دنبال کننده ها

۲۶ آبان ۱۴۰۰

دنیای کودکان

با نوه ام - نوا جونی- رفته بودیم ناهار بخوریم. گفت : بابا بزرگ! اول برویم اینجا شاپینگ سنتر کمی بازی کنیم.
رفتیم آنجا. سه چهار تا رفیق پیدا کرد و دو سه ساعتی با آنها دوید و پرید و خندید و با انواع و اقسام اسباب بازی‌ها بازی کرد و وقتی خوب خسته شد گفت : حالا برویم رستوران.
آمدیم برویم رستوران. توی خیابان تک و توکی برگ درخت افتاده بود. از روی برگها می پرید و می‌گفت : بابا بزرگ نباید روی برگ ها پا بگذاریم. دردشان می‌آید .
در یک گوشه ای چند تا برگ پلاسیده و خشک افتاده بود.
گفت : اینها مامان بز رگ برگها هستند. باید خیلی مواظب شان باشیم. خیلی پیرند . اگر پا روی شان بگذاریم خیلی درد شان می‌آید و می‌میرند.
توی دلم گفتم :کاشکی همیشه کودک می‌ماندیم و هرگز بزرگ نمی‌شدیم.
May be a closeup of person, braids, child and indoor

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر