دنبال کننده ها

۱۸ دی ۱۳۹۸

هادی خرسندی از زبان خودش


هادی خرسندی از زبان خودش ....
با اینکه هادی خرسندی نیازی به معرفی چندانی ندارد، ولی فشرده­ای از بیوگرافی او را از نشریات انگلیسی ترجمه کردم برای پر کردن برنامه ضروری است که بخوانم. طنز نویس ایرانی هادی خرسندی در کودکی به دنیا آمد، از مادری حامله و پدری پشیمان. به علت اختلافات سنتی بر سر نامگذاری نوزاد و نیز مرگ و میر زیاد بین اطفال – اطفال ایرانی مخصوصاً- موقتاً نامی روی او نگذاشتند و اهل خانۀ ما او را «این» صدا می­کردند. اما «این» در عین گمنامی با سماجت زنده ماند و سرانجام با شناسنامۀ برادر بزرگترش، زنده یاد مرحوم سید هادی، که دو سال پیش از او به دنیا آمده و در یک سال بعد خودکشی کرده بود، به مدرسه رفت.
هادی در خردسالی عموی خود را از دست داد و در نتیجه تحت تعلیم و تربیت پدر خویش قرار گرفت. وی از همان کودکی به فراگیری علم و دانش و سواد بی­علاقه بود. سرانجام دوران شش سالۀ ابتدایی را درمدتی کمتر از نُه سال به پایان رساند. به درس جغرافی بی­توجه بود ولی در عوض از تعلیمات دینی بدش می­آمد. در تاریخ از نیاکان باستانی، به ویژه هوخشتره، می ترسید و در هندسه از اسم ذوزنقه خنده­اش می­گرفت. خلوص نیت کودکانۀ او در نوباوگی همراه با آشنایی با مذهب باعث شد که شبهای بسیار تا سحر به درگاه خدا و پیامبرانش نیایش کند که دور او را خط بکشند.
با حادث شدن انقلاب اسلامی، خرسندی به طرفداری از چپ­های انقلابی از مذهبیون حمایت کرد. وی با شعار «رهبر ما لنین بود؛ شهید راه دین بود» به صفوف فشردۀ انقلابیون پیوست به طوری که نزدیک بود سر صف برسد که اعدامش کنند. از آنجا که می گویند انقلاب فرزندان خود را می خورد، هادی همان اوائل برای جلوگیری از سوء هاضمۀ انقلاب از فرزندی آن استعفا داد و خود را کورتاژ نمود.
در سال اول انقلاب، خرسندی یک پیراهین آستین کوتاه به یک دوست انقلابی هدیه داد. با اینکه آستینهای پیراهن چندان هم کوتاه نبود و به رواج بی­ناموسی ربطی نداشت و نشانۀ رابطه با آمریکا و صهیونیسم بین المللی هم نبود، تحت تعقیب قرار گرفت. بنابراین، خرسندی شبانه توسط قاچاقچی -آن هم قاچاقچی مواد مخدر- به پاکستان فراری شد. از آنجا برای رفتن به بنگلادش چهار ساعت زیر زغال های یک کامیون مخفی بود. پس از رسیدن به مقصد وقتی دید مردم فارسی صحبت می کنند، متوجه شد به میهن عزیزش برش گردانده اند. وی باقی موجودی خود را برای رفتن به ترکیه، به قاچاقچیان داد. در مقصد وقتی خاطرش جمع شد که مردم ترکی حرف می زنند، تا چند روز متوجه نبود که او را در اردبیل پیاده کرده اند. این رباعی را در راه ترکیه سروده:
فرزند غمین انقلابی، هادی
لب تشنه به دنبال سرابی، هادی
می­سوزی و هی به دور خود می­چرخی
در غربت خود عین کبابی، هادی
خرسندی از اردبیل ابتدا به بریتانیا و سپس به انگلستان و از آنجا به یونایتد کینگدام رفت و پس از مدتی که متوجه شد اینها همه­اش یک کشور است، برای همیشه آنجا را ترک کرد و به لندن کوچ نمود.
در خارج از کشور، خرسندی با دقت و از نزدیک دخالت انگلیسها را در امور داخلی ایران زیر نظر گرفت و به همین دلیل تحت تعقیب بود، به طوری که پلیس لندن چند بار او را به بهانۀ رانندگی در حالت مستی بازداشت کرد. در حالی که او نیز مانند بقیۀ هموطنانش وقتی مشروب خورده باشد، بهتر رانندگی می­کند.
