دنبال کننده ها

۳۰ آبان ۱۴۰۰

بیخواب ابدی

(به یاد غلامحسین ساعدی که بیگاه رفت)
رفته بودم گورستان پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
«به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد»
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم .

۲۹ آبان ۱۴۰۰

بابا از دخترش میگوید

امروز سالروز تولد آلما ست . دخترم آلما . یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از ایران گریختیم . راه رفتن و حرف زدن را در بوینوس آیرس آموخت . پنجسالی آنجا بودیم . بوینوس آیرس . شهر شراب و ماته و تانگو و خوشباشی و - البته فقری پنهان -
آنجا به کودکستان رفت . زبان اسپانیولی آموخت . چند ترانه یاد گرفت . به تلویزیون رفت و برای کودکان برنامه اجرا کرد. خوش سر و زبان بود . در دل همگان جا میگرفت .
در پنجسالگی اش به امریکا آمدیم . به مدرسه رفت . زبان انگلیسی آموخت و زبان اسپانیولی از یاد برد . عاشق شد . دل بست . دل برید .به دانشگاه رفت . لیسانس گرفت . فوق لیسانس گرفت . دل داد و دل برید و راه به دوره دکترای دانشگاه ارواین گشود . یکسالی خواند . دوباره در چنبر عشق و عاشقی گرفتار آمد . دانشگاه را رها کرد . معلم شد . ازدواج کرد . با مردی که دوستش میداشت . مردی موسیقیدان .
روزگار میگذرد . شب ها و روزها بهم پیوند میخورند . بچه دار میشود . دختری بنام نوا . زیبا و شیرین . دوسه سالی بعد دومین فرزندش از راه میرسد . آرشان . که ما آرشی صدایش میکنیم .
تولدت مبارک دخترم . اگرچه مادر شده ای اما همچنان کودک بمان . پاک و زلال مثل همیشه . مثل دیروز . مثل اکنون . مثل فردا
May be an image of 3 people, people standing and indoor

فاجعه ای در راه است

فاجعه ای در راه است
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 11 17 2021

۲۶ آبان ۱۴۰۰

وفات فرمودیم.

یک بنده خدایی آمده است در آن نیرنگستان آریایی اسلامی گواهی مرگ ما را از اداره جلیله ثبت احوال گرفته و همه جا جار میزند که آقای گیله مرد به رحمت خدا رفته و در آن دنیا با اولیا و انبیا محشور شده است .
هر چه هم فریاد میزنیم که :آی…. جناب آقای «الاقارب والعقارب ! » ما زنده ایم و به کوری چشم دشمنان اسلام روزانه چهار من از آن ساندویچ های فرد اعلای «آدم خفه کن » می لمبانیم گوشش به ناله ها و ندبه های ما بدهکار نیست و با قرشمالی گواهی رسمی مرگ ما را برای ما میفرستد و میگوید : بیلاخ !شما مرده ای و هیچ زنده و مرده ای هم حق اعتراض ندارد.
گر تضرع کنی و گر فریاد
جوجه را گربه پس نخواهد داد
دیروز در سانفرانسیسکو رفته بودیم اداره عدلیه . فی الواقع سر نشکسته را پیش قاضی برده بودیم .
پرسیدند : فرمایشی داشتید ؟
گفتیم : عالیجناب ! آمده ایم اینجا از شما یک گواهی بگیریم که ما زنده ایم !
نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه بما انداختند و گفتند : شما حال تان خوب است آقای گیله مرد ؟ هوش و حواس تان سر جای شان هست ؟ داروی روانگردانی چیزی مصرف نکرده اید ؟ مگر آدم زنده هم گواهی زنده بودن میخواهد؟
گفتیم : عالیجناب! این را چرا از ما می پرسید ؟ بروید از جناب آقای جمهوری اسلامی بپرسیدکه برای آدم های زنده گواهی فوت صادر میکند !
طفلکی ها مانده بودند که خدایا چه بنویسند !
حالا ما مانده ایم که زنده ایم یا مرده ؟اگر مرده ایم چطور است به قوم و خویش ها بگوییم حالا که میخواهید ارث و میراث و ماترک مان را بالا بکشید بروید آنجا کنار آرامگاه شیخ زاهد گیلانی یک بقعه بارگاهی هم برای ما بسازید بلکه آب باریکه ای برای هفت پشت تان فراهم بشود و اشقیا هم بروند آنجا تف و لعنت مان بکنند !
غرض اینکه حالا که ما به رحمت خدا رفته ایم هر خوبی و بدی که از ما دیده اید با بزرگواری خودتان ببخشید و ما را ببخشایید و بیامرزید .!
اگر هم زحمتی نیست لطفااز ما به مهربانی یاد آرید !
یاد یک داستانی افتادم:
«مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته بسوی گورستان می برند و آن بیچاره فریاد میزندو ‌خدا و رسول را شفیع میآورد که ای خلایق! من زنده و سالمم ، چگونه میخواهید زنده ای را به خاک بسپارید ؟
اما ملایی چند از پی تابوت کشان میرفتند بی توجه به او رو به مردم میگفتند : دروغ میگوید ! مرده است !
مسافر حیرت زده حال و حکایت را پرسید .
گفتند : این مرد فاسق و فاجری است سخت ثروتمند و بدون وارث .چندی پیش که به سفر رفته بود چهار شاهد عادل خدا شناس شهادت داده اند که مرده است و قاضی به مرگ او حکم کرد ویکی از مقدسان شهر نیز اموال او را تصاحب کرد .اکنون ملعون باز گشته ادعای حیات میکند حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر شهادت چهار عادل خدا شناس مسموع و مقبول نیست. این است که به حکم قاضی به گورستانش میبرند چرا که دفن میت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست !
حالا حکایت ماست
No photo description available.

