعنی زمستان دارد باز میگردد ؟