در سالهای اول در لندن، هادی که هنوز رشتۀ دیلیوری پیتزا را فرا نگرفته بود، حقوق بگیر شرکت معتبر سوشال سیکیورتی بود، اما پس از مدتی به هنگام دیلیوری پیتزا توسط یکی از هموطنان تیزهوشش شناسایی شد و از شرکت سوشال سیکیورتی پاکسازی گردید. متأسفانه کوششهای کشور میزبان برای برگرداندن او به کشورش هنوز ناموفق بوده است. رئیس هواپیمائی انگلیس به خبرنگاران گفت: «ما برای بازگشت خرسندی به ایران بلیط مجانی به او پیشنهاد می­کنیم ولی او اصرار دارد پول بلیط را نقد بگیرد.»
وی در جوانی برای بلند قد شدن به بسکتبال پرداخت ولی متأسفانه نتیجۀ معکوس گرفت و چند سانت کوتاهتر شد. ورزش دیگری که خیلی به آن علاقه دارد، وزنه برداری است ولی می­گوید «سنگین است.» از سازهای موسیقی هادی بیش از همه به نواختن ویولون سل علاقه دارد، ولی پزشک معالجش بزرگتر از کمانچه به او اجازه نمی­دهد.
از نظر مذهبی، خرسندی به همۀ کتب آسمانی اعتقاد دارد و مواظب است روی سرش نیفتند. مرام سیاسی خرسندی کمونیسم مایل به سرمایه­داری بر اساس توزیع عادلانۀ ثروت بین ثروتمندان و توزیع عادلانۀ فقر بین فقرا و توزیع عادلانۀ تانک بین جنایتکاران و توزیع عادلانۀ وایاگرا بین تجاوزکاران است.
از لحاظ لیاقتهای فردی، خرسندی در جوانی موفق شد از ارتش شاهنشاهی ایران که هفتمین ارتش پرقدرت دنیا بود برگ معافیت از خدمت وظیفه بگیرد. کوشش او برای صاف نشان دادن کف پایش باعث شد که پای او هرگز به حال اول برنگردد. کتابهایی که هادی در دست انتشار دارد عبارت است از:
- خودآموز فوتبال مکاتبه ای و دیگر کتاب تدریس آشپزی به خانم رزا منتظمی. شاعر مورد علاقۀ او راجرز کوپر بازرگان بریتانیایی است که در زندان اوین شعرهای امام خمینی را به انگلیسی ترجمه کرد و دیوانه شد. و دیوانۀ مورد علاقۀ او هم همین راجرز کوپر است.
هادی از غذاها به صبحانه، ناهار و شام و افطار و سحری و کله پاچۀ بعد از اذان سحر علاقۀ خاصی دارد. یکی از دلخوشی های او و علت اقامتش در لندن مراقبتش از استوانۀ تاریخی کورش کبیر در بریتیش میوزیوم است. او با علاقۀ خاصی هر هفته به استوانه سر زده و یک بار به نگهبان موزه گفته «بدهید ببرم خانۀ خودمان مواظبش باشم.»
شخصیت تاریخی محبوب او پرشانا خواهر زیبا و لوند خشایار شاه و شخصیت تاریخی مورد حسادت او شوهر پرشانا می­باشد. از سیاستمداران حاضر هادی تا چند سال پیش به محمد مصدق علاقه­مند بود ولی اخیراً از هیلاری کلینتون بیشتر خوشش می­آید.
روزنامه­نگاری را خرسندی از روزنامۀ دیواری مدرسه آغاز کرد که به علت خراب شدن دیوار اولین روزنامه­اش در زیر خروارها خاک توقیف شد. او از آن زمان در جستجوی دیواری محکم تر به کشورهای بسیاری سفر کرده است و پاسپورتی به رنگ آسمان آبی وطن دارد که نوشته­اند به همه جا می­توانی سفر کنی الا به ایران. هادی در آرزوی روزی است که بتواند به کشور خود پناهنده شود. او به امید روز رهایی یک جفت پیراهن آستین کوتاه هم خریده است. خرسندی که به امید سقوط رژیم سلطنت یک گوسفند نذر امامزاده قاسم کرده بود، اکنون برای سقوط جمهوری اسلامی چند گله گاو و گوساله نذر شاهچراغ کرده است.
--این طنز را هادی خودش نوشته است
دستپخت خود اوست
به حساب ما نگذارید

کامنت دختر شیرازی
ما میخواهیم از آمریکا انتقام بگیریم!! در حمله موشکی امریکا ۵ ایرانی کشته شده و در بزرگداشت یکی از آن پنج نفر، 50نفر کشته و۲۱۳نفرایرانی زخمی شدن!
💣یاد توپی افتادم که زمان ناصرالدین شاه ساختند و بسمت سن پترزبورگ شلیک کردند و خود توپ در جا ترکید و هفت هشت نفر سربازان و خدمه را کشت.
شاه گفت چرا اینجوری شد؟
وزیر جواب داد: اینجا که این همه خرابی به بار آورد ببینید در سن پترزبورگ چه قیامتی شده!
حالا باید گفت انتقام ما که در خود کرمان 50 کشته و۲۱۳زخمی داده، ببینید در آمریکا چه قیامتی بپا کرد

پنجاه نفر مردند ؟
توی ماشین به رادیوی ملی امریکا گوش میدهم
میگوید : در کرمان پنجاه نفر در تشییع جنازه قاسم سلیمانی زیر دست و پا له شده و دویست نفر هم به سختی زخمی شده اند
یاد سخنان آقای خمینی بهنگام ورود به ایران می افتم . یادتان میآید ؟ میگفت رژیم شاه گورستانها را آباد کرده است ! یاد تان میآید خلایق برای این فرمایشات آقای امام چه گلویی پاره میکردند ؟
حالا الحمدالله همه جای ایران گورستان است

حسین دولت آبادی برادر محمود دولت آبادی میگوید :
برادرم پیر مرد ابله بزدل حقیر مزخرفی است که از هول و هراس لجن به سراپای وجود خود میمالد و فرصت میدهد تا دیگران نیز او را لجن مال کنند
حسین دولت آبادی نویسنده مقیم فرانسه که پیش از این کتاب چهار جلدی « گدار » را از او خوانده ایم برادر همین محمود دولت آبادی است که این روزها مرگ قاسم سلیمانی خاری به قلبش نشانده است!!
حسین دولت آبادی امروز در واکنش به سخنان برادرش یا د داشتی نوشته است که نشانگر درک درست یک روشنفکر متعهد ایرانی در برابر بیدادی است که آفاق تا آفاق میهن مان را در نوردیده است
این یاد داشت را بخوانید تا بدانید که در جامعه فلاکت زده ما هنوز هستند آدمیانی که بدون هیچگونه ادعای روشنفکری هیچ حقیقتی را فدای مصلحتی نمیکنند
-----
«جنایتکاران قابل دفاع و ‏دلسوزی نیستند، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند.»...
آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
زنده یاد حمید مومنی، (م. بید سرخی)، در جلسه‌ای به شوخی می‌گفت: « من بی طرفم، ‏صد البته بی‌طرفی بی‌شرفی‌ست.». همة کسانی که آن روز عصر به سخنان او گوش می‌دادند، ‏می‌دانستند که حمید بی‌طرف نبود. شاهد: چندی بعد، شنیدم که کسی او را لو داد و مأمورهایِ ‏ساواک شاه از پنجرة طبقة دوم یا سوم آپارتمان مقابل، آن نازنین را جلو در خانه‌اش به رگبار ‏بستند. باری، در این زمانة خونریز نمی‌توان بی‌طرف ماند و زبان در کام کشید و مهر برلب زد. ‏خاموشی «روشنفکر!!» و بی‌طرفی او بی‌تردید به سود دولت‌ها و به ضرر مردم تمام خواهد شد. ‏گیرم گاهی موضع گیری بین جنگ دو دولت تروریستی و متخاصم، در این‌جا، ( ایران و آمریکا) ‏حساس‌است و موقعیّت آنقدر باریک که اگر روشنفکر هشیارانه رفتار نکند، فاجعه به بار خواهد ‏آورد.
آن «روشنفکری» که حقیقت را می‌داند و پا روی ‏حقیقت می‌گذارد و آن را به هر بهانه‌ای نادیده می‌گیرد، بی‌تردید خائن‌است. آن نویسندة نامدار ‏ایرانی که کشتار هزار و پانصد جوان، مرد و زن ایرانی را نادیده می‌گیرد و برای جنایتکار، دل ‏می‌سوزاند و پستان به تنور می‌چسباند، پیرمرد ابله، بزدل حقیر و خرفتی‌است که سَرِ‌پیری از هول ‏و هراس، لجن به سر تا پای خودش می‌مالد و مجال و فرصت می‌دهد تا دیگران نیز او را لجن مال ‏کنند. او در زمان شاهنشاه، به بهانة این که «نویسنده است و فقط می‌خواهد بنویسد!!!»، دست به ‏دامن «شهبانو» شده بود و در این سال‌های اخیر، به ‌همین بهانه، از ترس و زبونی، زیر بالِ عبای ‏‏«آخوندهایِ معتدل» و «اصلاح طلب» پنهان شده‌است تا گزندی از روزگار نبیند. این نویسندة ‏نامدار که روزگاری سنگ مردم را به‌ سینه میزد و سال‌ها از قِبِل آن‌ها نان می‌خورد، نمی فهمد و ‏یا نمی‌خواهد بفهمد که هیچ بهانه و مستمسکی رفتار او را توجیه نمی‌کند و به خواری و خفت او ‏منجر می‌شود. نه این این حکومت و عناصر این حکومت خونخوار قابل دفاع نیستند، حکومتی که ‏مردم گرسنه و عاصی را در خیابان‌ها به رگبار می‌بندد، جنایتکار‌است و جنایتکاران قابل دفاع و ‏دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند.‏
.
www.dowlatabadi.netید
DOWLATABADI.NET
نویسنده - «حسین دولت آبادی، فرزند فاطمه و عبدالرسول (پسر ششم خانواده) در بهار سال ۱۳۲۶ در روستای دولت آباد، (ناحیة ۲ سبزوار) به دنیا آمد، دوران ابتدائی را دردبستان مسع....

۱۷ دی ۱۳۹۸

ماجرای بادنجان


روضه خوانی بنام مرتضی محمد پناه که برای ارشاد جوانان! به جهرم فرستاده شده بود میگفت : رفتیم جهرم قسمت ولی عصر تو ماه رمضون برا تبلیغ . جوونا مسجد نمیومدن . رفتم طرح رفاقت ریختم تا از سیاست آخوندی استفاده کنم اینارو بکشم مسجد . ناسلامتی عمری درس خوندیم
خلاصه با بچه ها رفیق شدیم . بچه ها گفتن : حاج آقا بریم توزمین مون بادمجون بچینیم . دورهم بعداز افطار با لیمو ترش بخوریم
ما که پایه رفاقت شده بودیم کم نیاوردم ،. گفتم بریم 
آقا مارو گذاشتن ترک موتور رفتیم طرفای بیمارستان پیمانیه
داشتیم بادمجون میچیدیم که بچه ها پا گذاشتن به فرار گفتن حاج آقا فرار کن .گفتم کجا ؟ من تازه بادنجون بزرگاشو پیدا کردم ! یکی گفت  بدو، صاحبش اومد
مارو میگی ؟ تازه دوزاریمون افتاد که اومدیم دزدی
اقا کفشارو کندم عمامه رو زدم زیر بغل ،شوتش کردم پریدم ترک موتور
رسیدم خونه . ماشینو روشن کردم ،اینجا کجا قم کجا
ملت زنگ زدن که : حاج آقا کجایی؟
گفتم : بابام فوت کرده ! سال بعد میام.
تو سازمان تبلیغات هم گفتم سال دیگه هرجا بگین میرم الا جهرم

