دنبال کننده ها

۲۹ فروردین ۱۴۰۰

اندر عوالم بازنشستگی


صبح ، ساعت شش از خواب بر می خیزم .تلویزیون را روشن میکنم .چند دقیقه ای به خبرهای جهان گوش میدهم . چه دنیای هشلهفی! همه اش جنگ است و فقر و آدمکشی و نکبت . همه اش دوغ و دروغ و یاوه.
صورتم را شش تیغه میکنم . دوش میگیرم . لباس می پوشم . زلفکم را شانه میکنم . عطر و پودری به خودم میمالم . انگار به عروسی دانولد ترامپ دعوت شده ام .
می خواهم بیایم بیرون . زنم سر بر میدارد و می پرسد :
-میخواهی جایی بروی؟
میگویم : نه!
می پرسد : پس چرا لباس پوشیده ای؟
میآیم توی آشپزخانه . می خواهم صبحانه بخورم. نگاهی به نان و پنیر می اندازم . اشتهایم‌کور میشود . لحظه ای بعد می‌روم دوتا تخم مرغ برمیدارم و نیمرو درست میکنم . از آشپزی تنها نیمرو درست کردن را بلدم.
به یاد حرف های زنم می افتم که می‌گوید :
تخم مرغ نخوری ها ! کلسترول ات بالاست.
دارو هایم را جلویم می چینم.یکی شان را میخورم . می خواهم دومی اش را بخورم که به شک می افتم . آیا قرص اولی را خورده ام ؟با چه والذاریاتی قرص ها را می خورم .
می‌روم توی حیاط. زنم هنوز خواب است . خواب که نه . نیمه بیدار است.یواشکی سیگاری می گیرانم و دود میکنم .
زانوهایم درد میکند . زنم می‌گوید : از سیگار است.
می گویم : من که روزانه فقط یک نخ سیگار دود میکنم !
می گوید : همان یک نخ سیگار زهر هلاهل است.ریه هایت را از کار می اندازد . خون به رگ های پایت نمی رسد . قلبت را بیمار میکند .
با ترس و لرز یکی دو تا پک به سیگار میزنم و رهایش میکنم .
می‌روم توی باغچه. به گل ها آب میدهم . گوشه کنار های حیاط را آبپاشی میکنم .زباله ها را در سطل زباله میریزم . ظرف ها را می شویم . نجاری میکنم . پرچین ها را برای صدمین بار رنگ میزنم . ماشین ها را برای هزارمین بار می شورم . کفش ها را واکس می زنم .اتاق ها را جارو میکنم . سالاد درست میکنم .
حوالی ظهر زنم بیدار میشود . خواب نبوده است .
میآید صبحانه ای می خورد .
می پرسد : صبحانه خورده ای؟
میگویم : خورده ام .
می پرسد : چه خورده ای؟
به دروغ میگویم : نان و پنیر !
همسایه دست راستی ام زن شصت هفتاد ساله ای است . بسیار مهربان. او هم هر روز چنان چسان فسان میکند که گویی می خواهد همراه من به عروسی دانولد ترامپ بیاید .
حالم را می پرسد . حالش را می پرسم . چند دقیقه ای در باره آب و هوا حرف میزنیم .
همسایه دست چپی ام اما زنی است تنها .پنجاه و چند سالی دارد . صبح خیلی زود می‌رود سر کار و شب دیر وقت خسته و مانده به خانه بر میگردد . او را کمتر می بینم . فقط روزهای شنبه و یکشنبه می بینمش. سلامی و علیکی و حال و احوالی.
یک سگ کوچک پشمالوی سپید دارد . چند دقیقه ای با سگش بازی میکنم و چند دقیقه ای هم در باره آب و هوا و آسمان و زمین حرف میزنیم . رویم نمیشود بپرسم چرا آن پرچم گنده امریکا را جلوی در خانه اش آویزان کرده است .
حوالی عصر به زنم میگویم : برویم بیرون .
میرویم کنار دریاچه ای یا رودخانه ای ، یا جنگلی و باغی و باغستانی.
گهگاه میرویم کازینو . همان کازینویی که دور و بر خانه ماست .ما که اهل قمار و برد و باخت نیستیم . پولش را هم نداریم . رستوران هایش نیمه تعطیل است . خلایق نشسته اند و پول های شان را در چاه ویل می ریزند .
قدمی میزنیم و قهوه ای می نوشیم و بر میگردیم خانه مان .
زنم می‌گوید : آخی.... هیچ جا خانه آدم نمیشود .
ساعت شش بعد از ظهر ناهار می خوریم . بعد از ناهار میرویم تلویزیون تماشا کنیم . من حوصله تماشای تلویزیون ندارم . فیلم هایش چنگی به دلم نمی زند . وسط های کار خوابم می برد .فیلم ایرانی هم هرگز تماشا نمی کنم . مرا به مرز جنون میرسانند .پیچ و مهره های اعصابم را بهم میریزند .
به زنم میگویم : می‌روم بخوابم . شب به خیر !
زنم می‌گوید : هنوز که ساعت هشت نشده!
میگویم : می‌روم دراز بکشم .
ساعت نه شب خوابم می برد .ساعت یازده بیدار میشوم . تلویزیون را روشن میکنم تا دوباره خوابم ببرد .
ساعت دو شب دوباره بیدار میشوم . با تلفنم کلنجار می‌روم . به اینجا و آنجای جهان مجازی سرک می کشم .خواب هایم را می نویسم .( رفیقم می پرسد : چه ساعتی می توانم به تو زنگ بزنم ؟ میگویم : سه نیمه شب ! )
زنم می‌گوید : یکی از این کتاب های صوتی را بگذار بلکه خواب مان ببرد .
به داستایوسکی گوش میکنیم .به تولستوی گوش میکنیم . با گراهام گرین به سفری دور و دراز میرویم . با رضا دانشور نماز میت می خوانیم . با حرف های عمران صلاحی می خندیم .با جمالزاده و مشدی قربانعلی اش همپا و همراه میشویم . توپ مرواری و علویه خانم گوش میدهیم . ناصر زراعتی برای مان قصه می خواند . چه صدای گرمی دارد . قصه پر غصه دیوید کاپر فیلد را می شنویم .با ماکسیم گورکی به جستجوی نان میرویم.با مارک تواین و ویکتور هوگو و همینگوی همراه میشویم .
وسط های قصه خواب مان می برد . صبح که پا میشویم می بینیم دهها قصه را نا شنیده رها کرده ایم .خواب مان برده است .
و فردا روز از نو روزی از نو .

سفر با عمه جان

کتاب صوتی« سفرهایم با عمه جان » نوشته گراهام گرین را گوش میدادم که خوابم برد.
خواب دیدم در اتاق بزرگی نشسته ام . کنار میزی چوبی . بزرگ . کهنه . سمت چپ من گلدان بزرگی با نهالی از درخت انجیر .
آنسوی میز آقای ولادیمیر پوتین نشسته است . شیک و تر و تمیز و کمی چاق تر .
میخواهم با او سخنی بگویم . با ایما و اشاره حالی ام میکند انگلیسی نمیداند . عید نوروز را تبریک میگویم . سری می جنباند که یعنی هیچ نمی فهمد.
میخواهم تکه کاغذی بردارم و بنویسم هپی نوروز! اما همان تکه کاغذ هم گیرم نمیآید.
آقای پوتین پا میشود از اتاق بیرون می‌رود . لحظه ای بعد بر میگردد .وسط اتاق می ایستد و برای من نطق میکند . به زبان انگلیسی. و به لهجه مردم بریتانیا .یادم نیست چه گفته است ، اما مدام از خودم می پرسیدم : این مگر نمیگفت انگلیسی نمیداند ؟
بد شانسی را می بینید ؟ همه خواب پریرویان می بینند ما خواب پوتین. حالا خوب شد خواب آقای راسپوتین را ندیدیم . زهره ترک میشدیم والله!
سفر با عمه جان را هم میگذاریم برای امشب . البته اگر راسپوتین ایرانی به خواب مان نیاید

پرستوها در راه هستند

بگمانم صادق هدایت بود که سرزمین ما را سرزمین رجاله ها و دلقکان و سفلگان میدانست
حیف که صادق هدایت زنده نیست تا ببیند سرزمین ما نه تنها سرزمین رجالگان بلکه قلمروی پرستوهای رنگ وارنگی است که در کسوت فیمنیستی اکنون در اینجا و آنجای گیتی پرواز میکنند
امروز در یکی از این اتاق های کلاب هاوس ، هادی خرسندی طنز پرداز یگانه روزگار ما متهم به آزار جنسی شده و پرستوهایی که به یاری حکومت نکبت اسلامی به اینسوی مرزها پر کشیده اند این نویسنده و شاعر و آزاده مرد وطن مان را به تعرض جنسی متهم کرده و کوشیده اند او را به ژرفای گنداب متعفنی پرت کنند که خود از آن برخاسته و پر و بال یافته اند
من اساسا قصد دفاع از هادی خرسندی را ندارم اما آنها که همچون خود من سالهای سال با هادی خرسندی رفاقت و دوستی و همکاری قلمی داشته اند میدانند و خوب هم میدانند که این آزاده مرد خوش سخن در چنین عوالمی نیست و چنین اتهام های ناروای رذیلانه ای با هزار من سریشم به او نمی چسبد
فقط این را میخواهم بگویم که ما ایرانی ها در به گند کشیدن همه پدیده های هستی استادیم و لاجرم جنبش اعتراضی و آگاهی بخش زنان که میتوانست به عنوان نماد اعتراض و حق جویی، جامعه ما را به سلامت روانی نزدیک کند اکنون متاسفانه بصورت ابزاری در آمده است تا در پس پشت حق خواهی و برابری طلبی به صورت این و آن تف کند
بیچاره صادق هدایت حق داشت که میگفت:
کشوری داریم مانند خلا
ما در او همچون حسین در کربلا
بیچاره هادی خرسندی
و بیچاره تر ما