زندگی

با شادی کودکانه ای می‌گوید : هفتاد و پنج ساله شده ام
میگویم : به به ! تبریک میگویم .
Congratulations
دامن آبی گلدارش را دور پاهایش می پیچد و چند باری رقص کنان دور خودش می چرخد و می‌گوید : اصلا بمن میآید هفتاد و پنج ساله شده باشم ؟
میگویم : ابدا ، ابدا ! هفتاد و پنج ساله ؟ حتی شصت ساله هم بنظر نمیآیی !.
به یاد گفته های هنری میلر می افتم . آنجا که می‌گوید : در هشتاد سالگی اگر هنوز میتوانی براحتی قدمی بزنی . اگر شب ها بدون خوردن قرص هایت خوابت میبرد . اگر هنوز پرنده ها و گل ها و کوهها برایت جذابیت دارند تو یکی از خوشبخت ترین انسان های روی زمین هستی

ملیجک

ملیجک به ناصر الدین شاه گفت : همه به پسر های کثافت تو احترام میگذارند اما بمن احترام نمیگذارند .
شاه گفت : عزیزم ؛ هر کس به تو احترام نگذاشت شمشیرت را بکن توی شکمش !
May be a black-and-white image

اگر احساس بیهودگی میکنید یادتان باشد چهار رییس جمهور امریکا بیست سال تمام میلیارد ها دلار خرج کردند تا توانستند طالبان را بجای طالبان بنشانند
May be an image of text that says 'I Dr Norman Finkelstein "If you ever feel useless, remember it took 20 years, trillions of dollars and 4 US Presidents to replace the Taliban with the Taliban"'

دنیای کودکان

با نوه ام - نوا جونی- رفته بودیم ناهار بخوریم. گفت : بابا بزرگ! اول برویم اینجا شاپینگ سنتر کمی بازی کنیم.
رفتیم آنجا. سه چهار تا رفیق پیدا کرد و دو سه ساعتی با آنها دوید و پرید و خندید و با انواع و اقسام اسباب بازی‌ها بازی کرد و وقتی خوب خسته شد گفت : حالا برویم رستوران.
آمدیم برویم رستوران. توی خیابان تک و توکی برگ درخت افتاده بود. از روی برگها می پرید و می‌گفت : بابا بزرگ نباید روی برگ ها پا بگذاریم. دردشان می‌آید .
در یک گوشه ای چند تا برگ پلاسیده و خشک افتاده بود.
گفت : اینها مامان بز رگ برگها هستند. باید خیلی مواظب شان باشیم. خیلی پیرند . اگر پا روی شان بگذاریم خیلی درد شان می‌آید و می‌میرند.
توی دلم گفتم :کاشکی همیشه کودک می‌ماندیم و هرگز بزرگ نمی‌شدیم.
May be a closeup of person, braids, child and indoor