۱۰ دی ۱۳۹۸

Google — Year in Search 2019

مردن چقدر حوصله میخواهد ؟


سال تلخی را پشت سر گذاشته ایم.
سال درد و بیقراری .
سال مرگ و جنگ و خون و یاوه و دروغ.
سال هراس و اضطراب.
سالی به تلخی زیتون خام .
سال اندوه . سال بی لبخند . سال قحبه و قحبگان .
سال گلوله . سال بمب .
سال خنده مستانه اهریمنان .
سال رنج.
سال اشک .سال فریاد
سال مادران سوکوار
سال پدران خمیده پشت
سال مشت.
سالی که خدا و عشق را در پستوی خانه نهان میبایست کرد.
سالی که :
گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد
پایان قصه غارت خونین باغ بود
بعد از هزار سال که گفتی بهار شد
ای عشق خون ببار به صد چشم و یاد دار
سرها که در هوای تو آونگ دار شد
کدام شاعر بود که میگفت :
مردن چقدر حوصله می خواهد ؟
با اینهمه ، سالی همراه با صلح و آزادی و نیکروزی برای همگان آرزو دارم

۸ دی ۱۳۹۸

کریسمس نامه


پارسال ایام کریسمس رفته بودیم لاس و گاس. دو سه روزی ماندیم .
پیرارسال با رفیق دیرینه مان ستار دلدار و رفیقان دیگری رفته بودیم لاس و گاس که جای تان خالی بسیار خوش گذشت .
امسال با این مصیبتی که دامنگیر میهن مان شده است حال و حوصله ای برای سفر و شادی و خوشباشی برای مان باقی نمانده بود.
لاجرم روز کریسمس دست اهل و عیال را گرفتیم رفتیم کازینوی تازه ای که اینجا در ولایت مان باز شده و یکساعتی با ما فاصله دارد . جای تان خالی ناهار خوشمزه ای خوردیم و یکی دو ساعتی هم به تماشای آدمیان و دلار هایی که به شکم ماشین های قمار ریخته میشد نشستیم و شب آمدیم خانه و والسلام
و اما عکس هایی که ملاحظه میکنید : اولی اش رستورانی است در لاس وگاس با معماری شگفت انگیز . دومی اش یکی از همان ماشین های پولخوار و آدمخوار است ! و آن دیگری رفیقانم در سفر لاس وگاس در عهد ماضی !
روزگار بر شما خوش . جان تان بی بلا

چرا فحش میدهی


یکی از سرگرمی های هر روزه مان این است که نگاهی به توییتر های مسعود بهنود می اندازیم و از حجم عظیم دشنام هایی که نثار او میشود حیران میمانیم
من نمیدانم این مسعود بهنود چه مرضی دارد که گاه و بیگاه همچون خروس بی محل نغمه ای ساز میدهد و پشت بندش اقیانوسی از دشنام و ناسزا حواله اش میشود؟
یادم میآید چند سال پیش بمناسبت فرا رسیدن نوروز گلی و پیامی در صفحه مان گذاشتیم و برای هموطنان مان سالهایی خوش همراه با شادکامی و تندرستی آرزو کردیم
لحظه ای نگذشته بود که یکی از آن زاغ سار اهرمن چهرگان از راه رسید و با خشم و دشنام برایم پیام فرستاد که : مرتیکه توده ای وطن فروش خائن نوکر امریکا ! غلط زیادی نکن ! ترا چه به نوروز و تبریکات نوروزی ؟ خفقان بگیر و مزد مزدوری ات را هم از آقایت جورج بوش بگیر
ما ماندیم حیران که خدایا چطور میشود آدمی هم توده ای باشد هم نوکر امریکا؟ اصلا تبریک نوروزی چه ربطی به توده ای و مجاهد و اکثریتی و اقلیتی دارد ؟ اصلا شما از کجا کشف کرده اید که ما توده ای هستیم ؟
این بود که دیگر در هیچ نوروز و عیدی جرات نکردیم به دوستان و رفیقان و عزیزان مان تبریکی و تهنیتی بگوییم و عطای شادباش های نوروزی را به لقایش بخشیدیم
من براستی نمیدانم بیچاره مسعود بهنود چگونه می تواند این بار سنگین دشنام ها را بر دوش بکشد و حیرتم باری همه این است که اساسا چه لزومی دارد هر روز پا به میدان مین بگذارد و از اینهمه ناسزا و دشنام دچار مرگ مفاجات نشود
تازه ترین توییت مسعود بهنود را اینجا میگذارم و حواله تان میدهم به صفحه او در توییتر تا هم دشنام های ناب تازه ای یاد بگیرید و هم از این ادبیات لومپنی که در این دنیای مجازی سیطره یافته است سر گیجه بگیرید . بهنود در تازه ترین توییت خود نوشته است:
«انتشار خبری دال بر اینکه رهبر درباره حوادث ابان ۹۸ فقط یک امریه داشته و آنهم «رافت» است، بیش از اینکه «عقب نشینی» معنا دهد، نشان نوعی به هم ریختگی و آشفتگی در مدیریت و تقسیم مسئولیت هاست»
فروید معتقد بود که اولین سنگ بنای تمدن زمانی نهاده شد که بشر توانست بجای تیر و تبر و فلاخن از فحش استفاده کند
اگر این سخن فروید را بپذیریم باید مفتخرانه بگوییم ما ایرانی ها در این قلمرو از دروازه های تمدن بزرگ هم گذشته ایم !