مردن چه آسان است

مردن چه آسان است اینجا
امروز در امریکا مردی تفنگ بدست گرفت و هشت تن را به خاک و خون کشید
چند روز پیش هم در گوشه دیگری از این سرزمین شگفت تنی چند به خاک و خون در غلتیده بودند
دیروز و پریروز و پسین روزان دیگری نیز
کشتن چه آسان است اینجا
مردن چقدر حوصله می خواهد؟
گویی مرگ در هر گذرگاهی خرناسه می کشد
گویی آدم ها هر کدام آدمکشانی هستند
مسلسل بدست و آماده شلیک .
مردن چقدر آسان است اینجا
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز ، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی

من یک زن سپید پوست هستم

مردی سیاه آنجا کنار خیابان ایستاده است. پیراهنی سیاه به تن دارد .
روی پیراهنش با خط درشت نوشته است :
پلیس عزیز ! من یک زن سپید پوست هستم !

قهرمان سازی و شهید سازی

پدیده ای بنام قهرمان سازی و شهید سازی در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 04 14 2021

شاجاریان


پسرم - الوین- آنوقت ها که ده دوازده سال داشت هر وقت میخواست با ما بیرون بیاید دو تا شرط میگذاشت :
اول اینکه به رستوران ایرانی نرویم
دوم اینکه توی ماشین به آهنگ های « شاجاریان» گوش ندهیم

۲۳ فروردین ۱۴۰۰

آه از آن کودک ستمکار مظلوم

خواهرم روزه میگرفت . یکی دو سال از من کوچکتر بود
توی حیاط خانه مان یکدانه درخت« به » بود . غرق شکوفه . شکوفه های سپید . سپید سپید . انگار چادر سپیدی روی درخت کشیده بودند . من گلبرگ هایش را می کندم می خوردم. شیرین و خوشمزه بود .
خواهرم نگاهم می‌کرد .
میگفتم: بیا بخور
میگفت : من روزه ام
به خدا و پیغمبر و امام رضا و قمر بنی هاشم قسم میخوردم که شکوفه های درخت «به »روزه را باطل نمیکند. خواهرکم باور نمیکرد . دوباره به ابوالفضل و امام زمان و آسید جلال الدین اشرف و آسید رضی کیا قسم می خوردم . خواهرکم با شک و تردید به حرف هایم گوش میداد .
میگفت : اگر آدم قسم دروغ بخورد همین آسیدجلال الدین اشرف با شمشیر دو دم گردنش را میزند ها !
چند تا گلبرگ را می کندم میدادم دستش میگفتم : بخور خواخور جان !
خواهرکم با اکراه یکی دو تا از گلبرگ ها را میخورد . منتظر میماندم تا آنها را قورت بدهد .
حالا نوبت من بود که به رقص و پایکوبی بپردازم. بالا و پایین می پریدم و میگفتم : دیدی گول ات زدم؟دیدی روزه ت باطل شد؟
و خواهرک بیچاره ام گریه می‌کرد .
آه از آن کودک ستمکار مظلوم

خدای مادرم

مادرم نماز نمی خواند . روزه هم نمی گرفت .به زیارت و دخیل بستن هم اعتقادی نداشت. برای غریبی امام رضا و بیماری لا علاج زین العابدین بیمار هم گریه نمی کرد.
مادرم از هیچ دانشگاهی فارغ التحصیل نشده بود. یکی دو صفحه از قرآن رااز حفظ داشت که آنرا در زمان کودکی درکله اش فرو کرده بودند
اما خدای مادرم خدای دیگری بود . خدای مادرم قاصم الجبارین نبود . مکار نبود .
خدای مادرم حبیب بود و محبوب بود
محمود بود و مونس بود
رحیم بود و رحمان بود
رزاق بود و ستارالعیوب بود
ارحم الراحمین بود و عادل بود
طبیب بود و بر آورنده حاجات بود
خدای مادرم چقدر شبیه مادرم بود. انگار خود خود مادرم بود
چه کسی آن خدای مادرم را از ما گرفته است ؟
چه کسی از قاسم النعمات مادرم ؛ قاصم الجبارین ساخته است ؟
آه.... چه میگویم ؟
بقول شمس : هر چه می بینم جز عجز خود نمی بینم