شاعر کذاب


شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی
این رفیق شاعرمان زنگ زده بود که : حسن جان! خانه ای؟
گفتیم : بعله
گفتند : شب می‌آیم دیدنتان.
گفتیم : شام هم لابد میخواهید؟
گفتند : اینکه پرسیدن ندارد. دارد؟
به زن مان گفتیم : فلانی شب می‌آید اینجا پیش ما. شامی چیزی داری یا ببریمش رستوران؟
گفتند : نه آقا! رستوران چرا؟ یک چیزی درست میکنیم میخوریم دیگر. ما که با آقای شاعر باشی تعارف و رو در بایستی نداریم...
موقع شام که شد دیدیم ماهی پلو درست کرده است با باقلا قاتوق. حالا باقلا قاتوقی که یک بانوی شیرازی درست کند راستی راستی باقلا قاتوق است یا شوربای حضرت زین العابدین بیمار داستانی است که باید بطور خصوصی به عرض مبارک تان برسانیم!
باری. این آقای شاعر باشی پس از تناول شام و نوشیدن چند فقره چای کهنه جوش تازه دم دبش ؛ سلانه سلانه رفتند توی کتابخانه ما ن و چند دقیقه ای کتاب ها را تماشاکردند و آه جانسوزی کشیدند و بعدش رو کردند به همسرمان و گفتند : میدانی نسرین خانم! نیمی از این کتاب‌ها مال من است! این شوهر جانت هر وقت گذارش به خانه مان افتاده است آمده است این کتاب‌ها را از ما قرض گرفته است و دیگر پس نداده است
ما البته بروی مبارک خودمان نیاوردیم و لبخندی زدیم و خواستیم قضیه را یک جوری ماستمالی بفرماییم. گفتیم مهمان است و احترام مهمان هم واجب.
دست کردیم توی قفسه کتاب‌ها و یک کتاب کت و کلفتی را بیرون کشیدیم و دادیم دستش و گفتیم :
یعنی جنابعالی میفرمایید چنین کتاب گرانبهای نایاب گرانقدری را ما از شما کش رفته ایم؟ حیف آن ماهی قزل آلا و آن باقلا قاتوق شیرازی که ما بشما دادیم!
آقای شاعر باشی کتاب را گرفت و ورقی زد و داد دست مان و گفت :این کتاب نه! اما نیمی از کتاب های این کتابخانه را ازمن گرفته ای!
آقا! چشم تان روز بد نبیند . ما که تازه دور بر داشته و می‌خواستیم به دستان بریده حرضت ابر فرض قسم بخوریم که ما اهل کتابخواری و اینجور بی ناموسی ها و این حرف ها نیستیم چشم مان افتاد به صفحه نخست همان کتابی که دست مان بود.
دیدیم با خط قرمز نوشته است :
کتابخانه مسعود سپند !
حالا این کتاب از کجا آمده بود توی کتابخانه ما جا خوش کرده بود خدای ارحم الراحمین و قاصم الجبارین می‌داند.
اصلا آقا! نمیدانم شما قرآن مجید را تلاوت فرموده اید یا نه. در همین قرآن مجید حضرت باریتعالی به کل شاعران جهان لعنت و نفرین فرستاده است و امر فرموده است همه شان را باید ریخت توی دریا. البته آیه و سوره اش حالا یادمان نیست. حالا اگر یک آدم مومن مسلمانی مثل آقای گیله مرد بیاید چهار تا کتاب از کتابخانه یکی از این شاعران کذاب مهدور الدم کش برود آیا معصیتی، گناهی، جرمی مرتکب شده؟ نه والله، نه به دستان بریده حضرت ابر فرض.