۴ دی ۱۳۹۸

ادای دین


شنیدم که دکتر نور علی تابنده قطب دراویش نعمت اللهی در گذشته است
اگر چه میگویند« مرگ حق است علی الخصوص در ایران ! » اما مرگ او یاد و خاطره ای را در من زنده میکند که میباید ادای دینی به او کنم تا پاس انسان های شریف نگهداشته شود
دکتر نورعلی تابنده پیش و بیش از آنکه خرقه قطب دراویش نعمت اللهی بپوشد وکیل دادگستری بود . دکترای حقوق از دانشگاه پاریس داشت و در زمان فرمانفرمایی آقای آریامهر وکالت بسیاری از زندانیان سیاسی رابعهده گرفته بود 
او پس از انقلاب مدتی معاون وزارت دادگستری و چندی هم معاون وزارتخانه ای بود که بعدها بنام وزارت ارشاد اسلامی موسوم شد
یادم میآید زمانی که در شیراز بودم یک آقای نتراشیده نخراشیده ای را بعنوان مدیر کل جدید مان فرستاده بودند . نمیدانم سرش در آخور کدام طلبه و حجت الاسلامی بود که به چنین پست و مقامی نائل شده بود . هنوز چند روزی از فرمانروایی اش نگذشته بود که زمزمه ای در اداره مان پیچید که کارمندان بهایی را اخراج می‌کنند
در اداره مان پنج شش زن و مرد بهایی کار می‌کردند
ترسان و لرزان و نگران آمدند پیش من که فلانی ، ما سال‌های سال است اینجا کار می‌کنیم . اگر اخراج بشویم زن و بچه مان گرسنه میمانند
پا شدم رفتم تهران . رفتم دفتر همین آقای نور علی تابنده که آنزمان معاون اداری وزارت ارشاد بود. ماجرای بهاییان را برایش گفتم
پرسید : مدیر کل آنجا کیست ؟
گفتم : فلان بن فلان
از همانجا تلفن مدیر کل ارشاد شیراز را گرفت و با خشم و عتاب به آن انچوچک تازه از راه رسیده توپید که : چه کسی بتو اجازه داده است در باره جان و نان آدمیان تصمیم بگیری ؟
من به شیراز برگشتم و چند روزی بعد مامور سمنان شدم اما چنان ابرهای تیره و تاری از نفرت و تعصب و یاوه و دروغ و ریا و رذالت و دنائت و پستی آسمان میهنم را پوشانده بود که در همان شیراز بسیاری از هموطنان بهایی ام ، بی جرم و بی گناهی ، آماج خشم کین مردمانی شدندکه روزگارانی دراز با آنان همسایه و همسخن و همنشین و همکار و هموطن بودند
یاد و نام نور علی تابنده ماندگار و جاوید باد